درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

جشن تولد 2 سالگی

سلام عشق مامان بالاخره ربيع الاول شد و پنجم دي روزي كه قرار بود تولد دوسالگيت را باعمه ها و عموجون و دايي ها و مادربزرگ ها و پدربزرگهات جشن بگيريم فرا رسيد از يك هفته پيش خيلي از چيزهايي كه لازم بود را درست كردم  بيسكوييت هاي كيتي؛تم تولد ؛گل هاي رز سيب زميني؛سيب زميني و هويج قالب زده شده براي سوپ كه گذاشتم فريزر تا روز تولدت؛سيب زميني قالب زده سرخ شده چيپسي خلاصه بيچاره كردم خودم تم تولد امسال نازدار خانوووم كيتي بود كه مامان عاااشقششششششه همه كارهاي تم را خودم تنهايي انجام دادم و سعي كردم يكم بهتر از پارسال تزيينشون كنم  عشق كوچولوي من تو اين چند روزي كه كلي كار سرم ريخته بود شما آروم و بي سروص...
13 دی 1393

يلداي 93

سلام به دوستای مهربونمون سلام به درسای نازم  عشق من ساعت 3بعد از ظهر بود که یادم افتاد که ای دل غافل امشب شب یلداست و پاشم یکم تدارک ببینم سه تایی بهمون خوش بگذره  و دوتایی رفتیم ته کوچه و چند تا ژله خریدیم و اومدیم خونه و من مشغول تدارکات شب شدم و شما هم لالا کردی و وقتی بیدار شدی بهم کمک کردی تا شیرینی شب یلدا درست کنیم و شب خوبی را درکنار شما و بابایی داشتیم و نزدیک جشن تولدت بود عشقم و مامان داشت تدارک تولدت را میدید و همینا رو هم با کلی زحمت و خستگی درست کردم ببخشید که بیشتر ازین از دستم برنیومد عشق قشنگم   نازگل درحال درست کردن شیرینی شب یلدا به به خوردن داره این شیرینی هاا اینم ...
3 دی 1393

پنجمين سالگرد ازدواج مامان و بابا

سلام نازگلكم  عشق من يك ماهي ميشه كه اينترنت رو زير و رو كردم براي تزيين سفره تولدت و كلي كار براي انجام دادن دارم و درست نزديك به روزي كه ميخام جشن دوسالگي شما را بگيرم سالگرد ازدواجمون شد و كلي هم براي اون روز تدارك ديده بودم آخه هرچي فكر كردم هيچ هديه مناسبي به ذهنم نرسيد منم تصميم گرفتم چند مدل غذاو ژله و كيك درست كنم تا نبود هديه را جبران كنم  از روز قبل مشغول درست كردن كيك چند رنگ شدم و توپ شكلاتي هم درست كردم و توي جاميوه اي قايمشون كردم كه بابايي نبينه مواد دلمه رو هم درست كردم سبزي هم گرفته بودم و پاكشون كردم و شب حسابي خسته بودم روز سالگرد ازدواجمون يعني 25 اُم آذر صبح زودتر بيدار شدم و مشغول درست كردن ژله و دلمه ...
25 آذر 1393

پارک با مامان و باباحمید

جمعه ساعت شش بود که از خواب بیدار شدی و از بابایی خواستم تا ببرتمون پارک به علت سرد بودن و آلودگی هوا و خراب شدن پارک نزدیک خونمون مدتها بود نبرده بودمت پارک و بابایی هم قبول کرد و لباسهات و پوشوندم و رفتیم تا یه پارک خلوت و خوب و امن پیدا کنیم و شانس نزدیک خونه مامانی یه پارک پیدا کردیم که وسایلش را تازه عوض کرده بودن و خیلی سرسره های باحالی داشت و خلوتم بود و سریع ماشین و پارک کردیم و شما با ذوق رفتی سمت سرسره ها ،ایشالا بعد از پیدا کردن این پارک هروقت بریم خونه مامانی یه سر اینجا هم بزنیم چون از خواب بیدار شدی و میدونستم گرسنه هستی برات غذا برداشتم و تو پارک وقتی دنبال پیشی ها می کردی و از دستگاه هایی که مال بزرگترا بود بالا پایین میر...
22 آذر 1393

