درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

یکسال با درسا....

  تماشای اولین شفق از سومین ماه پاییز یادآور حضور لطیف توست در دل معطر هستی... درسای نازم یک سال از بهترین سالهای زندگیم را درکنار تو گذروندم و امیدوارم سالهای سال کنارهمدیگه شاد باشیم و من بتونم مامان خوبی برات باشم  روز تولدت ماندگارترین تاریخ میان صفحات تقویم پر هیاهوی من است که تا ابد در ذهنم درخشان میماند اولین های دخترم: اولین لگد : هفته 21اُم  اولین باری که پستونک خوردی:1روزگی اولین حمام:4روزگی اولین بار که ازت خون گرفتن:7روزگی روزی که بند نافت افتاد:10 روزگی اولین باری که رفتی خونه مامانی: 14 روزگی اولین عکس العمل به جغجغه:21 روزگی (وقتی تکونش میدادیم با چشم دنبالش می ...
1 آذر 1392

عاشورای 92

دختر نازم سلام... عاشورای پارسال شما فسقلی بودی و مامان تازه از بیمارستان اومده بود برای همین جایی نرفتیم... امسال میخواستم ببرمت بیرون تا عزاداری را تماشا کنی... روزقبل از تاسوعا با ماشین رفتیم بیرون و تا رسیدیم به دسته عزاداری و صدای تبلشون را شنیدی از ترس پریدی تو بغل من و وقتی دیدی تموم نمیشه رفتی تو بغل بابا و انقدر اینطوری ادامه دادی تا ترافیک تموم شد و برگشتیم خونه روز تاسوعا ظهر باهمدیگه رفتیم بیرون ،آخه حوصله ات سررفته بود و بهانه می گرفتی و از اونجایی که نمیخواستم دوباره بترسی گفتم تا مراسم عزاداری شروع نشده بریم که تا رسیدیم سر کوچه یکی یکی دسته ها اومدن و صدای تبلشون کلی می ترسوندت و جیغ می کشیدی و وقتی بغلت می کردم می ...
29 آبان 1392

ملکه زنبورها

سلام عشق کوچولوی من.. فردای تولدت دایی و مامانی اومدن کمکم .... و دایی هم چون روز تولدت همه اش خواب بود هم آوردن تا یکم با بادکنک ها بازی کنه و شمع فوت کنه... ماهم گفتیم چون روز تولدت همه اش بهانه گرفتی و عکس خوشگل ازت نگرفتیم جبران کنیم و چند تایی عکس انداختیم ..... تا امروز نرسیده بودم عکسهای خوشگلت را بذارم تو وبلاگت ... خوب این شما و اینم عکسهای زنبور کوچولوی من... خیلی نازی عشقم مثلا میخواستیم یه عکس خوشگل از شما و دایی بندازیم و سعی کردیم سرت را بذاری روی پای دایی و بخندی تا ازتون عکس بگیریم دایی همکاری کرد اما شما اصلا مامانی پاهات را گرفت و به سختی تونستیم این عکس را از شما دوتا وروجک بگیریم دای...
29 آبان 1392

شیطنت های 11 ماهگی

درسا خانوم  ِ شیطون شما را به دیدن ادامه مطلب دعوت می کند سلام دخمل ناز مامان.... کوچولوی نازم یازده ماهگیت ماه پر هیجانی بود... تو هر روز یه کار جدید انجام میدادی و من از شدت ذوق همه اش درحال چلوندنت بودم ... محکم می بوسیدمت و نفس عمیق می کشیدم تا بوی تنت را هم استشمام کنم و آرامش بگیرم. شما هم یاد گرفتی هر وقت میخوای من را ببوسی لبت را می چسبونی به صورتم و بلند نفس می کشی... من انقدر این کارت را دوست دارم که دلم میخواد همه اش من را ببوسی و شما هم که انگار دستم را خوندی هروقت ازت می خوام بوسم نمی کنی... ولی هروقت ازت می خوام دایی را بوس کنی سریع میری طرفش و می بوسیش.... یه مدته کمتر شیر میخوری &nb...
25 آبان 1392

گردش ِ پاییزی

سلام دخمل نازم... دیروز بابایی رفت سرکار و ماهم رفتیم خونه مامانی تا حوصله مون سر نره وقتی رسیدیم پسر خاله ام اونجا بود و یه سگ کوچولو هم همراهش آورده بود که اسمش بلفی بودش و شما تا اون را دیدی کلی ذوق کردی و همه اش میخواستی بهش دست بزنی و من هم همه اش در تلاش بودم که دستت بهش نخوره تا خدایی نکرده مریض نشی شما هم همه اش جیغ می کشیدی و ذوق می کردی برای بلفی و از جات تکون نمی خوردی!!!!! اینجا میخواستی بلفی را بگیری اینجا هم مثل دو تا بچه آروم نشستین وااااااای کاش همیشه انقدر آروم بودین فدای ذوق کردنات بشم هروقت پیشی هم می بینی کلی ذوق می کنی براش رفتی تا بلفی را ناز کنی و من سریع گرفتمت و خداراشکر دستت بهش ن...
18 آبان 1392

11 ماهگی عشقم..

