بیست و چهار هفتگیم مبارک...
سلام به همه نی نی های دوست داشتنی و ماماناشون...
و یه سلام مخصوص به خاله غزال جونم که مشتری پرو پاقرص وبلاگ منه...
دو هفته ای میشه که اوضاع روحی مامان بهم ریخته...
شدیدا احساس تنهایی می کنه ...
از بی توجهی اطرافیان دلش گرفته و باهام درد و دل می کنه....
البته بابا همیشه کنارشه و خیلی هم بهش توجه می کنه...
اما بازم مامان گریه می کنه و میگه من خیلی تنهام
بابا هم نوازشش می کنه و میگه به خاطر بارداربودنته که انقدر حساس شدی عزیزم
باباهم درست میگه مامان فکر می کرد وقتی باردار بشه...
همه چیز تغییر می کنه و اطرافیان کلی بهش توجه می کنن...
ولی انگار نه انگار..
با اینکه مامان دلش نمی خواست چیزی از این مسئله اینجا بنویسه...
اما حس می کنه این جزئی از خاطرات بارداریشه و من باید بدونم...
مامان از رفتار مامان بزرگم(مامان بابایی) ناراحته!!!!
وقتی مامان باردار شد بابایی ازش خواست تا مطمئن نشدن به کسی چیزی نگه....
و بااینکه اون روزها حال و روز خوبی نداشت ...
اما بازم بوی غذاهای مامان بزرگ که از طبقه بالا میومد کلی به هوس می انداختش...
مامان می گفت : زودتر به مامانت بگیم باردارم ، دلم از غذاهاش می خواد خوب...
بیچاره مامان چه خوش خیال بود....
فکر می کرد به خاطر وجود منم که شده بهش توجه می کنن!!!!
اما تا همین الان که من بیست و چهار هفتگیم را جشن می گیرم...
بوی غذاها همچنان مامان را به هوس می اندازه...
ولی خبری از خود غذاها نیست.....
اینه که مامان این روزها خیلی احساس تنهایی می کنه...
توبیست و چهارمین هفته تولدم من 450 گرم وزن و 30 سانت قد دارم...
این روزها که بزرگتر شدم و خانومی شدم واسه خودم...
تکونای بیشتری می خورم و لگد های محکم تری می زنم...
گاهی هم کلید می کنم روی یه نقطه از بدن مامان و هی ضربه می زنم....
مثلا دیروز گیر داده بودم به مثانه مامان ...
بیچاره مامان هی از درد داد می کشید و می گفت دختر مثانه ام ترکید
بابا هم به شوخی می گفت: بزنش
مامان می گفت: نـــــــــــــــــــه!!! دخمل مامانشه ، قربون لگد زدناش بشم من
منم مطمئن شدم مامان از لگد زدنام خوشش اومده....
دیگه فرصت استراحتم بهش نمیدم ، هر 5ثانیه یه بار یه لگد نثار شکم مامان می کنم
دیروز با مامان رفتیم دکتر....
مامان باز صدای ضربان قلبم را شنید....
خانوم دکتر گفت همه چیز خوبه
و گرفتگی عضلات،کمردرد،تنگی نفس، داغ شدن بدن مامان
همه طبیعی هستش و مامان باید تا آخربارداریش همه را تحمل کنه
بابا هم این روزها از بس به فکر مامان و من بوده ضعیف شده..
هر وقتم که مامان حالش بد میشه بابا کلی غصه می خوره...
چند شب پیش از ناراحتی به مامان گفت: از کار افتادی هاااا!!!!!!
مامانم که این روزا حساس تر شده زد زیر گریه...
بابایی بیچاره هم کلی نازش را کشید و گفت خانومم منظورم این بود..
که این بچه کلی اذیتت می کنه
خداراشکر که من یه بابای مهربون دارم...
یه بابای خوب و عاشق که کلی هوای مامانم را داره...
وگرنه تا من به دنیا بیام ....
مامان دق کرده بود از تنهایی...
بابایی ممنون که هوای مامانم راداری