درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

سینه خیز ...

سلام نانازی... چند روزه تلاش می کنی تا بتونی وسایلی را که میخوای برداری... امروزم که رفتیم خونه مامانی کلی تلاش کردی... و بالاخره در 6 ماه و 1هفته و 1روزگی موفق شدی سینه خیز بری البته به نظر من که بیشتر شبیه چهار دست و پا رفتن می مونه روی دستات وایمیستی و خودت را هل میدی جلو.. بالاخره موفق شدی عروسکت را بگیری خوشگلم فسقلی سینه خیز میری یا چهار دست و پا؟! چیکار می کنی فندق کوچولوی ناناز عزیز دلم مستقل شدنت مبارک خدا به داد من و وسایل خونه برسه فردا میریم تا واکسن 6ماهگیت را با 9 روز تاخیر بزنیم آخه بابایی مهربون ازم خواسته بود تا پنجشنبه صبر کنم که اگه شما بی قراری کردی تو نگهداریت بهم کمک کنه...
8 خرداد 1392

فقط چند ساعت مونده

سلام... خوبی دخمل کوشولوی ناز نازی من فقط 12 ساعت دیگه باید صبر کنم..... بعدش تو رو می بینم... صداتو می شنوم.. لمست می کنم.... امروز من فقط درد کشیدم و ازت خواهش کردم تا فردا صبر کنی ...... البته درست کردن ژله رنگین کمان هم کل وقتم را گرفت... بد هم نبود آخه گذر زمان را حس نکردم.... امروز بابا هم به تمیز کردن خونه و گشتن تو اینترنت گذشت..... خوب از حال و احوال ساعتهای آخر بارداریم بگم.... جالبه که هنوز استرس ندارم زمان هم برام کند نمی گذره..... البته استرس و کندی زمان را وقت خواب بیشتر حس می کنم...... دیشب که نتونستم خوب بخوابم...... شکمم خیلی بزرگ شده اصلا نمی تونستم نگهش دارم.... فردا از سنگینی راحت میشم د...
1 آذر 1391

فقط دو روز دیگه مونده....

سلام دختر گلم چیزی به لحظه دیدارمون نمونده.... دلم خیلی بی تاب شده..... باورم نمیشه دو روز دیگه بغلت می کنم.... خیلی خوشحالم که اولین نفری هستم که می بینمت...... البته اگه دکتر و بقیه پرسنل را حساب نکنیم امروز بابا خونه بود..... کلی زحمت کشید...... خونه را جارو کرد و مبلها را جابه جا کرد..... بعدشم رفت بیرون و لیست بلند بالایی که براش نوشته بودم را خرید و برگشت..... می خوام همون روز که از بیمارستان میایم برای ناهار همه را دعوت کنم...... دارم یه ژله رنگین کمان درست می کنم..... باید حسابی بترکونم دیگه....... آخه یه خانوم کوچولوی خوشگل می خواد برای اولین بار بیاد خونمون وایــــــــــــی خدایا شکرت .... فردا...
29 آبان 1391

3 روز دیگه تا تولدت مونده....

سلام دخمل گلم سه روز دیگه تا تولدت مونده .... وایی که چقدر منتظر این لحظه هستم...... ماه هاست که انتظار کشیدم.... دیروز خونه مامانی بودم... بابابزرگ حالش بد شده بود و برده بودنش بیمارستان و من کلی براش نگران شدم.... ایشالا که زودتر حالش خوب بشه و مارو خوشحال کنه صبح با بابایی رفتم دکتر .... که خداراشکر همه چیز خوب بود..... بعدشم بابا بردم خونه مامانی  این چند روزه خیلی درد دارم... مدام کمرم درد می گیره و دل درد دارم... دکتر گفت ماه درده و باید مراقب باشم ... که اگه منظم و شدید شد سریع برم بیمارستان... برای آخرین بار با اون دستگاه صدای قلبت را شنیدم ... همش باهات صحبت می کنم که صبر کنی.... روزها ...
29 آبان 1391

5 روز دیگه می بینمت خوشگلم..

سلام دخمل نازم امروز کلی تکون تکون خوردی.... خانوم دکتر گفت باید تو یک ساعت سه بار تکون بخوری...... و اگه حتی دو بار تکون خوردی برم تا نوار قلب ازت بگیرن... اما تا اونجا که من می شناسمت تو گاهی آرومی و گاهی شیطون... تو سال نهنگ و اژدها به دنیا میای دیگه مثل مامان .... منم تو سال نهنگ و اژدها به دنیا اومدم..... گاهی مثل یه بره ناز و آرومم و گاهی مثل یه اژدها عصبانی و ترسناک اما امیدوارم تو فقط نهنگ باشی آروم و ناز یعنی ممکنه تو یک ساعت سه بار تکون نخوری...... و تو ساعت بعدش شمارش تکونات از دستم در میره..... گاهی هم تو چند ساعت پشت سر هم یه تکون می خوری..... ولی هر بار که تکون نمی خوری یکم می ترسم...... باب...
26 آبان 1391

6 روز مونده تا شنیدن صدات....

