درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

بعد از مدتها

1396/2/3 15:05
نویسنده : مامان آرزو
1,171 بازدید
اشتراک گذاری

سلام 

خیلی وقته که نبودیم و خیلی خیلی دلمون برای اینجا تنگ شده گرچه الان خیلی ها تو اینستا پیج دارن و کمتر کسی وبلاگ داره اما اینجا دفتر خاطرات ما بود و هنوز هم دوستانی داریم که جویای احوالمون هستن.

قرار بود از آذرماه شروع کنم به نوشتن خاطرات درسا و تکمیلشون کنم ،اما یه اتفاق بد زندگیمون رو زیر و رو کرد و هنوزم داریم با شاخ و برگ های این اتفاق دست و پنجه نرم می کنیم.

اواخر آذر ماه وقتی میخواستم عکسهای جشن تولد درسا رو آماده کنم و بذارم وبلاگش بابای درسا مریض شد سردرد های شدید که فکر میکردیم که همون سینوزیتش باشه و از عفونت شدید باشه 18  آذر بود که باهم رفتیم بیمارستان و توصیه کردن ببریمش بستری بشه ، ولی اون وقت شب نمیشد کاری کرد رفتیم خونه و فردا صبح بابایی رو بردن بیمارستان بستری کردن آزمایش گرفتن و هر بار یه دکتری میومد یه حدسی میزد و می رفت و ما رو با استرس تنها می گذاشت و میگفت باید دکتر فلان هم بیاد نظرش رو بگه اون میومد یه چیزی میگفت و میگفت فلان دکتر هم بیاد ببینیم چی میشه و همین طور روزها میگذشت و روز به روز حال همسرم بدتر و بدتر میشد تا اینکه تشخیص دادن که علت مریضی همسرم تومور هست و اون روز همه دنیا رو سرم آوار شد ،واقعا اون لحظه بود که من فهمیدم معنی آوار شدن دنیا واقعا چیه ......

23 آذر ماه حمید از بیمارستان مرخص شد اما همچنان حالش بد بود و سردرد شدید و دوبینی داشت پیگیر شدیم و دنبال دکتر گشتیم هرکسی یه دکتر پیشنهاد میکرد و دوماه تمام از این دکتر به اون دکتر رفتیم و با سختی با یکسری از دکترها وقت گرفتیم تا اینکه بالاخره یه دکتر رو انتخاب کردیم و رفتیم پیشش  و بهمون وقت داد و همسرم برای بار دوم 20 دی ماه بستری شد بیمارستان و قرار بود یکشنبه هفته اینده اش عمل بشن که کنسل شد و من کلی گریه کردم که روزها میگذرن و از دست ما کاری بر نمیاد خلاصه دکتر گفت تو آزمایشات یه مشکلی هست و قرار شد LP بشن که خودش یه مقوله جدا و سختی بود من صبح تا شب پیش همسرم بودم و شب کنار دخترم که بیشترش رو درسا خواب بود و منم یا در حال گریه و زاری بودم یا دعا میکردم برای سلامتی همسرم و تموم شدن سختی ها .

شبی که قرار بود LP انجام بشه به درخواست همسرم پیشش موندم و تو سختی کنارش بودم خداروشکر همه چیز به خوبی پیش رفت و مشکلی پیش نیومد جواب آزمایشش که اومد گفتن که فشار مغزی همسرم بالاست و با این شرایط عمل کردنشون ریسک بالایی داره و ممکنه باعث بشه بیناییشون به خطر بیفته ،خلاصه عمل به تعویق افتاد و دارو تزریق کردن و قرص دادن و یه بار دیگه LP گرفتن و اجازه عمل دادن شب عمل تا دیروقت پیشش بودم و به سختی ازش جدا شدم ساعت دو بامداد رسیدم خونه  و تازه متوجه شدم که ای واااای درسا و داداشم وقتی بازی میکردن خوردن به همدیگه و چشم درسا سیاه شده بودو باد کرده بود ، خیلی ترسیدم و کلی گریه کردم که شوهرم بیمارستان من نمیتونم بالای سر بچه ام باشم و بچه ام اینطوری بلا سرش اومده و گریه میکردم و به خدا میگفتم خدایا بسه بسه تورو خدا به چی قسم بدم که بسه بلا رو ازمون دور کن خواهش میکنم شادی رو به زندگیم برگردون ، ساعت 4 خوابیدم و فردا ساعت هفت اول رفتم شاه عبدالعظیم و کلی دعا کردم و بعد راه افتادم بیمارستان اما شانس عمل زودتر شروع شد و دقیقا یک ربع دیر رسیدم و نتونستم همسرم و قبل عمل ببینم و این خیلی خیلی خیلی شرایط رو برام سخت کرد ...

