شطنت هایِ دخترکِ چهارماهه من
سلام...
تو این ماه من کلی چیز کشف کردم
هر چیزی را که بتونم با دستم بگیرم سریع می برم طرف دهنم تا ببینم همین طور که قشنگ هست مزه اش هم خوبه؟!
نمیدونم چرا هر بار که میخوام یه چیزی را تست کنم با جیغ بنفش مامان مواجه میشم
مامان به سرعت به سمتم میاد و نمیذاره تستش کنم!!!
پس من چطوری این دنیا را کشف کنم
صداهای زیادی درمیارم...
وقتی خوابم میاد و گریه می کنم میگم: بوووووووووو
جیغ می کشم و با صدای بلند ذوق می کنم...
بابا میگه مثل اینکه از صدات خیلی خوشت میاد
وقتی مامان باهام بازی می کنم بلند بلند میخندم..
بازی هایی که بامامان انجام میدیم..
بچه کجاست؟ دالی
یه وقتایی هم سرش را اروم میاره سمت شکمم که خیلی خوشم میاد..
یا خیلی کوتاه می اندازتم بالا و میزنه پشتم که کلی کیف می کنم...
وقتی چهار ماه و سه هفته و سه روزم شد:
اِ اِ اِ ... دَ دَ دَ دَ...دِ دِ دِ...نِ نِ نِ...
قییی قیییییی مثل وقتایی که چیزی را تو گلو قرقره می کنی
غریبی کردن و رودروایستی با اطرافیان را گذاشتم کنار و هروقت غریبه و آشنایی را ببینم فقط براش ذوق می کنم و می خندم همزمان کلی دست و پا میزنم..
دَ دَ رفتن را خیلی دوست دارم و دیگه تو ماشین گریه نمی کنم..
البته به شرطی که ماشین درحال حرکت باشه و موسیقی هم پخش بشه و آفتاب تو چشمام نخورهدر غیر اینصورت با برخورد شدید من مواجه خواهند شد
اِ اِ اِ این را که دیدم داغ دلم تازه شد..
در پی اذیت های مکرر من برای انداختن پستونک و باز طلب کردن اون که دقیقا مثل شکلک بالاو به همین سرعت بود مامان و بابا تصمیم گرفتن تا بیشتر بهش وابسته نشدم از جلوی چشمام محوش کنن و الان یک هفته ای میشه که من و پستونکم که همیشه کنارم بود از همدیگه جدا شدیم
ناگفته نماند که تو این هفته تا می تونستم بهانه اش را گرفتم و سعی کردم مجبورشون کنم باز پستونکم را بهم بدن تا شاید بتونن یکم استراحت کنن
نمیدونم چرا مامان تسلیم نمیشه؟
با اینکه استراحتش خیلی کمتر شده و مجبورش می کنم درحالی که راه میره بهم می می بده ،گاهی دو ساعت طولش میدم و وقتی هم که مامان حسابی خسته میشه،دست و کمرش درد می گیره و دیگه نمی تونه وایسته من با جیغ بنفشی بیدار شده و مامان بلندم می کنه بادگلو بزنم بعدشم با شکمی سیر غر غر می کنم تا باهام بازی کنه .....
و این ماجرا تا شب هی تکرار میشه فقط بعضی وقتا که دلم میخواد یه حالی به مامان بدم نیم ساعت می خوابم
از اونجایی که با حذف پستونک سینه مامان را بهتر می گیرم و شیرش یکم بیشتر شده مامان میگه ارزشش را داره که یکم اذیت بشم اما دخترم از شیرمادر محروم نشه
واکسن چهار ماهگیم را با 17 روز تاخیر زدم...
دخمل با جراتی بودم و زیاد گریه نکردم
بعدش رفتیم خونه مامانی تا اگه من اذیت کردم و مامان خسته شد مامانی کمکش کنه..
ولی من همه اش به مامان وصل بودم و میخواستم می می بخورم
وقتی ام خوابم می برد دایی کوچولوم جیغ می کشید و بیدار میشدم....
دو روزی بهانه گیر شدم و روز دوم هم یکم تب کردم اما خیلی زود خوب شدم...
بعد از زدن واکسن من به شدت بی اشتها شدم....
نه می می مامان را میخورم نه شیرخشک...
دیگه شیرخشک را هم باید تو خواب بهم بدن کلا تو بیداری سخت شیر میخورم
و همه تلاشهایی که تو تعطیلات عید برای بالا بردن وزنم و برگشتن به نمودار تولدم کشیده شد دو هفته ای برباد رفت و من باز هم کم وزن گرفتم
این نمودار وزنیم که بابایی برام ثبتش می کنه وزنم بدون لباسه و هر هفته وزن میشم و اینجا ثبت میشه بعد از به دنیا اومدنم روی نمودار75 بودم و الان روی نمودار50 هستم هی میرم سمت بالا و مامان و بابا ذوق زده میشن و هی میام پایین و ناراحت میشن
بابایی اعتقاد داره بعد از خوردن شیر مامان از مزه شیر خشک بدم اومده و نمیخورمش...
بیچاره ها می ترسن شیرم را عوض کنن باز شیر مامان را نخورم
شبها بیشتر شیر می خورم مامان تا میاد بخوابه من باز دلم میخواد شیر بخورم
بابایی هرچی میگه بهش شیرخشک بدیم تو استراحت کن مامان قبول نمی کنه
میگه حالا که خودش میخواد بذار بخوره بالاخره عادت می کنم
به این شکلکها توجه کنید
حال و روز مامانه
امروز هم بعد از اینکه حال روز مامان بازم این شکلی شد یه حالی بهش دادم و تو بیداری می می خوردم و تو چشماش نگاه کردم و خندیدم
مامان خیلی ذوقیده بود هرچند که هنوزم منتظره من بخوابم تا شاید بتونه یکم استراحت کنه و سرحال بشه...
