15 روز با درسا....
سلام...
بالاخره ما اومدیم.....
اومدیم با کلی عکسهای قشنگ ....
با کلی خاطرات قشنگ از روزهای تولدم....
من درسا کوچولو یکم آذر به دنیا اومدم...
وقتی اومدم خونه بابا به افتخار ورودم مهمونی گرفته بود..
راستش اون وقتا که تازه اومده بودم تو دل مامان ...
همش فکر می کردم بابا دوسم نداره....
مامان بهم می گفت مدل ابراز علاقه بابایی با بقیه بابا ها فرق می کنه...
مامان همش نگران بود که بعدا که بزرگ میشم همچین حسی نداشته باشم....
اما انگار اون مدل ابراز علاقه مخصوص مامان و وقتایی بود که تو شکمش بودم
از وقتی به دنیا اومدم خوب خودم را تو دل بابا جا کردم.....
انقدر زود به زود دلش برام تنگ میشه
کلی مراقبمه و همش قربون صدقه ام میره...
میگه خانوم...
خوشگله....
ناناز.....
قربونت برم..
چشماشو ببین....
وقتی می خندم میگه جونم...
وقتی گریه می کنم با عجله میاد بغلم می کنه....
میگه جانم... نه ...نه.... چی شده خانومی؟...
خوب بریم سراغ مامان ....
مامان هم این روزا خیلی خوشحاله....
از وقتی بخیه هاشو کشیده و دردش کمتر شده....
حس شیرین مادری را بیشتر درک می کنه....
شاید به خاطر اینه که راحت تر بهم شیر میده...
شبها پیش همدیگه می خوابیم.....
و همه کارهامو خودش تنهایی انجام میده.....
منم این روزا خیلی شیطون تر شدم...
شیر خوردن برام مثل یه بازی می مونه....
مرحله اول آروم شیر می خورم....
مرحله دوم یک دفعه جیغ می کشم و اعتراض می کنم..
مرحله سوم :بلندم می کنن تا باد گلو بزنم..
مرحله چهارم: بعد یک دقیقه بادگلو می زنم...
و دوباره از اول....
گاهی این بازی چند ساعت ادامه داره تا من سیر بشم....
آخرشم مامان انقدر خسته و کلافه میشه که دست به دامن شیر خشک میشن
می خوام همه توجه مامان و بابا فقط به من باشه....
با اینکه توی روز مامان به کارهاش نمیرسه اما چندان شکایتی نمی کنه.....
بیشتر شبهاست که دیگه از خستگی و سردرد گریه اش می گیره....
دیگه وقتی می بینم مامان حسابی خسته شده.....
بعدش سه تا چهار ساعت می خوابم تا حالشو ببره....
می بینید من چه دختر خوب و فهمیده ای هستم؟!!!
گاهی هم با بابایی مامان را اذیت می کنیم.....
مثلا بابا میگه من و درسا تو یه تیم هستیم....
بعد وقتی من بیدار میشم و شیر می خوام...
بابا هی میگه مامانی بدو ...مامانی بدو...
بدو که درسا خانوم شیر می خواد...
مامان میگه بذار چشماشو باز کنه.....
یکم گریه کنه گلوش باز بشه.....
خوب بذارین به کارهام برسم
بابا هم میگه نـــــــــــــــــه هرچی درسا خانوم بگه
بعد مامان بی خیال میشه و میاد بهم شیر بده....
و اینگونه ما برنده میشیم.....
و برای اینکه مامان غصه نخوره بابایی میره کارهای مامان را انجام میده....
خوب بریم سراغ عکسهای من از روز تولد تا 15 روزگی.....
تنها چند ساعت بعد از به دنیا اومدنم
آماده شدم تا برای اولین بار برم خونه....
اولین باری که پستونک خوردم ...آخه مامانی روزای اول شیر نداشت
آستینای لباسم برام کوچیک بود
سه روزگی و یه خواب شیرین.....
عجب انگشت خوشمزه ای بود جای شما خالی.....
یه خواب شیرین بعد از دل درد.....
خانوم خوشگله تو بغل باباییش....
اینم یه خنده ناز تقدیم به بابای مهربون خودم
4 روزه شدم....
اولین حمام زندگیم در چهار روزگی....
اینم عکس بعد از حمامم با لباسی که مامان قبل تولدم هر وقت می دیدش دلش ضعف می رفت
یه ژست دخملونه
مامان عاشق این عکسم شده
5 روزه شدم..
مامان بسه دیگه لباسم تکراری شد..
این یکی از مدلهای خوابمه که به نظر مامان خیلی جالب انگیزه
اینم از نمای دورتر
هفت روزگی واولین آزمایشی که دادم و پامو اوف چردن...
مامان کلی می ترسید و طاقت شنیدن گریه ام را نداشت....
اما من نشون دادم دختر قوی هستم و اصلا گریه نکردم
ناز نیفتادم؟
تو بغل عمه نشستم...
دارم فکر میکنم هشت روزم که شد لباس چی بپوشم؟
هشت روزه شدم...
مامان زودی لباسم را عوض کن تچراری شد
یه خنده کوچولوی ناز و دلبرانه...
یه نی نی 9 روزه در حال خوردن شصتش...
چه پر پیچ و تاب خوابیدم
10 روزه شدم و بند نافم هم صبح 10 روزگیم افتاد و مامان کلی خوشحال شد....
از 11 روزگیم عکسی نداریمچه زود خسته شدی مامان
اینجا خودم تهنایی شیشه را نگه داشتم......
14 روزگیم و اولین باری که رفتم خونه مامانی مهمونی
آخرین عکسم مربوط به 15 روزگیم و برگشتن از خونه مامانی بود....
دیر اومدیم اما با کلی عکس اومدیم امیدواریم ببخشیدمون...