اندر احوالات درسا خانوم ِ شیطون
سلام فسقلی من
سرعتت تو بُل رفتن به شدت بالاست و خیلی سریع به چیزایی که میخوای میرسی
یک هفته ای میشه که حسابی پیشرفت کردی و وقتی دستت را به مبل و میز می گیری و وایمیستی بعد از چند دقیقه فقط با کمک یک دست وایمیستی و وقتی ام تعادلت را از دست میدی و می افتی دیگه با سر نمی خوری زمین می شینی
انگاری می فهمی که داری می افتی و باید از خودت مراقبت کنی وقتایی هم که با سر می خوری زمین سرت را بالا نگه می داری و اینطوری خیالم راحته که به سرت ضربه ای وارد نمیشهفقط بعضی وقتا که زیاد می شینی و غرق بازی با اسباب بازیهات میشی حواست پرت میشه و تعادلت را که از دست میدی به پشت میخوری زمین و گریه می کنیچند روز پیش یه کار جالب کردی پات را آوردی بالاو تعادلت بهم خورد داشتی از پشت برمی گشتی که یک دفعه خودت را دادی سمت جلو و پات راآوردی پایین و راحت نشستی
دیگه اون سمت خونه برات جذاب نیست و همه اش میخوای مکان های پشت در را کشف کنی
میری سمت اتاقت و خوب یاد گرفتی وقتی در بسته است هُل بدی تا باز بشه با کالسکه ات بازی می کنی و به تختت آویزون میشی بعدم با پا دری جلوی اتاقت بازی می کنی
گاهی وقتا هم پادری را میارم بیرون و باهاش بازی می کنی...
مشغول بازی با پادری اتاقت
بعدشم نوبت دستشوییه میری اونجا و با پادری بازی می کنی اونم برات آوردم بیرون تا باهاش بازی کنی و نری اون سمتی چون دستشویی خیلی خطر ناکه
لپ تابم را خیلی دوست داری هروقت می شینم تا به کارهام برسم میای پیشم و میخوای بکوبی رو کیبردش چند روزی میشه که از ترس خرابکاری های شما گذاشتمش روی میز
عاشق کیف منی و تا ببینیش میری طرفش و باهاش بازی می کنی و بندش را میخوری
دیروز صبح که پوشکت را عوض کردم چشمت افتاد به کیفم انقدر تکون خوردی که نمی تونستم پوشکت را ببندم به زور نگهت داشتم و توام گریه کردی بعدشم که تموم شد رفتی سراغ کیفم و مشغول خوردنش شدی
بابایی قول داده بود پنجشنبه بریم برات طلا بخریم اما چهارشنبه زودتر اومد خونه و سورپرایزمون کرد منم کلی ذوق کردم و تند تند حاضر شدیم و رفتیم خوشبختانه جای پارکم راحت پیدا کردیم و شما هم اونجا جز تکون خوردن وتلاش برای گرفتن طلاهای اونجا شیطونی دیگه ای نکردی و ماهم یه سرویس کفشدوزکی خوشتل برات خریدیم
و گفتم روی پلاک دست بندت اسمت را نوشتن که خوشتل تر شدو این شد اولین سرویس طلای زندگیت
مبارک باشه نانازی ایشالا سرویس طلای عروسیت دخترم اما امیدوارم زمان کند بگذره تا من حسابی از بودن در کنارت لذت ببرم
بابایی جمعه هم رفت سر کار و من خیلی دلم براش تنگ شده بود شما هم انگاری دلت تنگ شده بود هی به در نگاه می کردی و برمی گشتی پیش من و بهانه می گرفتی
صبح که داشتم پوشکت را عوض می کردم عمه صدامون کرد که بریم تو حیاط گوسفند ببینیم منم شما را بردم اما همه اش می ترسیدم گوسفنده بع بع کنه و شما بترسی
بهانه می گرفتی و بغل کسی نمی رفتی دستت را به سینه اشون فشار میدادی و برمی گشتی سمت من انگاری می خواستی خودت را از بغلشون بندازی پایین وقتی میومدی پیشم خیالت راحت میشد
