32 هفتگی دخترم از زبون مامان
امروز مامان می خواد برات بنویسه
سلام دختر گلم....
امروز که اومدم وبت و به روزشمار بالای وب نگاه کردم کلی ذوق زده شدم....
باورم نمیشه که وارد 32 هفتگی شدم...
تو 37 هفتگی تو کامل کامل میشی و می تونی به دنیا بیای...
الان حدود1800 گرم وزن داری ماشاالله ...
قدتم حدود 43 سانت شده...
وایی چقدر بزرگ شدی ....
دلم داره برای دیدن دستای کوچولوت ضعف میره...
از بس تصور کردم چه شکلی هستی خسته شدم دیگه....
همش حس می کنم خیلی شبیه بابایی هستی...
چون من عاشق بابایی هستم و همش دارم نگاهش می کنم....
نمی دونی این روزا چقدر دلم برای بابایی تنگ میشه
تازه تو این هفته ناخن های دست و پاهات هم درومده...
بعضی ها هم تو این هفته مو درمیارن...
دخملی کچل نباشی هاااااا
این روزا شکم مامانی کلی تپل تر شده....
بابا میگه شبیه توپ بسکتباله
آخه فقط شکمم بزرگ شده...
اصلا پهلو ندارم....
یه شکم گرد و تپلی
حس می کنم یه روز دلم برای تکون تکونات تنگ بشه....
واسه تنهایی و سکوتی که باهم داشتیم...
این روزا خیلی تنبل و خوابالو شدم...
همش دلم می خواد بخوابم...
با اینکه خوابم نمیبره اما یکسره دارم چرت می زنم...
تو هم کمتر تکون می خوری و همش خوابیدی...
بابایی هم از سرکار میاد و باز میره سرکارهای خونه
چقدر خنده داره وقتی پیشبند می بنده و ظرف می شوره
اوایل عذاب وجدان می گرفتم وقتی کارهامو انجام میداد..
اما دیگه انقدر سنگین شدی که نمی تونم زیاد وایستم...
واسه همینم اکثر اوقات افقی هستم...
به خاطر قندم خیلی مراقبتم...
همش باید حواسم به تکون هات باشه...
تا یکم تکون نمی خوری من کلی می ترسم...
نوازشت می کنم...
ازت می خوام تکون بخوری...
و یکم بعد تو با ناز و ادا تکون تکون می خوری برام...
دلم برات تنگ شده درسا کوچولو
این هفته با دکترم درباره بیمارستان صحبت می کنیم...
شاید درباره تاریخ هم صحبت کردیم..
احساسات مادرانه ام داره هرروز بیشتر میشه...
یادمه پارسال نزدیک تولد دایی کوچولوت که بود....
یه حالی داشتم...
یه حس دلتنگی...
انگار سالها بود که برادرم را ندیده بودم...
وقتی دایی کوچولوت به دنیا اومد....
تا رسیدم بیمارستان ودیدمش دلم ضعف رفته بود....
خیلی حس قشنگی بود....
و حالا با نزدیک شدن به تولد تو ...
اون حس دلتنگی شدیدباز داره میاد سراغم....
بازم همون حال و هوا....
خیلی دوست دارم دخترم...