درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

بدون عنوان

1395/5/8 22:04
نویسنده : مامان آرزو
672 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

ماه هاست که تمام خاطراتت تو ذهنم ماندگار شده و حتی خیلی هاش فراموشم شده خطاخیلی ناراحتم خیلی ناراحتم از دست خودم که تو روزمره های زندگی گم شدم و فراموش کردم که خاطراتت رو ثبت کنم تا برای همیشه ماندگار بشه و بتونم لحظه لحظه روزهای زندگیت رو برات به یادگار بگذارم که اگر روزی روزگاری من نبودم که برات تعریفشون کنم تو بدونی که اون وقتها که کوچیک بودی چقدر ناز و بامزه بودی و چقدر شیرین زبونی می کردی غمگین

دردونه من شیرین زبونیهات مثل خرابکاریهات تمومی نداره و خداروشکر میکنم که سالم و سلامتی و به این دو کار ادامه میدی خلاقیت همچنان تو وجودت موج میزنه و علاوه برخرابکاری یکسری وسایل جالب میسازی که حتی تو اوج عصبانیت هم اول ازش عکس میگیرم بعد دعوات میکنم خندونکخنده

عسل شیرین زبون من خیلی از کلمه ها رو هنوز نمیتونی بگی و با گفتنش کلی منو میخندونی و گاهی اوقات چندبار تکرار میکنی و بعد با عصبانیت شروع می کنی به توضیح دادن تا من متوجه بشم ....

چند روز پیش هی میگفتی که نساسه میخوام و من که کلا حواسمم نبود هرچی تکرار کردی متوجه نشدم چی میگی و اخر عصبانی شدی گفتی ای بابا وقتی دیشب بابا چایی نخورد چی براش درست کردی ازونا راضی

یه بارم از کنار یه جایی رد شدیم و تو هی گفتی چرا اونجا اِشَ شانی اونجا بود و من و بابا هرچی فک کردیم هیچی به ذهنمون نرسید تا اینکه برگشتیم و تو نشونمون دادی خندونکبله دختر نازدونه من میگفت آتش نشانی محبت با اینکه خیلی ها بعد گفتن این کلمات بهت میخندن و از ته ته ته قلبم ناراحت میشم و گاهی بغض میکنم اما عاااشق اشتباه گفتن این کلماتتم عشق من ،وقتی حس میکنم هنوز بچه ای و بزرگ نشدی تمام خرابکاریهات به نظرم شیرینتر میاد و ارزو میکنم این روزها ارومتر بگذره ولی درست شش ماهی میشه که زندگی ما افتاده روی دور تند و من انقدر غرق کار و زندگی و خانه داری شدم که یادم رفته یک مادرم سکوت

هرچند وقتی کار میکنم برای تو و داشتن یک زندگی بهتر هستش اما باز هم هرروز بیشتر افسوس میخورم که انقد به کارم وابسته شدم که نمیتونم بذارمش کنار و یک روز بدون فکر به کار و هیچ کس و هیچ چیزی رو فقط و فقط با تو بگذرونم متنظر

ممنونم از دوستای گلمون از همراهان عزیزمون که تو تلگرام جویای احوالت شدن ممنونم از زهرا جون و طلوع جون  و یکی دیگه از دوستای گلمون که اسمشون خاطرم نیست که نه تنها همیشه خواننده وبلاگ و خاطراتت هستن بلکه امروز باعث شدن که من دست از تنبلی بردارم و بین این شلوغی های زندگی یه وقتی برای نوشتن خاطراتت بذارم امیدوارم که این شروع دوباره باعث بشه گذشته رو جبران کنم و خاطراتت رو زودتر بنویسم که فراموشم نشه

میخام خاطرات ننوشته رو بنویسم

میخام گذشته رو جبران کنم 

روزهایی که نتونستم برای درسا و خاطراتش وقت بذارم

درسای نازم منو ببخش که برات از مادری کم گذاشتم 

منو ببخش دخترم

 

پسندها (7)

نظرات (0)