درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

34 هفتگیت مبارک خانوم خوشگله....

سلام .... سلام دخمل کوچولوی مامان خوبی خوشگله؟!!!! امروز از صبح هنوز یه تکون هم نخوردی... هفته پیش که رفتم دکتر گفتن باید مراقب حرکاتت باشم... حتما باید بعد از خوردن غذا 4بار حرکت کنی.... و بیشتر از سه ساعت هم نباید بی حرکت باشی... البته خانوم دکتر خودشون نبودن و یه ماما جاشون گذاشته بودن.... گفتم تاریخ زایمانم کی میشه؟ اونم گفت طبیعی میشه 16 آذر... گفتم نه سزارین دیگه گفت: خانوم دکتر به راحتی قبول نمی کنه اما من نمی خوام دخترم را طبیعی به دنیا بیارم... من تو خودم نمی بینم بتونم اینکار را بکنم... می ترسم اگه نتونم یه وقت اتفاقی برات بیفته... آخی داری تکون می خوری واسه سزارین هم گفت تا آخر هفته 39 صبر می ک...
30 مهر 1391

33 هفتگیت مبارک دخترم....

سلام به کوچولوی نازنینم... می خوام تو این یک ماه آخر از زبون خودم بنویسم.... این روزا احساسات مادرانه ام به شدت زیاد شده... و برای دیدنت لحظه شماری می کنم.... اما دوست ندارم زودتر از موعد بیایی ها می خوام خوب رشد کنی و کامل بشی... امروز نوبت دکتر داشتم.... اما زنگ زدن و گفتن دکتر نمیاد آخه دکتری که مامان میره پیشش مطبش خیلی دوره.... دوهفته یکبار میاد درمانگاه و من میرم پیشش... که این سری نمی دونم چرا ولی نیومده... گفتن برم پیش یه دکتر دیگه که اونجاست... اگه مشکلی باشه خودش تلفنی به خانوم دکتر میگه.. قرار بود این هفته درباره بیمارستان صحبت کنیم... شایدم تاریخ زایمان مشخص می شد... اما قسمت نبود دیگه امروز کلی...
23 مهر 1391

32 هفتگی دخترم از زبون مامان

امروز مامان می خواد برات بنویسه سلام دختر گلم.... امروز که اومدم وبت و به روزشمار بالای وب نگاه کردم کلی ذوق زده شدم.... باورم نمیشه که وارد 32 هفتگی شدم... تو 37 هفتگی تو کامل کامل میشی و می تونی به دنیا بیای... الان حدود1800 گرم وزن داری ماشاالله ... قدتم حدود 43 سانت شده... وایی چقدر بزرگ شدی .... دلم داره برای دیدن دستای کوچولوت ضعف میره... از بس تصور کردم چه شکلی هستی خسته شدم دیگه.... همش حس می کنم خیلی شبیه بابایی هستی... چون من عاشق بابایی هستم و همش دارم نگاهش می کنم.... نمی دونی این روزا چقدر دلم برای بابایی تنگ میشه تازه تو این هفته ناخن های دست و پاهات هم درومده... بعضی ها هم تو این هفته مو درمیارن....
16 مهر 1391

تولد31هفتگی درسا و تولد24 سالگی مامان

سلام به همه دوستای مهربونمون... کوشولوهای ناز نازی و مامانای منتظرشون.... تو این هفته قدم42 سانت و وزنم حدود1360 گرمه... چند روزی میشه که شکم چاقالوی مامان خارش شدید گرفته.... خانوم دکتر گفت ممکنه از عوارض قرص دمیترون باشه... از اونجایی که حالت تهو مامان کمی بهتر شده فعلا مصرفش را قطع کرده... یه شربت خوراکی و یه شربت موضعی داد که تاثیرش زیاد نبوده!!!! گفت دو هفته دیگه باز بریم پیشش... جوابی که دکتر غدد میده را هم بهش بگیم... بابایی هم سریع پیش متخصص غدد وقت گرفت.... دیروزم تولد مامان بود... شب قبلش مامان کلی خوشگل کردو باهم عکس انداختیم... بابایی براش کیک نخرید چون نمی تونست بخوره قول داد سال دیگه که سه تایی میشی...
12 مهر 1391

30 هفتگی + دومین سالگرد عروسی مامان و بابا

سلام... امروز وارد هفته سی ام شدم.... قدم حدود 39.3 سانتی متر ... و وزنم باید 1350 باشه... ولی دیروز که رفتیم سونو... آقای دکتر گفت که من 1460 گرم وزن دارم... تو این هفته از خرید سیسمونی خبری نبود... چند روزه که مامان و مامانی سرشون به چیزای دیگه گرمه.... البته اون هم بی ربط به من نیست... مشغول بافت لباس هستن... تاحالا هم دو تا پیراهن و یه شلوار پیشبندی برام بافتن البته خاله مامان و دختر خاله هاشم دارن کمک می کنن... همه می خوان هرچی هنر دارن واسه من خرج کنن به محض حاضر شدن لباسهام عکساشون را میذارم... دیروز با بابایی و مامان رفتیم سونو... اونجا باز مامان من رو  دید و کلی ذوق کرده بود.... وقتی دیدم ما...
2 مهر 1391

دخترم روزت مبارک....