بابایی هم چند روزی به شدت مریض بود و استراحت مطلق سردرد شدید گرفته بود دوبار مجبور شدیم بریم بیمارستان.... بماند که چقدر ترسیدیم و استرس داشتیم تا بالاخره معلوم شد"سینوزیت حاد" گرفته نگرانی های مامان برای بهبودی بابا از یک طرف رسیدگیش به من و بابا از یک طرف دیگه و شیطنت های من و نداشتن کمک همگی دست به دست هم دادن تا نتونیم به موقع عکسهای مربوط به چهارماهه شدنم را بذاریم...
الانم کنار مامان خوابیدم و دارم لباسش را می کشم تا بهم توجه کنه وقتی ام با چشمهای خواب آلودش برمی گرده نگاهم می کنه یه خنده خوشگل تحویلش میدم و تا چشم ازم برمیداره و به مانیتورش خیره میشه شروع می کنم به آواز خوندن و جیغ کشیدن تا باز نگام کنه...
اونم باز نگام می کنه ومن براش ذوق می کنم و جیغ می کشم
مامانم میگه: جوووووووووووون
چند دقیقه بعد از نوشتن خط آخر
یه عکس بعد ازغلت
درحال تماشای تلویزیون تو بغل مامان
هروقت دوربین را می بینم کلی نگاهش می کنم و باهاش حرف میزنم
یه خنده ناااااااز برای مامان
درسا درحال آواز خواندن و بووووو گفتن
مامان میگه: باز تو دوربین دیدی؟
وقتایی که زبونم را می چرخونم و به شکلهای ناااازی درمیارم
مامان عاشق این عکس شده و هروقت نگام می کنه کلی قربون صدقه ام میره
چند وقته عاشق پاهام شدم و تا وقت پیدا کنم شصت پام را میخورم و کلی ملچ و ملوچ راه می اندازم
اینجا هم دارم با پاهای خوشمزه ام بازی می کنم
هروقت بخوام از خواب بیدار بشم قبلش پاهام را میارم بالا
یا وقتی شیر بخوام سعی می کنم غلت بزنم و اینطوری شبا مامان می فهمه که من گرسنمه...
یه بارم که مامان خسته بود و نفهمید من غلت خوردم و داشتم آروم تو خواب ناله می کردم که مامان بیدار شد و گفت: ای وااااااای بمیرم برات دخملکم ببخشید که نفهمیدم
مامان: نمیدونم راه دیگه ای برای بیدار کردنم نیست نمیشه گریه کنی یا غر بزنی؟ باید بچرخی؟!
همون طور که توی عکس می بینید من توی تابم خوابیدم بیشتر وقتا مامان من را میگذاشت اینجا تا نتونم غلت بزنم و باخیال راحت میرفت دنبال کارهاش اما این روزا شیطون تر از قبل شدم و دستم را می گیرم به لبه ننو و سعی می کنم بلند بشم ....
تلاش برای نجات از ننو
اِ اِ مامان به موقع رسید
مامان برو به کارهات برس دیگه آروم بازی می کنم
بذار ببینم مامان رفت
خوب باید بازم تلاش کنم تا بتونم از اینجا برم بیرون
اینجا بازم مامان اومد و فهمید داشتم تلاش میکردم انقدر تکون خوردم که پاهام از تاب زده بیرون
مامان میخوام بیام پیشت این بهترین راه نجات از اینجاست
دیشبم در حالی که مامان سعی می کرد من را بخوابونه انقدر تکون خوردم و چرخیدم که این شکلی شدم
البته مامان با عروسکم صحنه را بازسازی کرد
آخه اون موقع مامان فقط جیغ کشید و سریع به طرفم دوید بعدش انقدر دست و پاش می لرزید که نتونست نگهم داره و دادم به بابایی
و اینطوری شد که دیگه هیچ جای امنی برای من نیست و مامان مجبوره تا وقتی بیدارم کنارم باشه
من؟ من دخمل شیطونی هستم ؟ نه این وصله ها به من نمی چسبه
آ ه چقدر خسته شدم
یه روز که خیلی شیطونی می کردم مامان با اسباب بازیهایی که خیلی دوسشون دارم برام تشک بازی درست کرد و به من کلی خوش گذشت
عجب خرگوش خوشمزه ای
ببخشید که پست یه کم طولانی شد سعی می کنیم زود به زود بیایم که دیگه این همه عکس رو دستمون نمونه و بخوایم یه جا ثبتش کنیم
پی نوشت1: دخملی اصلا برام وقت نمیذاره به سختی می تونم آپ کنم ببخشید اگه نتونستم نظراتتون را جواب بدم ، به یادتون هستم .
پی نوشت2: همین الان که دخملکم را در آغوش گرفتم متوجه شدم متاسفانه دخترم تب داره
دخترم آبریزش بینی داره و یکم هم سرفه می کنم شبا اصلا نمیذاره پتو روش باشه ، شایدم از باباش بهش سرایت کرده!!!خدا کنه چیزی نباشه و زود خوب بشه..
دخترکم درد و بلات بریزه تو جون مامانمن طاقت مریض شدنت را ندارم خانووومی