دوسال و بیست روزگی

عشق مامان سلام امروز شما 2سال و 20 روزه شدی عشقم  به مناسبتش برات کیک یخچالی درست کردم که فقط شکلات های روی کیک را دوست داشتی عشقم کیک مامان پز که خیلی ساده و ناشیانه تزئین شده اینم درسا خانوم دوسال و بیست روزه ما دوسال و بیست روزگیت مبارک عشقم  کبریت تموم شد و دخملی داره کارهای خطرناک ازمون یاد می گیره هوراااااااا تولدت مبارک عشقم دخملی تازه ازحموم  اومده و هنوز موهاش خیس بودش برای همین حوله اش را درنیاورده اینجا هم شیطونکم خودش را به خواب زده تا ازش عکس نگیریم مدتیه درگیر کارهای تولدت شدم ایشالا صفر که تموم بشه جشن تولدت را برگذار می کنم و امیدوارم همه چی...
21 آذر 1393

دو سال و دو روزگی

سلام دخملک دو ساله مامان بالاخره مامانی تنبل نشست پای کامپیوتر که اگه خدا بخاد یه سر و سامونی به این وب خاک گرفته بده و هرچی مطلب رو دستشه بذاره وبلاگت و دیگه چیزی تو ذهنم نمونه  یکم آذر خاله هانیه وقت دکتر داشت و بالاخره معلوم شد نی نیمون کی به دنیا میاد واااااااااااای که چقدر استرس دارم و چقدر دلم برای دیدنش بی تابه   خاله شدن چه حس خوب و جالبیه همه عکسهای بچگی خاله هانی جلوی چشمامه و همش حس می کنم صورت کوچولوش مثل خاله هانی میشه درسای نازم بهت بگم که حواست باشه و بدونی که خاله هانی با همه اونایی که به خاطر نزدیک بودنشون به من بهشون خاله می گی فرق می کنه و برای من مثل یه خواهر واقعی می مونه و بی نهایت دوستش دارم ...
3 آذر 1393

درسای نازم 2ساله شد

سلام به دخملک دو ساله خودم نازدونه من امروز شما دوساله شدی یعنی دوسال پیش همچین روزی اندازه یه فندق بودیااااا و چه زود قد کشیدی و بزرگ شدی عشق مامان دوشب پیش بابایی هدیه ات را سفارش داد و برات کیک و شمع خرید و زودتر تولدت را جشن گرفتیم آخه دیشب که میشد شب تولدت مهمون داشتیم و گفتیم شاید تا امروز بمونن خونمون و خلاصه پیشواز رفتیم و دی ماه هم یه جشن تولد بزرگ داریم که قراره شام بدیم واااااای که از الان استرس اون روز رو دارم که چقدر کارخواهم داشت دیروز که فقط 6تامهمون داشتم کلی خسته شدم و آخرشم هیچ چیز جز ژله ها باب میلم نشد و برای تولدت کلی برنامه دارم و قراره از همه چیز عکس گرفته بشه و امیدوارم که کمک برسه و بتونم همه کارهام ر...
1 آذر 1393

خاطرات24 ماهگی

نازگلکم دختر خوشگل با نمکم عشق من دردونه مامان سلام.. یه سلام گرم وسط پاییز سال نود و سه به دخملک خوشگلم... عزیز دل مامان ... شیرین زبونم. مهربونم انقدر شما دخملک نانازم شیرین و خوردنی شدی که میخام درسته قورتت بدم.. بعضی روزها باهمدیگه میریم پارک و شما کلی بازی می کنی و خسته هم نمیشی و بلافاصله بعد از اینکه از پارک میایم بیرون تا بریم خونه میگی خسه شدم بدل تن خسه شدم    یکم بغلت می کنم و بعد تامیذارمت پایین که راه بیای بازمیگی مامان خسه شدم و منم بهت میگم مثلا تا اون ماشینه راه بیا بعد بغلت می کنم و تو برای اینکه زودتر به اون ماشینه برسی که بیای بغلم میگی بدوییم و میدویی  بعدش بغلت می ...
29 آبان 1393