ماجراهای زنبور کوچولو
ویز ویز ویز ...
صدای چیه؟
معلومه صدای زنبور کوچولو میاد..
درسا زنبوری وارد می شود
این عکس مال وقتیه که از خونه عمه عصمت برگشتیم
مامان چیکار می کنی دارم میفتم
خیلی تکون می خوردم و اصلا با مامان همکاری نکردم
بابا بیا اینطرف دارم تلویزیون نگاه می کنم
چقدر برنامه اش جالبه ها
یه خنده کوچولو
این عکس من مامان را یاد عکس سه ماهگی خودش می اندازه حتی خنده ام مثل مامانه..
و مامان هربار اینو می بینه کلی قربون صدقه ام میره..
اگه خواستین بدونین من چقدر شبیه مامانم هستن برید ادامه مطلب و یادتون نره که حتما بگین آیا شبیه هستم یا نه؟؟؟و چقدر؟
مامان فدای اون خنده نازت بشه قند عسل
مامان تازه با این سبک کار با فتوشاپ آشنا شده به نظرتون چطوره؟
با اینکه یک هفته بیشتر از آخرین پستمون نگذشته، اما من کلی تغییر کردم...
حالا دیگه صداهای دور را هم خوب تشخیص میدم و سرم را برمی گردونم...
یا مسیر بیشتری را با چشم دنبال می کنم...
مثلا وقتی مامان اینطرف و اونطرف میره من باچشمای کوچولوم دنبالش می کنم
یا وقتی مامان مشغول کار تو آشپزخونه است و باهام حرف می زنه من براش می خندم...
خنده هام بیشتر و قشنگتر شده...
اکثر وقتایی که ازخواب بیدار میشم و البته قصد دوباره خوابیدن را ندارم، کلی خوش اخلاق میشم و برای مامان و بابا می خندم...
اول مامان شروع می کنه به حرف زدن و وقتی کلی براش می خندم انقدر میگه حمید بیا ببین چطوری می خنده ، وایـــــــــــــی خدا چقدر نازه..
ای جان مامانی بخند برام باهام حرف بزن کوچولوی من ...
منم یه خنده ناز با صدا تحویلش میدم و کلی براش ذوق می کنم....
اینجاست که بابا طاقت نمیاره و سریع خودش را به من می رسونه
چند وقتیه که تعریف و تمجید از من جای شکایت ها را گرفته
و این همش به خاطر تلاشهای بی اندازه من برای خوب بودنه
من که نفهمیدم جوجه چرتی چه ربطی به دخمل خوبی بودن داره؟
یادتونه مامان از کم خوابی من ناراحت بود...
این روزا اکثر وقتم را به خواب می گذرونم..
تازه وقتی هم بیدار میشم خوش اخلاقم و دلم می خواد باهام بازی کنن...
دیگه کمتر پیش میاد که مجبورشون کنم من را راه ببرن
و اینجاست که از من به عنوان یه بچه آروم یاد میشه...
و مامان و بابا به خاطر آروم بودنم ازم قدردانی می کنن
با اینکه مامان نی نی کوچولوهای بانمک زیادی دیده،ازجمله دایی کوچولو که نزدیکترینشونه
اما هنوزم باورش نمیشه که بچه انقدر شیرین باشه...
بله مامانی،بچه خود آدم یه چیز دیگه است
دیگه بدجوری به پستونکم وابسته شدم..
همش دلم می خواد تو دهنم باشه و اگه بیفته کلی گریه می کنم..
گاهی هم مثل این آیکونه بازیم می گیره..
هی پستونکم را پرت می کنم و بعدش گریه می کنم..
مامان میاد نوازشم می کنه پستونکم را بهم میده و باز از اول
به اعتقاد مامان وقت خوردن پستونک خیلی بامزه تر میشم...
راستش چند تا کار هست که انجام میدم و متاسفانه نمیشه ازشون عکس گرفت
یکیش اینکه وقتی می خوام بازی کنم و به زور بهم پستونک میدن...
منم تا یکم می گذره پستونکم را مثل توپ شوت می کنم بیرون...
که گاهی وقتا خیلی دورتر از من پیداش می کنن
یکی دیگه اش وقتاییه که بعد کلی سرکار گذاشتن مامان و بابا
وقتی بهم میگن درسا اذیت نکن دیگه ، شیطون شدیا نانازی..
منم درحالی که دارم پستونک می خورم براشون می خندم...
و این خنده ی به قول مامان زیر پستونکی خیلی بامزه است
گاهی هم پستونکم را میارم بیرون و سریع برمی گردونم تو دهنم تا نیفته
گاهی هم بادستم پرتش می کنم...
تعریف از شیرین کاریهام بسه دیگه...
شما میدونین روز 27 دی چه روزیه؟؟؟؟
خوب اشکالی نداره ما می دونیم...
این روز به لطف همکاری های بنده و بخور بخور های مامانی روز بدون شیشه نام گرفته
دقیقا از بامداد روز 27ام تا بامداد 28ام من فقط شیرمامانم را خوردم
البته فرداشم تا ساعت 8 شب به همین روال گذشت...
که میشه گفت 40 ساعت بدون شیشه...
البته مامان هم کلی غذا که شیرش را زیاد می کنه خورده بود...
چند روزیه که مامان تصمیم گرفته دیگه بهم شیرخشک نده...
آخه وقتی خودش کوجولو بوده بعد یه مدت دیگه شیرمامانش را نمیخوره...
می ترسه منم مثل اون بشم و غصه بخوره...
بابایی هم گفته اگه دخترم یک گرم کمتر از قبل شده باشه من می دونم باتو
ولی مامان تصمیم خودش را گرفته...
سعی می کنه با پستونک آروم نگهم داره و خودش بهم شیر بده...
وقت شیرخوردن کلی برام آواز می خونه تا سینه اش را بگیرم...
گاهی دلش می سوزه چون حس می کنه گرسنه ام ولی هیشی نمیگم
اما میگه اگه فقط شیرخشک بخورم دلش بیشتر برام می سوزه...
واسه همین همچنان سعی می کنه به من شیشه نده..
و در برابر بابایی که مدام میگه براش شیرخشک درست کنم؟؟مقاومت می کنه
به نظر می رسه ما تو خونمون بالشت نداریم...
آخه بابا هروقت می خواد بخوابه سرش را روی بالشت من میذاره
منم دستم را میزنم تو صورتش و گاهی هم چنگش می زنم
ولی بابا بازم همونجا می خوابه و انگار ازاینکه من بزنمش لذت می بره
مامانی عاشق این حس زیبای پدرانه شده
و هروقت من و بابا باهم بازی می کنیم با علاقه نگاهمون می کنه و لبخند میزنه
پی نوشت: امروز واکسن خانوم کوچولو را زدیم یکم تب کرده و بی حاله .