نیمی از راه گذشت...
سلام...
امروز مسافرت 40 هفته ایم به نصف رسیده...
یعنی امروز باید 20 هفتگیم را جشن بگیرم...
و دیشب برای تبریک به مامانی برای اولین بار تکونهای پی در پی خوردم ...
و مامانی تونست خیلی خوب من راحس کنه....
و با ذوق به بابایی می گفت : درسا داره حسابی تکون می خوره
طبق بارداری هفته به هفته ای که تو اینترنت هست...
من باید 320 گرم باشم اما خداراشکر طبق سونو360 گرم بودم...
و مامانی خیلی خوشحاله...
آخه به خاطر بی اشتهایی همش غصه می خورد...
عذاب وجدان داشت که نکنه من ضعیف بشم و وزنم کم باشه...
کاش دکتر قدمم دقیق می گفتا...
الان قدم باید 25 سانت شده باشه...
یعنی دقیقا نصف یه نی نی به دنیا اومده با قد طبیعی..
پنجشنبه تولد پسر عمه ام هستش...
مامانی همش تو فکره هدیه چی بگیره و چی بپوشه...
حالا خوبه فعلا دغدغه لباس من را نداره
احتمالا همون روز جنسیت من را به همه اعلام می کنن...
امروزم عمه بزرگم اومده بود تا ابروهای مامانی را برداره...
آخه مامانی هرروز میره جلوی آینه و به بابایی میگه زشت نشدم؟دماغم بزرگ نشده؟!!!!
مامانی ازش پرسید که نی نی دخمل دوس داره یا پسر؟
عمه هم گفت هم خودش و هم شوهرش عاشق دختر هستن اما اگه پسرم بود قدمش مبارک باشه.....
آخ جووووون اگه عمه بفهمه من یه دختر ناز و دوست داشتنی هستم....
با دخمل شدنم خودم را تو دل این عمه که جا کردم...
مونده دو تا عمه های دیگه...
که اگه بتونم دل اونا رو هم به دست بیارم میشم گل سر سبد نی نی های خانواده بابایی
پسر عمو بار و بندیل و ببند اینجا دیگه جای تو نیست....
تو بغل عمه ها جایی برای شیطونی های تو نیست...