شطنت هایِ دخترکِ هشت ماهه من
سلام دخمل شیطونم..
امروز از صبح که بیدار شدی غر میزدی منم تصمیم گرفتم ببرمت خونه مامانی شاید با دایی جون بازی کنی و آروم بشی اما اونجا هم همه اش بهانه می گرفتی و گریه می کردی ،مامانی هم روزه بود و به سختی می تونست تو نگهداری ازت بهم کمک کنه ...
هرجا دایی می رفت شما هم میخواستی بری و وقتی نمی تونستی جیغ می کشیدی و گریه می کردی..
دایی جون می تونم بیام تو؟
فدای جفتتون بشم من
من از پنجره کلبه دایی ازتون عکس می گرفتم دایی اومده از نزدیک ببینه چیکار می کنم
فسقلی از نیم رخ هم خیلی ناسی
درسا خوشتله در حال دست دسی و دایی جون در تفکر
عشقولانه دایی و خواهر زاده
فدااااااااای خنده هاتون بشم من که انقدر ناز هستین
آخه مبلهای خونه مامانی بلند تر از مبلهای خودمونه و شما نمی تونستی ازشون بری بالا...
وقتی ام دایی رفته بود روی تختش و بازی می کرد تو گریه می کردی و میخواستی بری پیشش مامانی کمکت می کرد بری بالا و وقتی موفق شدی انقدر ذوق کردی و از خوشحالی جیغ می کشیدی و دَ دَ دَ دَ می خوندی که همه را به هیجان آورده بودی منم تند تند ازت عکس می انداختم و فیلم می گرفتم شما هم از ذوق می خندیدی و جیغ می کشیدی ...
عصر انقدر غر زدی که حسابی خسته شدم و تا بابا بیاد دم در منتظرش بودم ...
دایی جون یه تاب داره که وقتی شما به دنیا اومدی خریدیم و از طرف شما بهش هدیه دادیم ،دایی خیلی دوسش داره منم شما را سوار کردم و تابت دادم اما یکم که گذشت شروع کردی گریه کردن و وقتی ام توجه نکردم و داشتم ازت عکس می گرفتم متوجه لرزش دستات شدم
انگاری خیلی از تاب بازی می ترسی خوشگلم دیگه سوارت نمی کنم
گریه نکن نانازی الان بغلت می کنم
کوچولوی دوست داشتنی وقتی گریه می کنی شرایط برام سخت میشه گاهی بغلت می کنم و گاهی عصبانی میشم و برای اینکه لوس نشی مجبورم بهت بی محلی کنم و شاهد اشکهای گوله گوله ای باشم که روی صورت خوشگلت می ریزه ...
وقتی احساس می کنم باعث اشکات منم از خودم بدم میاد ،اما چاره ای نیست...
من یه مادرم اما از آهن که نیستم آدمم از صبح که بیدار میشی کلی قربون صدقه ات میرم و به کارهات رسیدگی می کنم،باهمدیگه بازی می کنیم ،نانای می کنیم،شعر می خونیم به زور بهت شیر میدم و اکثر اوقات وقتی میخوام بهت سوپ بدم بهانه می گیری..
دیروز هرکاری کردم سوپ نخوردی بغلت کردم و همین طور که راه می رفتم بهت سوپ میدادم بعدشم که باز بهانه گرفتی رفتیم جلوی آینه و من سعی می کردم به به را به نی نی بدم و بعد میگفتم نـــــــــه درسا میخوره و بهت سوپ میدادم توام می خندیدی بعدشم برات دست میزدم و تو ذوق می کردی خلاصه با هر بدبختی بود تمام سوپت را خوردی و نتیجه راضی کننده بود و همه خستگیم رفع شد...
وااااااااای از وقتی که بخوای بهانه بگیری ،میای بغلم و بهم می چسبی اگه گرسنه ات باشه صورتم را میخوری و من بهت می می میدم اگرم بخوای راه ببرمت انقدر گریه می کنی و تو بغلم وایمیستی تا بالاخره مجبورم کنی بلند شم و تو خونه بچرخونمت...
هیچ وقت به خوابم هم نمیدیدم بچه بزرگ کردن به این سختی باشه تازه بعدشم بهشت زیر پامونه وعده رفتن به بهشت که بهمون ندادن....
با همه این سختی ها شیرین ترین لحظات زندگیم در کنار تو بودنه ..
فسقلی من داری کم کم بیدار میشی و وقتشه بیام بهت بچسبم و حسابی بچلونمت و بوس بوسیت کنم ..
داری با چشمای کوچولوت دنبال مامان می گردی و اگه پیدام نکنی شروع می کنی گریه کردن...
درسای نازم خیلی دوست دارم
این نوشته های چهار روز قبل هستش که از اون روز شما برام وقت نگذاشتی تا بشینم و تکمیلشون کنم البته یکمم سرم به طراحی و چاپ تم تولد محمد سام(پسرعمه الهه) گرم بودش و فرصت نمی شد بیام و یه دل سیر از شیطونی های شما بنویسم
چند روزی می شه که به شدت به مامانی وابسته شدی و اصلا شیرخشک نمی خوری همه اش میخوای می می بخوری و وقتی ام شیرشون تموم میشه گریه می کنی و من نمیدونم باید چیکار کنم ؟ تند تند هم گرسنه ات میشه و این شیردادن به شما خیلی وقتم را می گیره ...
از گاز گرفتن نگو که گاهی وقتا جای دندونات روی سینه ام می مونه و به شدت می سوزه و بعدش که دعوات می کنم و بهت شیر نمیدم نگاهم می کنی و می خندی اگه منم بخندم که بی خیال میشی اگه با اخم نگاهت کنم انقدر سرم داد می زنی و دعوام می کنی تا بی خیال بشم و بغلت کنم
حمام رفتن و آب بازی را خیلی دوست داری خونه مامانی که بودیم مامانی می خواست آشپزخونه را بشوره شما هم رفته بودی جلوی در و مامانی آب که می ریخت با دست میزدی تو آبها و ذوق می کردی،دیشب هم باهمدیگه رفتیم حمام و شما کلی آب بازی کردی بعدشم مثل دختر خانوم خوابیدی و مامان را اذیت نکردی
صبح خیلی خوابم میومد اما شما ساعت نه بیدار شدی و تا ساعت 5 بعدازظهر حتی یک ربع هم نخوابیدی تا من بتونم استراحت کنم و تمام مدت چشمام خمار خواب بود خلاصه با هر بدبختی بود ساعت 5 خوابیدی و یکم بعدش بیدار شدی و بهت شیر دادم تا شش درگیر خوابوندن شما بودم تا اینکه بالاخره خوابیدی و تا هفت باهمدیگه استراحت کردیم ...
این روزها زیاد اتفاق می افته که بلند می شی و بدون اینکه دستت را به جایی بگیری وایمسیتی و من برات دست میزنم و میگم ماشالا ماشالا ماشالا ماشالا
دیشب با بابایی بازی می کردی و می خندیدی منم چند تا عکس از شما و بابایی گرفتم
فدای خنده هات نانازی
داری بابا را بوس می کنی یا بهتر بگم میخوریش
فندق کوچولوی مامان ایشالا همیشه سالم باشی و شیطونی کنی