آتلیه مامان شماره4 و روز کودک....
گل خوشبوی مامان سلام
الهی فدات بشم که انقدر زود بزرگ شدی
امروز روز کودک بود عزیز دلم..
اولین روز کودک برشما دخمل گلم مبارک باشه
ایشالا که دوران کودکی پر از شادی داشته باشی و مامان بتونه خاطرات خوشی از این روزهای زیبا برات به یادگار بذاره
روزها به سرعت می گذره و شما دختر نانازی مامان هر روز بزرگ و بزرگتر میشی و انقدر این روند سریعه که فرصت نمی کنم از تمام کارهای شیرینی که انجام میدی لذت ببرم
تو این مدت خیلی خیلی پیشرفت کردی و دیگه خیلی از حرفهای مامان را می فهمی...
وقتی بهت میگم باباش کو ؟ سریع برمی گردی و به بابا نگاه می کنی
وقتی از خواب بیدار میشی میری سمت دستشویی و بابا را صدا میزنی وقتی صدایی نمیاد به در ورودی نگاه می کنی و میگی بابا بابا بابافدات بشم که دلت برای بابایی تنگ میشه عزیزم
دیشب تو بغلم نشسته بودی و بازی می کردی گذاشتمت زمین و رفتم تا برای بابایی چایی بریزم شما شروع کردی به گریه کردن و چند ثانیه ای هم نفست بالا نمیومد بابایی با خنده می گفت من حسودیم میشه تو انقدر مامانت را دوست داری آخه این همه وقت من ازت دورم اصلا گریه نمی کنی اما تا یک ثانیه ازمامانت جدا میشی اینطوری گریه و زاری راه می اندازی
کنترل را برمیداری و می گیری سمت تلویزیون و کانالها را عوض می کنی
بعد با دقت به برنامه ای که از تلویزیون پخش میشه نگاه می کنی
وقتی با تلفن صحبت می کنی مشغول خوردنش نمیشی و به حرفهای طرف مقابل گوش میدی و لبخند میزنی
هنوز راه رفتن را خوب خوب یاد نگرفته گاهی وقتا سعی می کنی بدوی که آخرشم هرچی تعادلت را حفظ می کنی بازم می خوری زمین...
اون هدیه ای که دایی برات خریده بود که مثل عصا هست (اسمش را نمیدونم چیه) برمیداری و تو خونه باهاش راه میری الهی فدات بشم من که می فهمی باید راه ببریش تا صدا بده
منم وقتی کوچولو بودم یدونه ازینا داشتم که پروانه بود و راهش که می بردم بالهاش باز و بسته میشد یادش بخیر خیلی خیلی نااااااااز بود اون موقع ها با داییم باهمدیگه بازی می کردیم ،منم مثل شما وقتی کوشولوبودم یه دایی کوچولوداشتم که باهاش بازی می کردم
وقتی بهت میگم مامان را ناز کن شروع می کنی به ناز کردنم و درحالی که دستت را روی صورتم فشار میدی نوازشم می کنی عشقم...
چند شب پیش زود خوابیدی و ساعت 12 که ما میخواستیم بخوابیم شما بیدار شدی کلی راه بردیمت تا بخوابی اما بی فایده بود بعدشم دیگه تسلیم شدیم و گذاشتیمت زمین،بابایی که خسته بود و خوابش برد منم چرت می زدم و نگاهت می کردم ،شما هم خیلی ناااااز شکمت را به سمت جلو داده بودی و تو خونه قدم میزدی
رفتی تو اتاقت و بازی کردی جالب اینکه انگار می فهمیدی دیر وقته و نباید سروصدا کرد اصلا جیغ نکشیدی و حتی آواز هم نخوندی
بعدشم رفتی سمت کامپیوتر که اومدم بغلت کردم و آوردم پیش خودم می می خوردی و لالا کردی و فردا صبح ساعت 9 زودتر از روزهای دیگه بیدار شدی
بعضی وقتا میذارمت پیش مامان ملک تا به کارهام برسم با اینکه بیشتر وقتا یک ساعت بیشتر ازت دور نیستم ولی کلی دلم برات تنگ میشه و تا آشپزخونه را تمیز می کنم سریع میام دنبالت و هرچی مامان ملک میگه خوب کارهات را تموم می کردی میگم نه بقیه را بادرسا انجام میدم فقط نمیذاره تو آشپزخونه باشم وگرنه دختر خیلی خوبیه و همه اش آویزون مامانش نمیشه
دیگه در مقابل کتکهایی که از دایی می خوری عکس العمل نشون میدی و توهم اون را می زنی و اگه از دستت فرار کنه دستات را می بری بالا و تکون میدی و وقتی بهش برسی میزنی تو صورتش
گرچه این کتک زدنهای شما دو تا را اصلا دوست ندارم اما از اینکه می تونی از خودت دفاع کنی خیلی لذت می برم
چند روز پیش که بابایی اومد دنبالمون دایی را هم باخودش آورده بود تو راه شما همه اش اذیتش می کردی و موهاش را می کشیدی یا دستش را نیشگون می گرفتی اونم خیلی مودب نشسته بود و با آرامش کامل بهت می گفت: نه دایی نه، اذیت نه!!!!!!!!!!