سلام دخمل گلم وایـــــــــــــی که چقدر دلتنگتم عزیزم...... چقدر حس داشتنت خوبه..... چقدر تکون تکونات جذابتر شده برام.... همش یه احساسی دارم.... دلم می خواد یه کاری انجام بدم حسش را ندارم بابا هم که امروز همش درحال استراحته.... فقط بیدار شد ناهار خوردیم باز خوابید.... منم بهش گیر ندادم آخه 6روز دیگه تو میای.... اونوقت دیگه از استراحت کردن خبری نیست..... مدام باید دور و بر تو بچرخیم تا چیزی کم نباشه فقط 6 روز مونده تا صدای گریه هاتو بشنویم..... البته امیدوارم خیلی کم گریه کنی ... مامان طاقت شنیدن صدای گریه ات و دیدن اشکاتو نداره..... چقدر این روزا تنبل شدم من.... کلی کار دارم اما انگار نه انگار این رو...
25 آبان 1391

7 روز مانده تا در آغوش گرفتنت

سلام.... وایــــــــــــــــــــی که چقدر هیجان زده ام.... همراه با یک بی حوصلگی شدید  اصلا انگار آدم نمیدونه حالش چطوریه؟ آخه می دونی دخملم مامان کلا آدم عجولیه.... یعنی مدلش یه طوریه که واسه خودش استرس سازی می کنه.... آخه یکی نیست بگه مسائل مالی و گوسفند و بیمه و بیمارستان و..... به تو چه ربطی داره آخه مامان کوچولو البته اون یک نفر هستا کو گوش شنوا بابا همش میگه بابا اینا به من مربوط میشه خودم حلشون میکنم.... اما من هر روز می پرسم رفتی دنبال کارهای بیمه؟؟؟؟ راستی گوسفند را چیکار می کنیم؟؟؟؟؟؟ ظرفها را نمی شوری؟؟؟؟؟؟ بخاری را وصل نمی کنی؟؟؟؟؟ لوستر اتاق نی نی هنوز خرابه؟؟؟؟؟ اون روز که میریم بیمارس...
24 آبان 1391

شمارش معکوس برای لمس دستات...

سلام ... چند روزه که شمارش معکوس برای دیدن دخترم شروع شده... این روزا یه حال و هوایی دارم که نمیشه تفسیرش کرد.......... فقط مامانایی که این مرحله را گذروندن حالم را می فهمن یه احساس قاطی دارم انگار..... یه حس خوشحالی همراه با غم ... هرچی هست خوبه... این روزا گاهی درسا کمتر تکون می خوره و من را می ترسونه... کلی دعا می کنم تا این چند روزه هم بگذره و به سلامت دنیا بیاد.... دیشب دلم خیلی درد می کرد... گفتم نکنه نی نی زودتر بیاد!!!! خلاصه کلی باهاش صحبت کردم ... و گفتم: دخترم 8روز ارزش نداره که تو آبانی بشی دختر کوچولوی مامانی سلام دلم خیلی برات تنگ شده عزیزم.... بابا همش بهم میگه :آخه مگه تو دیدیش که انقدر م...
23 آبان 1391

37 هفتگیت مبارک خانوم خوشگله....

سلام سلام به دختر کوچولوی ناز نازیم چقدر روزها دیر می گذرن هااااا.... تو این هفته حسابی چاق شدی... یعنی ایشالا کلی تپل مپل شده باشی بین 2720 تا 3400 باید شده باشی خانوم دکتر که برام سونو ننوشت... گفت : لازم نیست وزن نی نی خوبه قدتم بین 48.2 تا 50.8 شده دیگه... قند عسلم تو چقدر بزرگ شدی هاااااا باورم نمیشه دقیقا یازده روز دیگه تو رو بغل می کنم.... دیشب با بابایی لباسهایی که تو بیمارستان لازمت میشه را آماده کردیم.... بابایی گیر داده بود باید مارک لباسها را ببریم.... می گفت : نی نی پوستش حساسه اذیت میشه بعد از بریدن مارکها هم هی می کشید به صورتش تا مطمئن بشه نرم هستن و تورو اذیت نمی کنن خلاصه کلی وسواس به...
20 آبان 1391