درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

جشن تولد 18ماهگی

سلام عشق من صبح روز تولد 18 ماهگیت باهمدیگه رفتیم بیرون ،اولش میخواستم برات یه اسباب بازی بگیرم اما بعدش تصمیم گرفتم کیک بگیرم تا این روز قشنگ را جشن بگیریم باهمدیگه رفتیم شیرینی فروشی نزدیک خونه و کیک گرفتیم ،بماند که با کالسکه و شما با چه بدبختی کیک را سالم به خونه رسوندیم بعدش شمع ها را گذاشتم روی کیک و برات روشنشون کردم و شما خیلی ذوق کرده بودی عزیز دلم اینجا هم تنهایی شمعت را فوت کردی عشقم اینجا هم رفتی روی مبل نشستی و من میز را کشیدم جلوت تا عکس بگیرم درحال فوت کردن شمع  جیگر طلای مامان درحال تماشای تلویزیون تولدت مبارک لباسهات را دراوردم که فعلا کیک را برداریم ت...
6 خرداد 1393

پارک

دختر نازم سلام دیشب شب آرزوها بود و من برای تو خوشبختی و سلامتی آرزو کردم و امیدوارم همیشه لبخند روی صورت نازت باشه و هیچ وقت غصه نخوری و ناراحت نباشی ماه قبل یه بار با دایی جونا و مامانی رفتیم پارک و دوساعتی اونجا بودیم و شما کلی بازی کردی عکسهاش را نشد تو پست قبل بذارم میخوام تو این پست بذارمشون دخترم هروقت میریم تو آفتاب انگار چشمات اذیت میشی دستت را میذاری به چشات و منم عینکم را میدم به شما و اینجا هم عینک مامان را زدی جیگرای خوشگل من تو این عکس شما به دوربین نگاه کردی و عکس قبلی دایی منم با ترفندهای فتوشاپ یکیشون کردم و الان یه عکس از شما و دایی داریم که هردونگاه کردین به دوربین اینم ادغام دوت...
12 ارديبهشت 1393

17 ماهگی نازگلکم

نانازی قشنگم سلام.. 17 ماهگیت مبارک عزیز دلم  17 اُمین ماهگردت مصادف شده با روز مادر  عشق کوچولوی من ممنونم که امدی و فرشته نازم شدی و به یمن حضور تو ،تو خونمون من لایق واژه مقدس مادر شدم و تو کوچولوی نازنین مادر صدام می کنی و گاهی اوقاتم میگی آزووو ،مانی   عزیز دلم روزهای قشنگ با تو بودن به سرعت می گذره و من فرصت نمی کنم شیرین کاریهات را ثبت کنم،این روزا بابایی میگه همه اش دارم آپ می کنم و من میگم فرصت نمی کنم آپ کنم برای اینکه انقدر شیرین کاریهات زیاد شده که می ترسم از قلم بیفته وروزی که خاطراتت را میخونی نفهمی چقدر ناز و شیرین بودی عشق کوچولوی مامان شما لالا کردی و منم با گلو درد شدیدم بیچاره شدم از بس آب خوردم...
30 فروردين 1393

بوستان آب و آتش

سلام به دخملک ِ ناناسم امروز صبح دایی اومد خونمون و باهمدیگه با موتور رفتیم چند تا کار اداری و بانکی داشتیم انجام دادیم ،وسط های راه موتور دایی خراب شد و من دست شما را گرفتم و دوتایی یه مسیر طولانی را پیاده رفتیم که خیلی خیلی خوشت اومده بود جلوی در بانک یه نی نی پسر همسن خودت دیدیم که اومد پیشت و دوتایی همدیگه را نگاه می کردین و چیزی نمی گفتین هرکی از بغلتون رد میشد میگفت اینا رووووو و بعدش شما باهاش بای بای کردی و بوسش کردی و اون دوید تا شما هم دنبالش بری و شما هم هی باهاش بای بای می کردی بعدش دایی موتورش را برد موتور سازی و درستش کرد و  رفتیم خونه مامانی و  شما و دایی باهمدیگه بازی کردین و بچه های خوفی بودین ...
18 فروردين 1393

