درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

34 ماهگی

سلام درسای ناز مامان  سلام به دوستای مهربونمون که به ما لطف دارن و منتظر هستن تا ما پست بذاریم  نمیدونم من اینطوری هستم یا این اتفاقات برای همه میفته و ممکنه مدتی از کارهای روتین عقب بیفتن و کلی کار بریزه سرشون و نتونن درست فکر کنن   مدتیه که همه برنامه هام به هم ریخته و یه جورایی عقب افتاده   خسته شدم از بس تو ذهنم یه چیزایی رو مرور کردم که فراموش نکنم و بعضی وقتا فقط به خاطر اینکه نمی تونم اینهمه کار رو انجام بدم از خیرش می گذرم و با گوشیم ورمیرم و الکی روزم و شب می کنم  و آخر شب هم ناراحت از اینکه هیچ کاری رو انجام ندادم و کارم و سبک نکردم    یه سایت آپلود بود که خیلی وقت پیش از ناچا...
3 مهر 1394

اولین استخر..

سلام عشق کوچولوی مامان ناناسی امروز عمه هات تصمیم گرفتن برن استخر و از منم پرسیدن که آیا باهاشون میرم یا نه و من هم باوجود اینکه روز بعد عروسی کلی تو خونه کار داشتم و همه جا به هم ریخته بود ولی گفتم باشه میایم و تند تند لباسهات رو تنت کردم و عمه اومد دنبالمون و بردمون استخر نزدیک خونمون اونجا خانومه گفت که حتمن حتمن باید بازو بند داشته باشی که از همونجا برات خریدیم و رفتیم داخل تند تند لباسهات را عوض کردیم و با عمه عصمت رفتی سمت استخر وقتی پات رو گذاشتی تو آب کلی ذوق کرده بودی عشقم بعدشم مهشید اومد پیشت و بهت میگفت پاهات رو چطوری تکون بدی و شما هم ازش تقلید می کردی و پاهات رو تکون میدادی و درکمال تعجب همه بعد از چند دقیقه وقتی میخوابوندی...
16 بهمن 1393

اولین عروسی

درسای نازم سلام عشق من همون طور که تو پست قبلی هم گفتم عروسی دعوت داشتیم و من همه اش بهت میگفتم میخایم بریم عروسی نانای کنیم و شما با ذوق می گفتی بی ییم عروسی نانای تنیم چهارشنبه صبح دوتایی رفتیم حموم برگشتیم و یکم بازی کردی بعدش باباحمید اومدخونه و ناهارخوردیم و شما نونو خوردی و خوابیدی و بابایی هم کنارت خوابش برد منم لباس پوشیدم و رفتم خونه خاله هانیه تا مثل همیشه زحمت آرایش کردنم بیفته گردن خاله ای هیچی دیگه ازونجایی که قبلا به خاله گفته بودم  دیگه قبلش زنگ نزدم بهش فقط وایبر دادم که جواب نداد و بعدشم زنگ زدم که بگم توراهم نکنه کاری پیش اومده باشه و خونه نباشه و گویا آنیسای شیطون شب نخوابیده بوده و خاله ای هم تا صبح بیدار بود...
16 بهمن 1393

25 و 26 ماهگی درسای مامان

نازگلم به لطف خدای مهربون انقدر تو این دوماه مناسبت های شاد داشتیم که فرصت نوشتن از کارهای شما و پیشرفتهات و شیطونی هات نشد و تو این پست برات از هرچی که تو این دوماه اتفاق افتاده و مامان یادشه می نویسم و 25 و 26 ماهگیت را باهم تبریک می گم عشق کوچولوی من درسای نازم   و   ماهگیت مبارک عشقم اولین عکس پرسنلی دختر نازم درحالی که به شدت تب داشت در دوسال و یک ماه و دو هفته و شش روزگیش عزیز دل مامان تو این دوماه شما به شدت تغییر کردی صحبت کردنت از حالت طوطی وار به صورت مستقل درومده و شبیه یه دوربین فیلمبرداری شدی هرکاری که می کنیم هر حرفی که میزنیم را ضبط می کنی و چند روز بعدش تحویلمون میدی و ما به شدت مرا...
14 بهمن 1393

دوسال و بیست روزگی

عشق مامان سلام امروز شما 2سال و 20 روزه شدی عشقم  به مناسبتش برات کیک یخچالی درست کردم که فقط شکلات های روی کیک را دوست داشتی عشقم کیک مامان پز که خیلی ساده و ناشیانه تزئین شده اینم درسا خانوم دوسال و بیست روزه ما دوسال و بیست روزگیت مبارک عشقم  کبریت تموم شد و دخملی داره کارهای خطرناک ازمون یاد می گیره هوراااااااا تولدت مبارک عشقم دخملی تازه ازحموم  اومده و هنوز موهاش خیس بودش برای همین حوله اش را درنیاورده اینجا هم شیطونکم خودش را به خواب زده تا ازش عکس نگیریم مدتیه درگیر کارهای تولدت شدم ایشالا صفر که تموم بشه جشن تولدت را برگذار می کنم و امیدوارم همه چی...
21 آذر 1393

