تولد پنج ماهگی درسا خانومی
سلام نانازیه من
تولد پنج ماهگیت مبارک خوشگل خانوم
شب تولدت بابایی برات یه کیک کوشولو گرفت اما از اونجایی که شما بداخلاق بودین اصلا نشد ازت عکس بگیرم ...
روز تولدت هوس کردم باهم بریم بیرون و لباسهات را عوض کردم و آماده شدیم و رفتیم بیرون تو کلی خوشحال بودی و می خندیدی هنوز سر کوچه نرسیده بودیم که چند قطره ای بارون اومد منم از ترس باران های شدید بهاری سریع به سمت خونه برگشتم و اینگونه اولین دَ دَ یِ من و شما به پایان رسید
ناراحت نباش دخملکم یه روز دیگه میریم دَ دَ
یکم تو حیاط بودیم تا اینکه شما غر غر کردی و رفتیم خونه تا بخوابونمت..
ترسیدم اگه باز منتظر بابایی بمونم شما بداخلاقی کنی و نشه ازتون عکس انداخت و تا همون موقع هم خیلی جلوی خودم را گرفتم تا به کیک ناخونک نزنم...
بابایی از عکس انداختن متنفره
به دوربینم هم میگه آینه دق
هروقتم بخوام از شما عکس بگیرم و به کمکش نیاز پیدا کنم چند تا عکس می اندازه که نهایت دو تاش خوب افتاده باشه!!!
اینطوری شد که تصمیم گرفتم چندتایی عکس ازت بگیرم ...
اینم حاصل زحمات مامان
فسقله بچه تولدت مبارک
جاااااااااااانم
این عکس نشون میده من چه دختر متین و خانومی هستم
دست دست تولدمه بابا دست بزنین دیگه
مامان اگه کفشم را بزنم توی کیک چی میشه
الهی مامان فدای اون خنده قشنگت بشه عزیزم
مامان میتونم یکم کیک بخورم
تازگیها هروقت چیزی میخوریم نگاهمون می کنی و این روزا اصلا غذا بهم نمی چسبه چون حس می کنم تو دلت میخواد تستشون کنی
شب هم بابایی اومد و شما دخمل خوبی بودی منم پیشنهاد دادم کیک را بیاریم و چند تایی عکس یادگاری بندازیم...
بالاخره باشرط اینکه تعداد عکسها کم باشه،فلاش دوربین خاموش باشه و بابایی عکس نندازهبابا راضی و شد و این چند تا عکسی که ازمون انداخت..
فدات بشم فندق کوچولو
بااینکه خودم تار افتادم اما دلم نیومد عکس این ذوقی که برای بابا کردی را نذارم
فردای تولدت از مامانی خواستم با دایی فسقلی بیان خونمون ...
آخه دایی جون خیلی از تولد خوشش میاد..
خلاصه اومدن و دایی کلی برات تبلد تبلد خوند..
بعدشم هی شمع روشن کردم و اون فوت کرد و آخرم مشغول بازی با کبریت ها شد
اینم چند تا عکس از تو دایی جون که به دلیل آرام و قرار نداشتن بی اندازه شما دوتا عکس ها تار شدن
دایی نگاه کن مامان شمع تولدم را روشن کردهحواست کجاست دایییی
حالا که اینطوری شد خودم تنها شمع را فوت می کنم
مامانی دستم را نگیر میخوام کبریت ها را از دایی بگیرم خطرناکه
دایی بدش به من تنهایی بازی نکن دیگه
اینجا مدام دست امیرحسین را می کشیدی اونم عصبانی میشد و می گفت مامان
اینم یه عکس دو نفره از شما که به سختی گرفته شد
امیرحسین: درسا جون تولدت مبارک
ظهر هم شما خوابت گرفت و من دایی را بردم تو حیاط بازی کنیم و شما راحت استراحت کردی ولی خودمون در پی این فداکاری مادرانه دایی حسابی خسته ام کرد،آخرم از بس آب بازی کرد و منم ترسیدم فسقلی سرما بخوره به زور آوردمش تو خونه که با مخالفت شدید دایی و جیغ بنفش و بادنجونی ایشون مواجه شدیم و شما از خواب ناز بیدار شدی دایی هم قهر کرد رفت پیش مامانی تا شیر بخوره بعدشم مامانی از دست دایی خسته شد و رفت خونشون...