احوالات درسا خانوم
سلام
انگار غیبتمون طولانی شده...
آخه هرچی من بزرگتر میشم رسیدگیهام هم بیشتر میشه..
درسته که مامان یکم تو نگهداری از من پیشرفت کرده..
اما من هر روز شیطون تر از قبل میشم و براش فرصت سر خاروندن نمیذارم..
از زمان ارسال پست قبل مامان هی میخواد آپ کنه اما من نمیذارم...
تا اینکه الان ساعت 12شب بالاخره فرصت کرد بشینه و وبلاگم را آپ کنه
من الان تو خواب نازم و بابایی هم کنارم خوابیده...
بیچاره بابایی حتی فرصت نکرد شام بخوره
بابایی مهربون با همه خستگیش دو ساعتی از من مراقبت کرد و بعدش به اصرار مامان قرار شد تا آماده شدن شام استراحت کنه ، اما انقدر خسته بود که باز خوابش برد
بابایی به خاطر تمام زحماتت ازت تشکر می کنیم ایشالا همیشه سایه ات بالای سرمون باشه
دو ماهگیم که تموم شد با مامان رفتیم مسافرت...
رفتیم زادگاه مامان و به اقوامش سر زدیم...
تو راه من اصلا گریه نکردم...
به قول مامان خانوم بودم و مثل گل خوابیده بودم
مامان خیلی خوشحال بود چون یه مهمونی دعوت داشت که همه فامیلهای دور و نزدیک هم اونجا بودن و مامان دو سالی میشد که ندیده بودشون...
اونجا هم که رسیدیم دم در من را از مامان گرفتن و دست به دست می چرخوندن...
هی نگام می کردن و باهام بازی می کردن..
اما من دلم برای مامان تنگ شد، بغض می کردم و بهانه مامانم را می گرفتم....
تا اینکه رفتم تو بغلش وقتی به چشماش نگاه کردم شروع کردم گریه کردن
مامان هم نوازشم کرد و بهم شیر داد تاآروم بشم..
بعدشم باز رفتیم پیش مهمونا ...
فرداش رفتیم خونه خاله مامان...
اونجا با محمد امین آشناشدم...
که پسر خیلی خوبی بود و تو نگهداری از من به مامان کمک می کرد....
خیلی هم مراقبم بود..
مامان را عمه صدا می کرد و با وجودی که پسر بی نهایت شیطونیه سعی می کرد کمتر سرو صدا کنه تا من از خواب نپرم ...
25ام همین ماه تولدشه، من و مامان را هم دعوت کرده اما متاسفانه ما نمی تونیم تو تولدش شرکت کنیم
محمد امین جان تولد هشت سالگیت را تبریک میگیم و امیدواریم در تمام مراحل زندگیت موفق باشی
اینم یه عکس از محمد امین شیطون و موتورش که خیلی با مهارت می رونتش
اینم من و محمد امین
پسر شیطون و بانمک عمه خیلی دوست داره تولدت مبارک
من تو مسافرت اصلا اصلا مامان را اذیت نکردم و دخمل خیلی خوفی بودم...
همش تو کریرم خواب بودم به قول مامان مثل گل
با یه نی نی خوش خنده و ناز هم آشنا شدم...
اما چون از نوازشهای عاشقانه اش می ترسیدیم ریسک نکردیم و عسک دو نفره ننداختیم
اینم یه عکس از فاطمه خانوم نازنازی
وقت برگشت هم تمام مسیر را خواب بودم...
مامان خیلی خوشحال بود از اینکه من به حرفش گوش دادم و مسافرتش را زهر نکردم
اما بابا انقدر دلش تنگ شده بود که فکر نکنم به این زودیا اجازه یه مسافرت دیده را بهمون بده
چند تا عسک از لحظه دیدار من و بابا....
تو این ماه مامان زیاد ازم عسک ننداخت
چند روز پیش در پی اصرار مامانی برای چاپ عکسهای دایی...
مامان مشغول درست کردن عکسهاش شد و تصمیم گرفت چند تا عکس خوشتل هم از من بگیره...
یه روز را اختصاص دادن به عکاسی از من ...
خاله هانیه مهربونم مثل همیشه کنار مامان بود و بهش کمک می کرد
چند تا عروسک خوشتل داشت آورد و با کمک خاله کلی عسک ازم گرفتن...
و اون چند روزی که مامان نتونسته بود ازم عسک بگیره را جبران کردن...
بعدشم تو تمیز کردن خونه به مامان کمک کرد و رفت خونشون..
مرسی خاله مهربون
البته من که اصلا باهاشون همکاری نکردم...
تا لباس تنم می کردن و می خواستن ازم عسک بگیرن من گریه می کردم
مامان کلی حالش گرفته بود
و چقدر خوب شد که من اصلا همکاری نکردم، تصمیم گیری برای مامان سخت تر میشد...
خلاصه اون روز برامون 84تا عسک خوشتل به یادگار گذشت...
مامان که بی خیال نشد...
فرداش که دید حال من نسبتا بهتره و دارم براش می خندم جو گیر شد....
سریع دوربینش را آورد تا ازم عسک بگیره...
اما نمیدونیم چی شده بود که دوربینش کار نمیکرد
هی بوق می کشید و هیشتی نشون نمیداد...
مامانم که عاشق دوربینشه و نمی تونه یک روز بدون دوربین زندگی کنه قیافش اینطوری شد
دست از تلاش بر نداشت تا بالاخره دوربین بیچاره درست شد و 67 تا عکس دیگه براش انداخت...
در پی خراب شدن چند لحظه ای دوربین مامان تصمیم به خرید یه دوربین دیگه گرفته، تا اگه خدایی نکرده دوربینش خراب شد بدون دوربین نمونه
از ریزش موهای بابایی هم میشه فهمید که به زودی یا کچل میشه یا تسلیم خواسته مامان
از عکسهای خوشتلی که مامان انداخت فعلا خبری نیست....
اما برای اینکه بعد از اینهمه مدت پستمون خالی از عکس نباشه...
چند تا عکس از یه روز گرم زمستونی میذاریم...
مامان باورش نمیشد با یه لباس آستین کوتاه انقدر بامزه بشم
و برای حسن ختام این پست یه عکس می گذاریم از خداحافظی من و اولین پستونکم...