اولین باغ وحش و موزه

فسقلی شیطونم سلام.. همین طور که تو پست قبل گفتم یه روز از تعطیلات نوروز باهمدیگه رفتیم موزه دارآباد اولش طاووس و جغد و کبوتر و کلی جوجوی دیگه دیدیم اینجا هم شما داری به جغد نگاه می کنی جغد ،پرنده مورد علاقه منه خیلی نااااااااااااااز بود بدون اینکه بدنش را تکون بده سرش را 180 درجه می چرخوند و کارهاش به شدت جالب بود جلوی در موزه درسا و بابایی و ببعی و بعدشم رفتیم ماهی دیدیم که شما همه اش داد میزدی مایی یه  میخواستی ماهی را بگیری یه عکس از درسا و بابایی و ماهی ها درحال تماشای موش و سوسمار و آفتاب پرست و واااااااای کلی ترسیدم و اصلا نگاهشون نکردم بابایی همه اش می گفت واااااااای ببین چقدر قشنگن ...
15 فروردين 1393

بهار 93

نانازی طلا سلام.. قبل سال تحویل داشتیم با شما بازی می کردیم و لحظه ای که سال تحویل شد باهمدیگه سرسفره هفت سین وایستاده بودیم و بعدش لپای خوشگلت را بوسیدم و عید را بهت تبریک گفتم... اینم سفره هفت سینمون با عکسهای شما  عیدت مبارک عشق من ایشالا که سال خوبی داشته باشی هرسال عید از یکی از بزرگترها میخواستیم که اولین مهمونمون بشه یه سال بابا عزیز اومد و یه سال دیگه بابااحمد ... اما امسال دلم میخواست اولین مهمونمون شما با قدمهای کوچولوت باشی و درو باز کردم و شما رفتی بیرون و بعدش واسه اینکه فرار نکنی و بری بیرون پول دستم بود که بهت عیدی بدم و وقتی شما پول را دیدی سریع اومدی بگیریش و قدمهات را گذاشتی تو خونه و امیدوار...
14 فروردين 1393

16 ماهگی عشقم

عشق مامان سلام سه ساعت دیگه سال تحویل میشه و من هنوز کارهام تموم نشده ... کلماتی که یاد گرفتی: نی نیت را میذاری روی بالشت و میزنی پشتش و میگی : بسابه  لباسهات را میاری میدی بهم و میگی: بی ییم دَ دَ   میای پیش بابا که پشت  کامپیوتر نشسته و میگی : بی شینم   میگم بگو آرزو و شما میگی‌ : آدوو میگم بگو حمید و شما میگی : مَمید میگم بگو زهرا و میگی: ده تا دایی هم همین را میگه زودی اومدم عکسات را بذارم و برم تا سال 93 این بازی که با بابایی انجام میدی خیلی هم دوسش داری چه اصراری داری دستت را دربیاری قرطی شدیااااااااااا بله بالاخره موفق شد قرطی خانووووووووووم ...
29 اسفند 1392

شیرین زبونم

عشق کوچولوی من سلام.. عزیز دلم این روزها تعداد کلمات جدیدی که میگی انقدر زیاد شده که از ترس فراموش کردن یه خودکار و کاغذ جلوی دستمه و سریع می نویسم... هروقت نونو بخوای میای پیشم و میگی نونو اوخوره و اگه تو آشپزخونه باشم دستم را می گیری و میاری بیرون اگه خوابت بیاد میری روی پتوت تا کنارت بخوابم و بهت شیربدم اگه خوابت نیاد می بریم سمت مبل تا درحالی که من دراز کشیدم شما هم تلویزیون تماشا کنی و نونو بخوری... عاشق جارو کشیدنی و اگه جارو شارِژی را روشن کنیم که تا شارژش تموم بشه باید روشن باشه و شما تو خونه می چرخی و هرکاری که من انجام میدادم را انجام میدی و خونه را تمیز می کنی اگر جارو برقی را روشن کنیم که باید سریع یه چیزی بهت بدیم تا ...
22 اسفند 1392

لباس عید

فندق کوچولوی مامان سلام شیرین زبونم ،خانومم،خوشگلم عاااااااااااشقتم گفته بودم که یه روز رفتیم بهار و برات لباس خوشتل گرفتیم یه روز لباسهات را تنت کردم تا چند تاعکس برای تقویمت بگیرم ،اولش می خواستم لباسهات را بذارم تا عید بعدش گفتم چه فرقی داره عکسها مال این ماهته حتما برای عید کلی عکس داریم پس بریم سراغ دخملی با لباسهای عیدش این پیرهنت اینم کفشات که عاشقشونم اینم تو تن دخملکم چقدرم بهت میاد نانازی دوربین که به اندازه کافی اذیتمون می کرد توام یه جا واینمیستادی ازت عکس بگیرم آخرشم یه عکس مناسب تقویم ننداختم ازت کفشاتم عمه اشرف برای جشن دندونیت گرفته بودکه الان اندازت شده فداااااااا...
11 اسفند 1392