درسای نازم 23 ماهگیت مبارک

کوچولوی دوست داشتنی مامان سلام عزیز دلم شما 23 ماهه شدی فقط یک ماه دیگه به تولدت مونده و مامان هنوز هیچ کاری انجام نداده وااااااای که چقدر برنامه دارم برای تولدت و چه کارهایی که قراره انجام بدم و وااااای که چقدر شما شیرین زبون شدی و چه کلمات و جملاتی که نمیگی دختر 23 ماهه من چندروز پیش تو بغلم که نشسته بودی به پاهات نگاه کردم و دیدم وااااای چقدر بزرگ شده و همین طور وقتی داشتم پوشکت را عوض میکردم دیدم ماشالا بچم چه فضایی را اشغال کرده چه قدی کشیده هزااااااار ماشالا فدات بشم چقدر زود بزرگ و خانوم شدی این روزاوقت کنم فیلمای نوزادیت راتماشا می کنم و بابایی همش بهم میگه جای زندگی تو گذشته از الانش لذت ببر اما من تندتند ازت عکس و فیلم ...
10 آبان 1393

اولین سیماما و اولین اوبوتوس

عشق مامان سلام چند وقتی بودش که تو تلویزیون تبلیغ مدرسه موشهای دو را میکرد و شما وقتی میدیدی ذوق می کردی منم هوس کردم ببرمت سینما و سه شنبه هشتم مهر ماه 93 رفتیم خونه مامانی و ازونجا با دایی جون و فاطی رفتیم سینما  تو راه شما اصلا دستم را نمی گرفتی و هی میدوییدی و هرکاری می کردم میرفتی سمت خیابون و حسابی عصبانیم کرده بودی تا اینکه خوردی زمین و زانوت و کف دستات زخم شد و کلی هم گریه کردی  از اون به بعد هروقت میگم دستم و ول کنی میوفتی و اوف میشی دیگه دستم را ول نمی کنی و خیلی مراقبی و شاید باید یکبار این اتفاق کوچیک ولی ناراحت کننده میفتاد تا از بروز حوادث بزرگتر جلوگیری بشه   هنوزم وقتی میریم خونه مامانی و ازجلوی سینما رد...
6 آبان 1393

21ماهگیت مبارک عشقم

عشق کوچولوی مامان سلام فدای چشمای قشنگت بشم که هروقت تو چشمام نگاه می کنی میخوام جیغ بکشم و تو بغلم فشارت بدم و بوس بوسیت کنم  عروسک کوچولوی من مدتهاست که فرصت نکردم از ریز ریز کارهات بنویسم و حتی یکسری از کارهات را فراموش کردم  اصلا نفهمیدم کی انقدر بزرگ شدی عروسکم  با اینکه هنوز بعضی از کلمات را تکرار کنی و تلفظشون کنی اما کلی پیشرفت تو حرف زدنت داشتی ، شخص ها را تشخیص میدی و مثلا وقتی میخوری زمین و ازت می پرسم اوف شدی؟ شما میگی اوف شدم    و این برام خیلی خیلی جالبه که چطوری اینها را یادگرفتی و از کجا می فهمی باید جای " ی " "م " بذاری  جمله بندیت خیلی خیلی عالیه و وقتی جمله های کو...
5 شهريور 1393

اولین سفرنامه

عشق مامان سلام دردونه من بالاخره شما خوابیدی و فرصت شد تا بیام و خاطره اولین سفرت را تو وبلاگت ثبت کنم یک هفته است که برگشتیم و من انقدر خسته و بی حوصله بودم که هروقت تو می خوابیدی منم کنارت خوابم می برد و فرصتی برای آپ کردن نداشتم و چون تعداد عکسها هم زیاد بودش همت نمی کردم که بشینم و درستشون کنم و امیدوارم امروز بتونم آپم را کامل کنم و ثبتش کنم سه شنبه 14اُم مرداد ماه 93 اولین باری بود که گذاشتمت پیش مامان ملک و تنهایی رفتم دکتر و بعد از یکساعت بابایی اومد دنبالم و رسوندم خونه و خودش رفت روغن ماشین را عوض کنه و منم رفتم تا خریدامون و انجام بدم و بعدش اومدم پیش شما  عشق مامان گریه نکرده بودی اما همش بهانه نونو می گرفتی ...
26 مرداد 1393