درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

جشن خداحافظی با پوشک

دختر نازم یکشنبه دهم خرداد ماه برای آخرین بار شب پوشکت کردم و دوشنبه یازدهم ساعت ده صبح پوشکت رو دراوردی و برای همیشه با پوشک خداحافظی کردیم  به مناسبت این اتفاق خوب و قولی که بهت داده بودم کیک پوشکی ساختم،کیک مرغ درست کردم و ژله تصویری و تم پوشکی تهیه کردم و برات جشن خداحافظی با پوشک گرفتم تو این جشن کلی بهمون خوش گذشت و شما ذوق کرده بودی عزیز دلم و بعدش همه اش می گفتی اَمسِین جیششو نمیگه مامانی براش تبلد نمیگیره من جیشمو میگم تو برام تبلد گرفتی میز تزیین شده باتم و خوراکی های خوشمزه اینم میوه آرایی به سبک مامان آلوزو با سیب که جوجو درست می کنم خیلی دوست داری و تا آخرشو میخوری ژله بستنی که...
15 خرداد 1394

جشن تولد 30 ماهگی(آتلیه مامان 13)

هوراااااااااااااااااا درسای مامان ماهه شد عشق مامان اُمین ماهگرد تولدت مبارک  نازگلم چند روز بعد از سی ماهگیت یه تم تولد سفارش گرفتم که خیلی خیلی ناز بودش و خودم تا قبل این مدلی رو ندیده بودم و هوس کردم برات ماهگرد بگیرم با تم بی بی مینی موس و کارهای طراحیش رو انجام دادم و همراه با کار مشتری باهمدیگه بردیمشون چاپ و شنبه 9اُم خرداد ماه خونه رو مرتب کردیم و بعد دوتایی رفتیم بیرون به انتخاب شما کیک خریدیم و قبل از اومدن مهمونامون یکسری عکس تو آتلیه مامان گرفتیم و بعد هم کار تزیینات و چیدن خوراکی ها رو انجام دادیم ،هدیه ات رو کادو کردم و از اونجایی که اقوام من شهرستان هستن و مامانی هم همچنان عزادار هست و مامان ملک هم...
10 خرداد 1394

خاطرات دو سال و نیمگی و پوشک گیرون

دختر نازم سلام  از اونجایی که این روزها اتفاقات زیادی میفته و حافظه مامان یاری نمیکنه تا همشون رو ثبت کنه این ماه هم خیلی خیلی سرم شلوغ بود و کار داشتم تصمیم گرفتم چند شب یکبار یکسری از خاطراتت و بنویسم و پست موقت کنم تا چیزی رو جا نندازم عزیزم امیدوارم که اینجوری خاطراتت بدون هیچ کمی و کاستی ثبت بشه عشقم از چهارشنبه شانزدهم اردیبهشت کم کم شروع کردم به از پوشک گرفتنت و هر یک ربع تا بیست دقیقه می بردمت دستشویی تا جیش کنی و ساعتها این کار و تکرار می کردم و آخر هم دقیقا بعد از برگشتن از دستشویی با اینکه زمان زیادی تو دستشویی بودیم اما بازم هم تو شورت آموزشیت جیش می کردی و با خنده می گفتی پی پی کردم شورتم  بالاخره ساعت یک ...
5 خرداد 1394

باباحمید روزت مبارک

دختر قشنگم شنبه دوازدهم اردیبهشت روز پدر بود  بابایی با همه خستگی روز جمعه اش ،شنبه رفت سرکار و روز تعطیل کنار ما نموند دلم خیلی براش تنگ شده بود و حس بدی داشتم دوست داشتم کنارم باشه این حس به شما هم منتقل شده بود و بهانه باباحمیدت رو می گرفتی که تلفنی باهاش صحبت کردی و یکم آروم شدی بعدم رفتیم بیرون و یکم خرید کردیم که شام امشب با شبهای دیگه فرق بکنه و سفره مون رنگین تر بشه البته زمان کم بود و کلی کار هم داشتم و خیلی به خودم فشار نیاوردم  شما هم مثل همیشه که من زیاد کار دارم هی بهانه می گیری انقدر بهانه گرفتی تا من قاطی کردمو و گفتم باید بخوابی و جات رو انداختم و انقدر گریه کردی تا خوابت برد و چهارساعت خوابیدی و وقتی ب...
15 ارديبهشت 1394