مادرانه نوشت: سلام دختر کوشمولوی نازم نمی دونی این روزا چقدر حس دلتنگی میاد سراغم... دلم خیلی برات تنگ شده... هر شب خوابت را می بینم... وقتی ام بیدار میشم یادم نیست قیافت چه شکلی بود این روزا تکون تکونات خیلی بیشتر شده.... گاهی هم اذیتم می کنی ... اما می دونم یه روز دلم واسه همین لحظه ها هم تنگ میشه.... بابایی دیروز که از حمام اومد بهم گفت... باز شکمت را دادی جلو یا نی نی جون بزرگ شده؟ بابایی چند وقته که نی نی جون صدات می کنه... یکم بزرگ تر شدی کوچولوی من... فندقم... نفسم... خیلی دوست دارم... آخی   این شکلکه چقدر نازه آدم هوس می کنه زودتر نی نی بیاد... امروز اومدم تا اولین تبریک روز دختر ...
28 شهريور 1391

29 هفتگی و شیطونیهای دُرسا

سلام.. یک هفته ای میشه که نبودیم... شکم مامان تپلی تر شده... راه رفتن براش سخت تره... اکثر اوقات پاهاش و دلش درد می کنه... منم که شیطون تر شدم و همش تکون می خورم... گاهی از یک طرف شکم مامان میرم اونطرف شکمش، قلمبه میشم و برمی گردم... این حرکت من باعث درد مامان میشه... و گاهی انقدر آی آی می کنه که بابا بهم میگه ... انقدر مامان را اذیت نکن دیگه با بزرگتر شدن من که الان 1100گرم وزنم و 38 سانت قدم هست مسئولیت های بابایی هم روز به روز بزرگتر میشن... و وابستگی دایی کوچولو هم به مامان بیشتر میشه این روزا احساس می کنیم با بزرگتر شدن من... حس مسئولیت بابایی خود به خود بیشتر میشه.... دیروز که برای خرید کاموا رفته بودی...
26 شهريور 1391

مشکل جدی!!!!

سلام... یادتون میاد تو پست قبل گفتیم دایی سرخک گرفته؟ دکتر گفت ممکنه حساسیت هم باشه... اما بازم واسه محکم کاری من و مامان نرفتیم خونه مامانی... سرخک که نبوده چون به نظر مدت بیماریش خیلی طولانیه... با اینکه مامانی فکر می کرد حساسیته ... چون دونه ها تو روز دومی که ظاهر شدن شروع به کم شدن کردن... اما دکتر گفت هیچ ربطی نداره و ممکنه سرخجه بوده باشه... مامان کل اینترنت را زیر و رو کرد.... علائم بیماری را با علائم دایی مطابقت داد... که درست مثل هم بود... مدت مسری بودن بیماری ... 1-2 روز قبل از بروز دونه ها تا 4 روز بعدش .... من و مامان هم درست روز قبل از بروز دونه ها اونجا بودیم.... و از اونجایی که 5 روزی میشد که ندیده ...
16 شهريور 1391

اخبار مهم 27 هفتگیم

سلام... تو این هفته وزنم به 900 گرم رسیده .... قدم هم 36.5 سانت شده... دیگه می تونم چشمام را باز و بسته کنم... گاهی هم که خوابم می گیره یه چرتی می زنم.... بعضی اوقات هم سکسکه می کنم... مث همین الآن که دارم سکسکه می کنم... شکم مامان با فاصله منظم تکون تکون می خوره.... مامان نوازشم می کنه و قربون صدقم میره اون روز با بابایی رفتیم دکتر... بابا که جواب آزمایش را نگاه کرد همه چیز خوب بود... اما خانوم دکتر گفت: قندت یکم بالاست .... و کلی مامان را ترسوند... آخه مامانی هم تو دوران بارداریشون قند گرفتن... متاسفانه قندشون بالا بود و مجبور به مصرف انسولین شدن... مامان یاد اون دوران که می افته کلی می ترسه!!!!! دعا کنین ...
15 شهريور 1391