پوریا(پسر عموت) حسابی با گوسفنده بازی کرد،بهش به به میداد و بوسش می کرد بعدشم باباش گذاشتش روی گوسفنده که آقای گوسفند خوشش نیومد و روی پاهاش وایستاد
ظهر برای ناهار آبگوشت درست کردن و خونه مامان ملک بودیم ساعت یک بود که باهم رفتیم بالا یکم بازی کردی و وقتی خسته شدی اومدیم خونه بهت غذا و شیر دادم بعدشم خوابت میومد خوابیدی،بابایی قرار بود برای ناهار خودش را برسونه همین کار راهم کرد ولی شما خواب بودی و نمیشد بریم بالا هرچی ام اصرار کردم که بابا بره من بعدا میام میخورم قبول نکرد و ما ساعت چهار که شما بیدار شدی رفتیم ناهار خوردیم
پوریا یکسال از شما بزرگتره و اونم اول آذر دنیا اومده
از وقتی برای خودت خانومی شدی و همه جا میری و با اسباب بازیهات بازی می کنی این اولین باری بود پوریا تو مهمونی می دیدت و حسابی هم اذیتت کرد همه اش می خواست هرچی دستته بگیره و هی میومد دستاش را میذاشت روی سرت و کمرت و دندوناش را به هم فشار میداد اولش فکر کردم کمرت را فشار میده اما بعدفهمیدم نه فقط دستای خودش را فشار میده و مامانش می گفت اینطوری ذوق می کنه خلاصه من همه اش کنارت بودم و ازت محافظت می کردم اونم میومد پیشت و هرچی دستت بود می گرفت و می رفت یا دور و برت می گشت و میخواست باهات بازی کنه ولی شما اصلا دلت نمی خواست باهاش بازی کنی کلافه شده بودی و تا بهت دست می گذاشت شروع می کردی گریه کردن الهی بمیرم برات که خونه هر دوتا مادر بزرگات که میری یکی هست اذیتت کنه و نذاره با کارهای قشنگ و شیرینت جلب توجه کنی همه اش باید تو بغل مامان باشی من از ته دل ناراحت میشم وقتی پوریا یا دایی اسباب بازی هات را می گیرن و نمیذارن بازی کنی البته دایی که اذیتت کنه دعواش می کنم یا اسباب بازیت را ازش می گیرم و بهت میدم تا بازی کنی و شما هم وقتی پیش دایی هستی شکایتی نمی کنی خیلی دوسش داری و همه اش میخوای باهاش بازی کنی ولی پوریا که میومد پیشت جیغ می کشیدی پوریا هم که میومد از دستت چیزی را بگیره نمیذاشتم و به نظرم مامانش ناراحت شد که البته ناراحتی هیچکس برام مهم نیست یکی از چیزایی که من بهش اعتقاد دارم اینه که همیشه کنارت باشم و تو بتونی بهم تکیه کنی..
من هرگز ازت نمیخوام وسایلت را به بچه های دیگه بدی مگر وقتی که توام بخوای با اسباب بازیهای اونا بازی کنی ..
هرکسی که بخواد بیاد تو اتاقت باید از شما اجازه بگیره واگه شما دوست نداشته باشی من هرگز مجبورت نمی کنم که ببریش تو اتاقت..
هیچ وقت به خاطر اینکه بچه ای گریه می کنه اسباب بازیت را ازت نمی گیرم تا به اون بدم...
و هیچ وقت به خاطر اینکه اسباب بازیهات را به مهمونا نمیدی خجالت نمی کشم...
من میخوام بتونی بهم تکیه کنی و دلت قرص باشه از الآن که کوشولویی تا وقتی که بزرگ بشی
عاشق تلویزیون نگاه کردنت شدم گاهی وقتا دمر می خوابی و تماشا می کنی..
فدات بشم که انقدر نااااااازی
گاهی هم برات نانای میذارم جلوی تلویزیون وایمیستی و نگاه می کنی گاهی هم خودت را تکون میدی و مثلا نانای می کنی برام...