وقتی رسیدم فقط از پرستار خواهش کردم کلاه لباس عمل رو که تبرک کرده بودم بهش برسونه و بعد با این خیال که میدونه من رسیدم و پشت در هستم آروم میشه آروم شدم ...

عمل همسرم 11 ساعت طول کشید و یک ساعت آخر دیگه تحمل اون شرایط برام سخت شد و همش منتظر بودم همسرم رو بیارن و ببینمش انتظارم به سر رسید آوردنش اماااااا چقدر سخت بود چقدر سخت بود دیدن مردی که تا دیروز تکیه گاهت بود تو اون حال و روز ،چشمهاش و بینیش ورم کرده بودن و یه لوله تو گلوش بود دستاش سرد بود خیلی سرد وقتی دستش رو گرفتم دستام رو فشار نداد وقتی اشک ریختم دستش رو نزد پشتم که نگران نباش ،حتی باهام صحبت نکرد ،چشماش باز نشد که تو چشماش نگاه کنم و آرامش بگیرم هیچی نبود هیچی برای دلخوشی نبود تا اون موقع من گریه نکرده بودم فقط نگاهش میکردم ، نگاه میکردم به مردی که شبیه عشق من نبود چقدر تو این چند ساعت تغییر کرده بود ،چقدر اذیتش کرده بودن خدایاااااا

از اتاق عمل تا بخش ICU مسیر کوتاهی بود که تو اون زمان من دنبالش رفتم دستش و پیشونیش رو بوسیدم و وقتی وارد بخش شد من پشت در نشستم و زار زدم واااای که چقدر همه چیز مثل یه کابوس بود مثل یه کابوس که آرزو داشتم زودتر تموم بشه .... اما نشد 

برگشتم خونه چون بودنم کمکی نمیکرد ،شب چند بار تماس گرفتم گفتن حالش خوبه وقت خواب باز زنگ زدم بیمارستان و گفتن که علایم حیاتیش زیاد خوب نیست و با کمک دستگاه نفس میکشه ....

بعد شنیدن این خبر اختیار از دست دادم و بلند بلند گریه میکردم درسا خیلی ترسیده بود و من نمیتونستم بیشتر از این خودم و کنترل کنم درسا مدام نوازشم میکرد و با گریه میگفت که نفس عمیق بکشم ...و دلم براش میسوخت و بیشتر گریه میکردم خدایا .... خدایا اگه اتفاقی برای همسرم بیفته من با درسا چیکار کنم ... این فکرای ترسناک خیلی حالم و بد کرده بود مادرم به زور بهم اب قند داد و یه قرص آرام بخش خوردم و فیلمهایی که از همسرم داشتم رو نگاه کردم و از خدا خواستم بتونم بازم ببینمش باهاش حرف بزنم و اونو ازم نگیره ...

به سختی صبح شد تماس گرفتم بیمارستان گفتن لوله رو از گلوش دراوردن ولی گویا حال خوبی نداشت ...

رفتیم بیمارستان...

با اصرار اجازه گرفتم برم تو و حالش رو بپرسم وقتی رفتم پرستارش گفت که به هوش اومده و آب سیب میخواد و تاکید کرده که آب سیب ازون بزرگها میخوام...

