پیک نیک با مامانی و دایی جونا
سلام
از عید تاحالا قرار بود یه هفته بریم سرخه حصار
که انگاری طلسم شده بود..
آخرم روز پنجشنبه تصمیم گرفتیم و جمعه تا ظهر دنبال جوجه و نون و... می گشتیم
دلمون میخواست باخاله هانیه بریم..
اما بی برنامگی شد و بابایی گفت ایشالا یه دفعه دیگه باخاله هم میریم..
هرچند من زیاد از اونجا خوشم نیومد...
پارک جنگلی بود دیگه این همه راه رفتیم تا اونجا
دایی هم نمی تونست راحت رژه بره و یکی همه اش دنبالش بود..
شما هم که حسابی غر زدی و نذاشتی بفهمیم پیک نیک یعنی چی...
یا بغل من بودی یا بابایی ...
گرسنه بودی اما شیر نمیخوردی ..
خوابت میومد اما نمی خوابیدی...
وقت برگشت تا خونه مامانی خواب بودی و به محض رسیدن به خونه بیدار شدی...
خونه هم رسیدیم دیگه نخوابیدی و استراحت ممنوع
فسقلی تو بغل بابایی
انقدر از نو خورشید بدت میومد کلافه میشدی و سرت را می چرخوندی به اطراف انگار نوره اینطوری میره
کجا را نگاه می کنی خانووووووم
چقدر تکون میخوری نانازی
چه عکس قشنگی شده
اینم یه چرت کوچولو روی پاهای مامانی