با بابایی که رفته بودیم بیرون یه پسری بادکنک می فروخت تو خیلی خوشت اومده بود و میخواستی بگیریشون خونه که اومدیم یه دونه برات باد کردم و تو باهاش بازی کردی اما انگاری زیاد هم برات جالب نبود
تازه دیدیش و میخوای بگیریش
داری بازی می کنی و با دستت می کشی روی بادکنک صدا میده و تو خوشت میاد
وقتی سفره را می اندازیم تا غذا بخوریم شما هم بی خیال کاری که داری انجام میدی میشی و میای پیشمون و کلی دست و پا میزنی تا از چیزهایی که تو سفره است بهت بدیم منم اکثرا هرچی بخوریم بهت میدم جز سرخ کردنی و غذاهایی که ادویه دارن یه بار کشک بادمجون می خوردیم و شما میخواستی مجبور شدم بهت نون بدم شما هم نشسته بودی و با ولع نون میخوردی به قول بابایی انگار از قحطی اومده بعدشم که هیچ کدوم را قورت ندادی و ته گلوت گیر کرد مجبور شدم با دست در بیارم
گاهی وقتا که سرحال باشی خودت را سرگرم می کنی و به من کاری نداری
ماشینت را خیلی دوست داری و میشه بعضی وقتا با این ماشین سرگرمت کرد
بازی با توپت
میخوای کنترل را برداری
اما بعضی وقتا به شدت بهم وابسته میشی و اگه برم تو آشپزخونه تا برات شیر درست کنم انقدر گریه می کنی تا بیام بغلت کنم و اگه نیام گریه می کنی و میای تو آشپزخونه و بهم آویزون میشی تا بغلت کنم پیش بابایی هم نمی مونی دیشب بابا هرکاری کرد باهات بازی کنه شما همه اش گریه کردی و میخواستی بیای پیش من ،منم کار داشتم و نمی تونستم بغلت کنم آخرم بابایی خسته شد و شما هم اومدی تو آشپزخونه یه لگن و دو تا کیله شیرخشک بهت دادم نشستی بازی کردی و بعدشم برات حریره بادوم درست کردم خوردی و دوتایی اومدیم پیش بابا
امروزم همه اش بهم می چسبی حتی وقتی میخوای بازی کنی من باید کنارت باشم و تو بازی کنی وگرنه گریه می کنی و آویزونم میشی صبحم که داشتم بهت سرلاک میدادم گریه می کردی آخرم مجبور شدم بغلت کنم و تو بغلم بهت سرلاک بدم ،شیرم که میخوری اگه تو بغلم نباشی گریه می کنی
دو ساعت پیش خوابیدی و گفتم به کارهام برسم هرکاری کردم می می را ازدهنت در نیاوردی و وقتی سعی می کردم بکشمش دو دستی می چسبیدی بهم و نمیذاشتی از کنارت تکون بخورم وقتی ام به زور از دهنت کشیدم شروع کردی ها ها کردن و دلم نیومد بهت می می ندم خلاصه عین دو ساعتی که خواب بودی در خدمتتون بودم و نتونستم به هیچ کاری برسم
الآنم که مشغول بازی کردنی بازم کنارمی و داری روی میز می زنی و میگی اِ دَ دَ و وقتی من نگاهت می کنم یه خنده نااااااااز تحویلم میدی
چند روزه نه سوپ میخوری نه سرلاک نه شیر فقط شیطونی می کنی و میخوای می می بخوری وقتی ام شیر تو سینه ام تموم میشه شروع می کنی گریه کردن یه طوری که جگرم کباب میشه و میخوام گریه کنم هرکاری ام می کنم اون موقع شیشه نمی خوری فقط گریه می کنی و می می میخوای و هی میگی مامان مامان و گریه می کنی
کلی لاغر شدی دیگه خبری از لپای خوشگلت نیست و مچ دستتم دیگه مثل قبل تپلی نیست پاهاتم لاغر شده و من همه اش غصه می خورم
دخترم من و بابایی نمی تونیم اشکات را ببینیم تورو خدا دست از بهانه گیری بردار
بعضی جاهای خونه که این روزها سرک می کشی
فسقلی اینجا چیکار می کنی؟
امروز صبح که پوشکت را عوض کردم بعدش دیدم نیستی نگو رفتی اینجا و داری فضولی می کنی
داشتم با کامپیوتر کار می کردم که دیدم صدات نمیاد رفتم تو اتاقت اونجاهم نبودی که چشمم بهت افتاد و دیدم فسقلی داره کاغذ میخوره نانازی چقدر خوشگل نشستی فدات بشم من