متوجه شدم که منظورش آب سیب شیرین هست ، نمیتونم خوب اون حالم رو براتون وصف کنم اما من گریه میکردم یه چیزی بین اشک شوق و اشک ناراحتی با گریه و حال بد از بخش خارج شدم هنوز نتونسته بودم همسرم و ببینم ...

رفتم بیرون و پشت در خواهرای همسرم و مادر همسرم منتظر من بودن و نگاهشون به من بود منم گریه میکردم و اونا ترسیده بودن به سختی با گریه گفتم حمید بیداره آب سیب میخواد و هق هق گریه کردم هرچند الان برام خنده داره کاری که انجام دادم آخه دیگه این گریه داشت؟؟؟؟؟ ولی اون موقع کنترل گریه سخت بود.

بعد ازاینکه اب میوه رو خریدن رفتم تو و دیدمش هنوز چهره اش باد کرده و متورم بود اما چشماش باز بود باهام حرف میزد، صداش فرق داشت و تو دماغی حرف میزد اما خداروشکر که حرف میزد من و میدید تو چشمام نگاه میکرد ،بهش کمپوت سیب دادم خورد انگار ضعف داشت چیزی نخورده بود ....

بعد هم بقیه اومدن دیدنش و من با عمه ام رفتم خونه شون غذا درست کردم نماز خوندم و برگشتم بیمارستان،اما اجازه ندادن که غذاش رو بهش بدم و گفتن باید ناشتا باشه که ببریمش MRI رفتم تو اتاقش که تو بخش بود و اونجا استراحت کردم خداروشکر که اونجا تک تخته بود و مزاحمی نداشتم گریه کردم و یکم دراز کشیدم رو تخت همسرم ساعت 11 بود که از ترس اینکه نکنه زودتر ببرنش MRI و من نباشم رفتم اون سمت و گویا همین طور هم شد داداشم هم ساعت و یازده و نیم رسید و دوتایی با کمک پرستار ها بردیمش تو امبولانس و رفتیم صادقیه برای انجام MRI اونجا یک ساعتی معطل شدیم تا نوبتمون شد بعد هم برگشتیم بیمارستان غذاش رو دادم که بهش بدن و خداحافظی کردم و برگشتم خونه وقتی رسیدم درسا خواب بود اما بیدارش کردم و کنارش خوابیدم و آرومتر شدم ....

قرار بود فردا صبح ببرنش تو بخش و میتونستم راحت تر ببینمش خوشحال بودم رفتم پیشش اما انقدر درد داشت که خیلی سرد و مثل غریبه باهام رفتار میکرد، به خودم میگفتم همین که خوبه چشماش بازه کافیه برام .

این روزهای سخت گذشت مرخص شد اومد خونه ولی نمیتونست خوب بخوابه سردرد هاش شروع شد دوبینی که داشت بد تر شد و دوباره رفت پیش دکترش و دکتر بهش دارو داد و نزدیک عید بود همه مشغول خرید لباس و خونه تکونی و نو کردن وسایل بودن و من مشغول میزبانی از مهمونای خونده و ناخونده ای که برای عیادت میومدن ...

دست اخرم سال نو شد و من گریه میکردم به حال و روزم به اوضاع زندگیم ......

دو روز حال حمید بهتر میشد و تا میومدیم شاد بشیم و بخندیم یهو یه اتفاقی میفتاد و باز میرفتیم تو هم و غصه دار میشدیم الان فروردین تموم شده ولی بازم روزگار ما به سختی میگذره و هنوزم ازین گرفتاریهای لعنتی خلاص نشدیم ..

منم که فعلا کار و گذاشتم کنار و کارهای خونه و بچه داری و مریض داری و خریدای خونه رو انجام میدم و روحی و جسمی خستم...

برامون دعا کنید تا زودتر برگردیم به روزهای خوب ..

ممنون که با ما بودین 

پسندها (5)

نظرات (0)