سلام دخمل ناناسی کوچولوی نازم یازده ماه از روزهای قشنگ با تو بودن گذشت و دخترک ِ ناز ِ مامان 11 ماهه شد.. انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی و من برای اولین بار دستهای کوچولوت را لمس کردم !!!!! انگار همین دیروز بود که برای اولین بار برام خندیدی...!!!!! انگار همین دیروز بود که چهار دست و پا رفتن را یاد گرفتی و کلی طول می کشید تا به چیزی که میخوای برسی...!!!! انگار همین دیروز بود که تونستی بل بری و از پله آشپزخونه عبور کنی...!!!!!! انگار همین دیروز بود که دیگه برای نشستن به کمک نیاز نداشتی و تنهایی میشستی!!!!! انگار همین دیروز بود که دستت را به مبلها می گرفتی و راه می رفتی!!!! انگار همین دیروز بود که بدون کمک گرف...
3 آبان 1392

اووووووو دیگو دیگو!!!!

فندق کوچولوی من سلام... خوشگل مامان این روزها انقدر کارهای قشنگی انجام میدی که دلم میخواد درسته قورتت بدم .. وقتی میخوام بخوابونمت و پتو می اندازم روت پتو را می بری روی صورتت و یکم بعد میاریش پایین و من میگم دالی   و شما انقدر این کار را انجام میدی تا خسته میشی و میری دنبال بازیت و هیچ اثری هم از خواب تو چشمای نازت دیده نمیشه تا اسم موش میاد یا میگیم درسا موش شو سریع لبهات را غنچه می کنی و خیلی ناز برامون موش میشی بابایی که سریع میاد بغلت میکنه و میگه ای جان، ای جان و شما هم که میخوای خودت را لوس کنی هی موش میشی وقتی بهت چشمک میزنم تو هم هر دوتا چشمات را می بندی و باز می کنی و من بغلت می کنم و کلی بوس بوسیت می کنم  ...
24 مهر 1392

آتلیه مامان شماره4 و روز کودک....

گل خوشبوی مامان سلام الهی فدات بشم که انقدر زود بزرگ شدی امروز روز کودک بود عزیز دلم.. اولین روز کودک برشما دخمل گلم مبارک باشه ایشالا که دوران کودکی پر از شادی داشته باشی و مامان بتونه خاطرات خوشی از این روزهای زیبا برات به یادگار بذاره   روزها به سرعت می گذره و شما دختر نانازی مامان هر روز بزرگ و بزرگتر میشی و انقدر این روند سریعه که فرصت نمی کنم از تمام کارهای شیرینی که انجام میدی لذت ببرم تو این مدت خیلی خیلی پیشرفت کردی و دیگه خیلی از حرفهای مامان را می فهمی... وقتی بهت میگم باباش کو ؟ سریع برمی گردی و به بابا نگاه می کنی وقتی از خواب بیدار میشی میری سمت دستشویی و بابا را صدا میزنی وقتی صدایی نمیاد به در ورو...
19 مهر 1392

تولد مامان

سلام دخمل نانازم.... الان که مامان فرصت کرده بنویسه شما خوابی... 11 مهر تولدم بود و 25 ساله شدم... پارسال این موقع 31 هفته ات شده بود و هنوز تو شکم مامانی بودی ... به خاطر دیابت بابا برام کیک نگرفت و قول داد سال دیگه برام بخره و با گفتن تا اونموقع درسا هم دست دسی یاد گرفته انقدر من را تو خیالات تولد با تو غرق کرد که کیک از یادم رفت و امسال دختر نازم برای اولین بار تو جشن تولد مامانش حضور داشت و علاوه بر دست دسی نانای هم می کرد و  تولد مامانش از هر سال قشنگ تر و شیرین تر برگذار شد خیلی کیک خوشگلی بود ممنون همسرم بابایی که از سر کار اومد خواب بودم ... در را که باز کردم خوابالو نگاهم به بابایی بود و منتظر بودم با گل...
16 مهر 1392