درسای 50 روزه ....
سلام...
خیلی وقته که دلمون می خواد آپ کنیم اما نمیشه..
خوب می پرسید چرا؟
معلومه این روزا من کلی وقت مامان را می گیرم...
خوابیدن را که اصلا دوست ندارم...
حالا با نشستن تا چند دقیقه کنار میام...
وقتی هم خوابم بیاد باید تکون تکونم بدن
دختر زرنگی هستم خیلی کم می خوابم
بیشترم سعی می کنم وقتی شیر می خورم بخوابم که مامان دلتنگ نشه
تو سی و سه روزگیم برای اولین بار برای مامان آغون گفتم...
مامان کلی ذوق زده شد و هی قربون صدقه ام می رفت
از جغجغه های رنگیم خیلی خوشم میاد..
وقتی بابا جلوی چشمم تکونشون میده با چشم دنبالشون می کنم..
چند روز پیش در پی اعتراض مامان و بابا به کم خوابی من و گله و شکایت از اینکه براشون وقت سرخاروندن نذاشتم و نمیذارن به هیچ کارشون برسم اعتصاب کردم و از ساعت هفت و نیم صبح تا هفت و نیم شب خوابیدم گاهی بیدار میشدم پنج دقیقه شیر می خوردم و باز می خوابید....
ساعت هفت و نیم هم که بیدار شدم مامان هم برام شیر دوشیده بود هم شیر خشک بهم داد ...
اون شب قرار بود مهمون بیاد برامون...
موهامو شونه کردم و گردنبدنم را انداختم و منتظر مهمونا بودم...
مامان می دونست هنوز گرسنه ام اما از اونجایی که فقط نیم ساعت از وعده قبلی گذشته بود فکر نمی کرد خیلی گرسنه باشم برای همین بهم شیر نداد تا خوابم نبره و عمه هام بتونن من را ببینن...
یکم بازی کردم و خندیدم اما یه دفعه شروع کردم به گریه کردن....
مامان هرکاری کرد شیرش را نخوردم بابا سریع شیر خشک درست کرد و من مدام گریه می کردم این اولین بار بود که من اینطوری بی قراری می کردم و مامان کلی ترسیده بود ...
بیچاره نمی دونست باید چیکار کنه ، فقط من را بغل کرده بود و به هیشکی نمیداد...
حس می کرد باید پیش خودش باشم تا صدای قلبش بهم آرامش بده..
به سختی شیشه را گرفتم مامان دست و پاش داشت می لرزید...
بعد از خوردن شیر خشک بلندم کرد تا بادگلو بزنم و من همراه بادگلو یکم از شیرم را برگردوندم
که بازم مدل برگردوندن شیرم مثل همیشه نبود....
بعدشم مامان خودش بهم شیر داد...
خلاصه تلافی 12 ساعت شیر نخوردنم را درآوردم و بعد خوابیدم....
تازه وقت خواب بود که مامان یادش افتاد وقتی دایی اندازه من بود به خاطر گرسنگی اینطوری گریه کرده بود و مجبور شدن با قاشق بهش شیر خشک بدن...
این یه تجربه خیلی بد واسه مامان بود که کلی ترسوندش و بهش استرس وارد کرد....
دو روز پیش یکسری از اقوام مامان مهمونمون بودن...
خاله مریم زحمت کشیده بود و برامون کیک پخته بود...
مامان هم شمع های تولد بابا را گذاشت روش و یه بار دیگه برای بابا تولد گرفتیم...
یه تولد شلوغ و قشنگ خیلی خوش گذشت بهمون...
البته من بازم خواب بودم...
هر وقت کسی میاد خونمون یا من میرم خونه کسی می خوابم و هرچقدر بالای سرم سر و صدا کنن و من را تکون بدن بیدار نمیشم
به من میگن یه دختر وقت شناس
وقتی مهمونا میرن و من بیدار میشم مامان میگه آخه دخترم چی میشد وقتی نیروی کمکی زیاد بود بیدار می شدی هم اونا تورو میدیدن و هم من یکم استراحت می کردم؟؟
و من درجواب مامانی فقط یه لبخند ناز میزنم که کلی دلشو آب می کنه و منو می چلووووونه
این آیکون ما را یاد اون روزی انداخت که من تو خوردن شیر خشک رکورد زدم و مامان کلی حال کرده بود....
اون روز خونه خاله مامان بودیم و روی یکی از همین صندلی ها با مامان نشسته بودیم و درحالی که مامان من را تکون میداد من شیر می خوردم....
برای اولین بار بدون اینکه بهونه بگیرم و گریه کنم...
و فقط و فقط دو تا کیله شیر خشک خوردم...
اون روز مامان کلی کیف کرده بود و از شیر خوردنم لذت می برد....
چون هم خوب شیر خوردم و هم اصلا اذیتش نکردم...
دیروز بعد از یکماه و نیم بالاخره موفق شدیم بریم دکتر...
راه خیلی دور بود رفت و برگشتمون 4ساعت طول کشید...
وقت رفتن کلی گریه کردم آخه گرسنه ام بود..
اما وقتی برگشتیم دختر خوبی بودم و کامل خوابیدم...
آقای دکتر گفت که چیزیم نیست و خداراشکر سالم سالم هستم...
وزن گیریم خوب بوده و دیر به دیر دستشویی کردنم هم مشکلی نداره...
مشکل وقتیه که یا خیلی شل باشه یا خیلی سفت...
گفت به حرف بقیه گوش ندین و هی بگین فصل زمستونه و سرده و...
دمای اتاق 24 درجه باشه و نی نی یه لباس نخی تنش باشه...
(البته بابا هم قبلا همین را به مامان گفته بود)
شیر خشکم گفت یک وعده آخر شب باشه بهتره ...