یکم بعد دستش را گرفت جلوی صورت شما و هی من دستش را بردم کنار تا شما کلافه نشی و هی دایی آورد جلوی صورتت و وقتی بهش گفتم امیرحسین نکن عزیزم درسا اذیت میشه ..
با عصبانیت در جوابم گفت : آفتاب!!!!!!!!!!!!
بله دایی جون ِ مهربون ِ شما میخواست جلوی آفتاب را بگیره تا چشمت را اذیت نکنه
و این روزها با محبت های دایی کوچولو خیالم راحته که اگه قرار باشه برات داداش نیارم
وقتی بزرگ بشی تنها نیستی و یه مرد هست که کنارت باشه و تو سختی ها ازت محافظت کنه
نانازی چند شب پیش با دایی جونا و مامانی و بابایی و شما رفتیم و بابا احمد زحمت کشید و هدیه تولدت را زودتر برات خرید
هدیه ات خیلی خیلی خوشگله و شما هم زیاااااااااااااد دوسش داری
تو راه کلی دایی را اذیت می کردی و وقتی مامانی میخواست بهش شیربده شما همه اش می می را از دهنش می کشیدی و اونم گریه می کرد
بعدشم همه اش می زدیش و میخواستی بری بغل مامانی و وقتی میرفتی اونجا خیالت راحت میشد و یکم آروم میشستی ولی تا میدیدی دایی اومده پیش من دوباره همون برنامه بود خلاصه انقدر اینکار را کردی تا مجبور شدم دعوات کنم و اونموقع بود که ساکت نشستی و دیگه شیطونی نکردی
خوب بریم سراغ عکسهای آتلیه مامان
مجبور شدم بهت اینا را بدم تا یکم بشینی هزاااااااار بار گل سرت را درآوردی
می بینی چقدر همکاری می کنی
فدای انگشتت بشم که اینروزا همه اش به یه جایی اشاره می کنی و مامان برات توضیح میده که چیه
جوووووووووووون فدای خنده هات نانازی
خوشگله یکم مامان را نگاه کن
واااااااای چه دخمل مودب و آرومی
مرسی مامانی نمیخوام خوشگله
خووووب وقتشه که دیگه برم بسه هرچی با مامان همکاری کردم
فداااااااای لبهات
جوووووووونمی
نمیدونی چقدر بهت باج دادم تا این چند تا عکس را بگیرم
جووووووووووون
فدای نگاه های نازت
یکم خسته شدی و گریه کردی تو عکس هم معلومه
فدای معصومیت تو چشمات بشم همیشه پاک و معصوم بمون عشقم
بله گل بیچاره را پرپر کردی
وااااااای چه دخمل مودب و آرومی بخولمش
اینم گلهای پر پر شده ای که داری میریزی زمین
اِ اِ نخور نانازی کثیفه
اون توپی که پشتته مال بچگی های منه که همون موقع گذاشتم کنار تا یه روز توباهاش بازی کنی
و تقدیم با عشق به همه دوستای گلی که به دخترم لطف دارن