مسافرت کوتاه

دختر ناز خوشگلم سلام  عسلم خیلی وقت بود که دلم میخواست دوستان دوران دبیرستانم رو ببینم و فرصت نمیشد ،اکثرا هم وقتی میرفتم قم خونه اقوام بودیم و خیلی زود برمی گشتیم تا اینکه بابایی بهم گفت اگه بخوای یه روز می برمت قم و دو ،سه ساعتی اونجا باش برمی گردیم منم حسااااااااااااااابی ذوق کردم و با دوستام قرار گذاشتیم که جمعه یازدهم اردیبهشت ماه بعد از یازده سال همدیگه رو ببینیم و دیدار ها رو تازه کنیم  از شب قبل یکسری کارها رو انجام دادم و فردا صبح که بیدار شدیم خونه رو مرتب کردم و یکسری کارهامون رو انجام دادم خداروشکر شما خیلی باهام همکاری کردی و خیلی راحت لباسهات رو پوشوندم و موهات رو خوشگل کردم و ساعت سه از تهران حرکت کردیم ...
13 ارديبهشت 1394

یه روز خوب خونه دوستای عزیزمون

سه شنبه هشتم اردیبهشت ماه با خاله نیلوفر قرار گذاشته بودیم که مزاحمشون بشیم و خاله لطف کرد و برای ناهار مهمونمون کرد و خلاصه کلی بهش زحمت دادیم وبرای اولین بار ناهار رو تو خونه دوستت خوردی عشقم صبح ساعت یازده بیدار شدی و بهت گفتم اگه دختر خوبی باشی و صبحانه ات رو زود بخوری با اتوبوس میریم خونه خاله نیلوفر و شما هم به عشق اتوبوس تند تند صبحانه خوردی مثل یه دختر خوب اومدی موهات رو بستم و لباس پوشیدیم و سوار اتوبوس شدیم  خیلی ذوق داشتی عشقم و وقتی روی صندلی نشسته بودی هی با ذوق بیرون رو تماشا می کردی خروس رو که دیدی شروع کردی به قوقولی قو قو و میگفتی من خروسم و صداهای عجیب غریب دیگه که از ذوقت انجام میدادی عزیز دلم  ا...
10 ارديبهشت 1394

29 ماهگی نانازگلی

دختر نااااازم سلام  نازگل مامان 29 ماهه شده و حسااااابی خانومی شده برای خودش عزیز دلم 29 ماهگیت مبارک باشه  دختر قشنگم نمی دونم از کجاشروع به نوشتن کنم مخصوصا که شما مدام رشته افکارم رو پاره می کنی و فراموش می کنم کجا بودم پس خیلی زود میرم سراغ عکسها تا خاطراتت هم یادم بیاد و ثبتشون کنم  پست رو با عکسهای 13 به در شروع می کنم که بعد از ظهر که میخواستیم سه تایی بریم یه جایی بشینیم و یکم میوه بخوریم و برگردیم عمه هات هم همون ساعت میخواستن حرکت کنن و شما با مریم و مهشید رفتی و من و بابایی هم بعد از شما اومدیم اونجا که رفته بودی با مریم تو پارک بگردی و حسابی خوش گذرونده بودی وقتی هم عمه اشرف می خواست بره شما خیلی نا...
2 ارديبهشت 1394

mother's day 94

مدتهاست که چرت نیمه روز پیشکش ، چهار ساعت متوالی در شب نخوابیدم مدتهاست که نوشتن پیشکش ، یک فیلم کوتاه رو با حضور ذهن کامل ندیدم مدتهاست که خواندن رمان پیشکش ، یک صفحه از یک مجله رو بدون قطع کردن نخوندم نقشه هایی که داشتم پیشکش ، جز برای پوشک و کرم و لباس و کلاس کودکم نقشه تازه ای نکشیدم حالا خوب می دونم چند تا از موهام سفید شدن چون مدتهاست دیر به دیر رنگشان می کنم سینما، تئاتر، جمع دوستانه، خرید گروهی، سفرهای یهویی، تلفن های طولانی و ....همه را ترک کردم کفش پاشنه بلند، کیف های رنگارنگ، موهای درست کرده و آرایش مرتب به تاریخ پیوسته و ساک بچه به دوش می کشم.موهام را جمع می کنم و همیشه گوشه ای از رژ لبم روی صورتم پخش شده و...
21 فروردين 1394