29 هفتگی و شیطونیهای دُرسا
سلام..
یک هفته ای میشه که نبودیم...
شکم مامان تپلی تر شده...
راه رفتن براش سخت تره...
اکثر اوقات پاهاش و دلش درد می کنه...
منم که شیطون تر شدم و همش تکون می خورم...
گاهی از یک طرف شکم مامان میرم اونطرف شکمش، قلمبه میشم و برمی گردم...
این حرکت من باعث درد مامان میشه...
و گاهی انقدر آی آی می کنه که بابا بهم میگه ...
انقدر مامان را اذیت نکن دیگه
با بزرگتر شدن من که الان 1100گرم وزنم و 38 سانت قدم هست
مسئولیت های بابایی هم روز به روز بزرگتر میشن...
و وابستگی دایی کوچولو هم به مامان بیشتر میشه
این روزا احساس می کنیم با بزرگتر شدن من...
حس مسئولیت بابایی خود به خود بیشتر میشه....
دیروز که برای خرید کاموا رفته بودیم حسن آباد...
تو خریدمون مامان یه اشتباهی کرد و چند تا کاموا کم گرفت...
و راستش این مسافرت کوچولوی داخل شهری بدون وسیله...
واسه مامان خیلی سخت بود و تا به خونه رسید کلی گریه کرده بود
داشت فکر می کرد چطوری برای خرید اون کامواهای جامونده بره!!!!
وقتی به بابایی گفت، مشکل خیلی راحت حل شد...
بابایی گفت اگه رنگش و مارکش معلوم باشه من میرم می گیرم خوب
چند روز پیشم که مامان هوس گشتن تو مغازه های سیسمونی فروشی را کرده بود...
با اینکه اصلا از اینکار خوشش نمیاد...
با مامان رفت و هیچ شکایتی هم نکرد...
راستش تو این هفته خیلی درگیر بودیم...
خرید سیسمونی شروع شده...
و از اونجایی که مامان خیلی وسواس به خرج میده...
مامانی نمی تونه حتی یه زیرپوش به سلیقه خودش بخره
اگه هم از لباسی خوشش بیاد و بگیره...
و مامان نپسنده کلی قیافه میاد که کاش باخودم می رفتی
اینه که همش اینطرف و اونطرفیم...
بالاخره کمد و تختم را پسندیدیم و مونده سفارش دادنش...
لباس هم چند تایی خریدیم...
اسباب بازی هم که هروقت بریم چند تایی می گیریم...
کاموا هم گرفتیم و مامانی قراره لباسای خوشگل برام ببافه...
وقتی لباسها حاضر شدن عکسشون را حتما میذاریم...
مامان هم شروع به بافت یه عروسک کرده که چیزی نمونده تموم بشه...
مامانی تو بافت لباسها خیلی مهارت داره....
مامان هم یک کمی ازش یاد گرفته..
شایدم تو بافت لباسهام به مامانی کمک کنه
آخه دلش نمی خواد خودش را از لذت خرید و بافت لباس برای من محروم کنه...
یه چند روزیه مامانی مهمون داره ...
برای همین نتونستیم بقیه خرید هامون را انجام بدیم...
دیشب هم به اتفاق خاله های مامان رفتیم پارک بسیج...
بیچاره مامان فقط نگاه کرد ....
دیگه از ترن و رودخانه وحشی و کلی وسایل پر هیجان خبری نبود...
فقط واسه اینکه دلش نگیره یه قطار سوار شد...
که اونم تو تونل که رسیدیم چشماشو بسته بود..
تا یه وقت از چیزی نترسه و من اذیت بشم....
بعدشم من هوس پاپ کورن پنیری کردم...
فروشنده گفت پاپ کورنش ساده است اما می تونه پنیریش کنه..
به دستور پختش دقت کنین خیلی خاصه!!!!!!!!!
بعد از 20 دقیقه که منتظر پاپ کورن شدیم...
فروشنده با یه کاسه کوچیک پاپ کورن که روش پنیر پیتزا بود برگشت...
و کلی تعریف کرد از اینکه پنیرش طبیعیه و اندازه 2تومن پنیر ریختم روش...
باید بگیم که داغونش کرده بود...
یعنی پت و مت بیشتر از اون عقلشون می رسید...
مامان میگه این که پاپ کورن پنیری نیست!!!!!!
اصلا مزه پنیر نمیده که!!!!
تو خونه هم می تونستم درستش کنم....
میگه اونا اسانسه اصلش اینه!!!!!
حالا اصلش هم یاد گرفتیم...
خلاصه حواستون باشه رفتین پاپ کورن بخرین...
اگه یه وقت پنیر پیتزا روش نبود اصلی نیستاااااا
خلاصه 3500تومان پول پنیرپیتزای اصل دادیم و کلی هم خندیدیم...
برای شام هم کوفته برنجی خوشمزه داشتیم که مامان عاشقشه ....
بعدشم برگشتیم خونه مامانی و مامان از خستگی زود خوابش برد...
با اینکه مامان خیالش از بابت سرخجه نگرفتن من راحت بود...
برای اطمینان بیشتر رفتیم دکتر...
یه آزمایش دادیم که دو روز دیگه جوابش را میدن....
پنجشنبه هم برای قند مامان که دکتر گفته بود بالاست نوبت دکتر غدد داشتیم....
بازم هرچی مامان اصرار کرد که خودش می تونه تنها بره..
بابا گفت: نه من خانومم و نی نی را تنها نمیذارم ....
آقای دکتر یکسری سفارش به مامان کرد...
حذف برنج و ماکارونی و سیب و زمینی از وعده غذایی...
خوردن غذا در 5 وعده به جای 3 وعده...
حذف شیرینی و شکلات و بستنی و چیزای شیرین...
و خوردن سه واحد میوه در روز...
خوب مامان دیگه چی بخوره؟؟؟!!!!!!
یه آزمایش هم براش نوشت...
که سه بار ازش خون گرفتن ...
دو بار آخرش خیلی درد داشت....
و بااینکه بدن مامان به ندرت سیاه میشه...
اما انقدر بد ازش خون گرفتن که دستش سیاه شده...
جواب اون آزمایش هم دو، سه روز دیگه می گیریم...
ایشالا که قند مامان اندازه ای نباشه که نیاز به انسولین باشه..
آخه مامانی هم تو آخرین بارداریش دیابت بارداری گرفته....
درست همون ماهی که مامان به این بیماری دچار شده....
و سه ماه آخر بارداری یا تو بیمارستان بوده یا انسولین میزده....
امیدواریم که برای من و مامان چنین مشکلی پیش نیاد....