با درسا تا 30 روزگی...
سلام...
خوبید؟
من که خوب نیستم...
چند روزیه که منیض شدم...
اولش مامان فکر کرد سرما خوردم..
و کلی از دست خودش ناراحت شد که مراقبم نبوده...
دیگه نمی دونم مراقبت از نظر مامان یعنی چی؟!!!
اینهمه لباس تنم می کنه...
تو خونه کلاه سرم می کنه...
بیرونم که کم می ریم وقتی هم که میریم با پتو حسابی می پیچتم
اما بازم من منیض شدم...
اکثر اوقات که چشمم سرما خورده و دور و برش کثیف میشه..
خلاصه رفتیم دکتر و آقای دکتر تجویز کرد که حساسیت دارم...
یه شربتم بهم داد...
که چون روش نوشته بود شش ماه به بالا..
مامان و بابا ترسیدن بهم بدن...
رفتیم یه دکتر دیگه....
اون گفت یه جورایی حساسیته ولی نیازی به دارو نیست...
فقط باید مراقب باشیم و یه قطره بینی داد...
که از اون روز مامان با فین گیر و قطره همش می افته به جون بینیم
دستگاه بخورم روشنه و خونه را مرطوب نگه می دارن...
یه بارم رفتم تو حمام و 15دقیقه اونجا بودم وقتی برگشتم حالم خیلی بهتر شده بود...
وقتایی که نفسم می گیره و نمی تونم بخوابم مامان خیلی گریه می کنه...
همش میگه خدایا چیکار کنم؟ کاش من جای درسا مریض شده بودم....
خلاصه مامانه و اولین منیضی نی نی کوچولوش...
کلی غصه می خوره دیده...
15 روز دیگه ام گذشت و من 30 روزه که کنار مامان و بابا زندگی می کنم..
هر روزی که می گذره کلی تغییر می کنم...
و میشه این تغییرات را توی عکسهایی که هرروز می اندازم دید...
توجهم به اطراف بیشتر شده...
وقتی بابا جغجغه ام را این طرف و اون طرف می بره، منم با چشم دنبالش می کنم....
یا وقتی کسی که زیاد ندیدمش می بینم خیره بهش نگاه می کنم...
عاشق اینم که منو راه ببرن و اطراف را نگاه کنم...
هر وقت حوصلم سر بره بابایی تو خونه می گردونتم...
دیروزم گیر داده بودم به مامان که باید منو بگردونی....
شب که بابا اومد مامان کلی شکایتم را کرد....
من که کاری نکردم ....
فقط از ساعت 3 تا 8 شب خواستم فقط پیش من باشه...
شیر بخورم، بادگلو بزنم، جیش کنم، پوشکمو عوض کنه،بگردونتم
و دوباره از اول
به نظرتون توقع بی جایی بود؟
یا اینکه مامان حق داره شکایتم را بکنه؟
یه چند وقتی هم هست که عادت کردم ساعت ده صبح بیدار بشم...
شیر می خورم و همون طور که خوابیدم با مامان بازی می کنم....
مامان باهام حرف میزنه و منم براش می خندم...
اونم کلی قربون و صدقه ام میره...
البته بعدشم میگه نمیشه یکم دیگه بخوابیم؟ من خوابم میاد
منم در جوابش یه لبخند دیگه می زنم و به بازی کردنم ادامه میدم...
خیلی جالبه که من مثل وقتای دیگه دست و پا نمیزنم به معنی اینکه بلندم کنید از خوابیدن خسته شدم!!!
این روزا مامان را هم خیلی نگاه می کنم....
مامان کلی کیف می کنه ...
اما به نظر میرسه بابا حسودیش میشه!!!
اینه که تصمیم گرفتیم شیر خشکم را بابا بهم بده که اونم نگاه کنم....
مامان میگه وقت شیر خوردن خیلی اذیت می کنم...
اما باور کنین من کاری ندارم که!!!
فقط می خوام یکم که شیر مامان را خوردم برام شیر خشک بیارن....
اما مامان به شدت مخالفت می کنه و میگه وقتی خودم شیر دارم فقط باید همین را بخوری
و در پی این عصبانیت من مجبورم باز شیرمامان را بخورم....
منم مقاومت می کنم و بعد از یکم خوردن گریه می کنم...
تازگیها مامان دیگه دست به دامن شیر خشک نمیشه...
می ترسه لذت شیر دادن به من را از دست بده...
برای همینه که دست به دامن سر شیشه ای میشه
سر شیشه ای را میذاره روی نوک سینه اش و یه جورایی منو گول میزنم...
منم ساده خوشم میاد و بی دردسر شیر می خورم...
و اینجا مامانه که ضرر می کنه چون سینه اش درد می گیره و کلی اذیت میشه
خوب بریم سراغ عکسهام...
17 روزه شدم
یه لبخند ناز و کوچولو..
18 روزه شدم ...
من شیر می خوام مامان این چیه به زور بهم میدی
20 روزه شدم...
مامان میگه : ببین چه معصوم و ناز خوابیده
بذار بخوابم دیگه مامان چقدر عکس می گیری
21 روزه شدم
22 روزه شدم
یه چرت کوچولو تو بغل مامان
بسه دیگه عکس نگیر
23 روزگی و دلدرد...
مامان با دیدن این عکسم میگه چقدر خوشمزه خوابیده!!! مگه خوابم مزه داره؟؟؟؟
اینم دست من و مامان...
24 روزه شدم...
از 25 روزگی عکسی نداریم مریضیم شروع شده بود و مامان بی حوصله بود...
26 روزگی و تست لباس دایی که نشون داد قد بلند تر از دایی هستم
27 روزگیم و لباسی که عمه الهه وقتی تو دل مامانم بودم برام سوغات آورد
28 روزه شدم...
29 روزگیم و اولین یلدام خونه مامانی و البته بدون حضور بابایی
(آخه بابا شیفت بود و نتونست مرخصی بگیره )
30 روزگیم در حالی که هنوزم مریضم و مامان کلی غصه داره...
منتظر عکسهای تولد یکماهگیم باشینا به همین زودیا میایم