بچه شیر مادرش را بهتر می خوره ...
هر بار دستشویی می کنم باید شسته بشم و پامو پماد بزنن...
و کلی توصیه های دیگه که بیشترش را مامان و بابا خودشون می دونستن....
وقت برگشت به پیشنهاد بابا رفتیم بیمارستانی که دنیا اومدم....
فیلم تولدم را همراه دو تا عکس گرفتیم و اومدیم خونه....
شب سه تایی پیش هم نشستیم و لحظه تولدم را نگاه کردیم...
قشنگترین قسمتش اونجایی بود که منو از تو شکم مامان بیرون آوردن....
و مامان با دیدن اون صحنه گریه اش گرفت....
دیشب کلی خسته بودیم...
بابا برام شیر خشک درست کرد....
بعدشم من و مامان خوابیدیم..
بابای مهربونم وقتی شام را آماده کرد مامان را صدا زد تا شام بخورن...
مامان عاشق برنجاییه که بابا درست می کنه....
خیلی خوشمزه و خوش قیافه میشه ...
انگار که یه خانم خیلی با تجربه پخته باشه.
بعدشم تو تمیز کردن خونه به مامان کمک کرد...
و این باعث شد مامان امروز سرحال تر از همیشه باشه...
با اینکه از ساعت یک که بیدار شدم تا الان که ساعت 8شبه نخوابیدم...
اما مامان وقت بیشتری را به بازی کردن من اختصاص داده...
و خیلی با حوصله تر کارهاش را انجام داده...
تا به پاس زحماتی که دیروز بابا برامون کشیده...
امروز که خسته از سر کار میاد همه چیز سر جاش باشه....
خوب بریم سراغ عکسها...
درسای 32 روزه
مامان هرباری که این عکس را می بینه فدای چشمام میشه
درسای 33 روزه و اولین آغون گفتن
تو 33 روزگی کلی با مامان بازی کردیم خیلی خوش گذشت
درسای 34 روزه با کلاه پسرخاله
درسای 35 روزه و ممنوعیت بوسیده شدن توسط هر شخصی مخصوصا بابا
میگیم جای بوسه های بابا چون بعد از اینکه جوشهام خودشون را نشون دادن بابا اعتراف کرد که همه جای صورتم را بوسیده سرم ،لپام،گوشهام،چونم و خلاصه همه جام دیگه
مامان بعد از شنیدن اعتراف بابا خیلی عصبانی شد و بابا را تنبیه کرد و دیگه اجازه نداد بوسم کنه...
البته مامانی هم زیاد بوسم می کنه مامان اون رو هم تنبیه کرد...
درسای 36 روزه...
مامان فدای خنده هات بشه خوشگل من
مامان عاشق این مدل دست و پا زدنمه که نشونه اعتراضم به خوابیدنه....
پاهام را اینطوری خم می کنم و بعدش صاف می کنم البته با سرعت بسیار زیاد
درسای 37 روزه تو دستای بابایی مهربون
درسای 38 روزه...
اکثر اوقات وقت خواب اینطوری زور می زنم و قُرقُر می کنم و خودم را این شکلی می کنم...
درسا آماده دَدَ رفتن ...
اینم یه خنده ناز تقدیم به مامانی بعد از اینکه با شیرخوردنم کلی خسته اش کردم..
تازگیها بعد از هربار شیر خوردن یه ملچ ملوچ بلند می کنم و بعدش با یه لبخند خوشگل از مامان تشکر می کنم و مامان بعد دیدن لبخندم هزار بار خداراشکر می کنه که می تونه خودش شیرم بده
درسای خوابالو در 39 روزگی...
40 روزگی بعد از حمام...
دیگه باید با این لباسم خداحافظی کنیم آخه خیلی برام کوچیک شده...
درسا خانوم 41 روزه...
اینجا بغض کردم...
تازگیها خیلی خودم را لوس می کنم وقتی مامان دیر بلندم کنه،خواب باشم و از خواب بپرم،گرسنه باشم و مامان شیر نداشته باشه،با صدای بلند از جا بپرم...
مثل امروز که وقتی می خواستم تو خونه بگردم مامان دیر اومد و بغلم کرد،منم با بغض کردن یه کاری کردم که از کرده خودش پشیمون شد و کلی ازم معذرت خواست
42 روزگیم
اینجا خیلی اتفاقی دست مامان و بابا را باهم گرفتم ...
خوب شد دوربین مامان مثل همیشه دم دست بود
درسای 43 روزه و عروسکم که لباسی که برام کوچیک شده پوشیده
مامان هربار نگام می کرد می گفت یادش به خیر چقدر کوچولو بودی
حالا انگار چقدر گذشته فقط 43 روز گذشته مامان
اگه گفتین کدوما من هستم؟؟
حتی پاهامونم مثل هم گذاشتیم
این عکس را می گذاریم تا بدونین من کچل نیستم فقط جلوی سرم مو نداره...
پشت موها را می بینین باید برم آرایشگاه
اولین قطره اشک زندگیم در 43 روزگی...
دخترم مامان طاقت دیدن اشکاتو نداره دیگه گریه نکن
درسا در حال گفتن آغون که میگه اَ غون
45 روزگی که تولد بابایی بود و عکسش را گذاشتیم....
درسای 48 روزه منتظر مهمونای مامانی
اینم عکس کیکی که خاله مریم درست کرده بود ...
اینم جدید ترین عکسم که مال همین امروزه داغ داغه ها دستت نسوزه
چند روزی میشه که وقتی گرسنه ام میشه شروع می کنم به خوردن دستم و ملچ و ملوچی راه می اندازم که دل مامان و بابا را آب می کنم
و پایان 50 روزگی درسا خانوم.