درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

دختر که داشته باشی....

جدید ترین عکس درسا برای دوستای گلمون همین دیروز گرفتیمش  دختر که داشته باشی  انگار خودت را با دست خودت پرورش میدهی... انگار مادری را از کودکی تجربه میکنی...  دختر است ، از کودکی آفریده شده برای مادری ،آن هنگام که عاشقانه موهای عروسکش را شانه میزند و قربان صدقه های مادرانه اش را نثار عروسکش میکند، لالایی برایش میخواند و به رویش میخندد...  دختر است ،آفریده شده تا از کودکی از عزیزانش مراقبت کند،آن هنگام که  خسته از مشغله های روزانه کنارت می نشیند و دستهایت را با دستهای کوچکش نوازش میکند...  وقتی حتی نه پدر و نه همسر دردت را نمی فهمند ،به چشمهایت خیره میشود و می گوید :مامان چرا خوشحال نیستی ؟! ...
31 مرداد 1395

بدون عنوان

سلام ماه هاست که تمام خاطراتت تو ذهنم ماندگار شده و حتی خیلی هاش فراموشم شده  خیلی ناراحتم خیلی ناراحتم از دست خودم که تو روزمره های زندگی گم شدم و فراموش کردم که خاطراتت رو ثبت کنم تا برای همیشه ماندگار بشه و بتونم لحظه لحظه روزهای زندگیت رو برات به یادگار بگذارم که اگر روزی روزگاری من نبودم که برات تعریفشون کنم تو بدونی که اون وقتها که کوچیک بودی چقدر ناز و بامزه بودی و چقدر شیرین زبونی می کردی  دردونه من شیرین زبونیهات مثل خرابکاریهات تمومی نداره و خداروشکر میکنم که سالم و سلامتی و به این دو کار ادامه میدی خلاقیت همچنان تو وجودت موج میزنه و علاوه برخرابکاری یکسری وسایل جالب میسازی که حتی تو اوج عصبانیت هم اول ازش عکس میگی...
8 مرداد 1395

حس مادرانه من همین الان یهویی

عشق من سلاااااااااااااااااام همین الان داشتم یه آهنگی گوش می دادم که حس می کنم حرفهای نگفته من به تو هستش  سرراه من خدا تو رو گذاشته می دونم خیلی هوای منو داشته  تو همونی که می خوامت تا همیشه نظرم همینه و عوض نمیشه  خوش به حال من که این روزا کنارم تورو دارم تورو دارم تورو دارم  زندگی با تو یه لطف دیگه داره خوشی دست از سر ما برنمیداره  عطر آرامشه تو هوای خونه حتی همسایمون اینو خوب میدونه  روی مبل خونه خوشبختی نشسته از من و تو نازنین نمیشه خسته جای قاب عکس یادگاری انگار شادی رو به جای قاب زدیم به دیوار  خوش به حال من که این روزا کنارم تورو دارم تورودارم تورو دارم ...
24 خرداد 1394

mother's day 94

مدتهاست که چرت نیمه روز پیشکش ، چهار ساعت متوالی در شب نخوابیدم مدتهاست که نوشتن پیشکش ، یک فیلم کوتاه رو با حضور ذهن کامل ندیدم مدتهاست که خواندن رمان پیشکش ، یک صفحه از یک مجله رو بدون قطع کردن نخوندم نقشه هایی که داشتم پیشکش ، جز برای پوشک و کرم و لباس و کلاس کودکم نقشه تازه ای نکشیدم حالا خوب می دونم چند تا از موهام سفید شدن چون مدتهاست دیر به دیر رنگشان می کنم سینما، تئاتر، جمع دوستانه، خرید گروهی، سفرهای یهویی، تلفن های طولانی و ....همه را ترک کردم کفش پاشنه بلند، کیف های رنگارنگ، موهای درست کرده و آرایش مرتب به تاریخ پیوسته و ساک بچه به دوش می کشم.موهام را جمع می کنم و همیشه گوشه ای از رژ لبم روی صورتم پخش شده و...
21 فروردين 1394

مادرانه دوم

" مادامی که این اطفال در کنارت هستند , تا می توانی دوستشان بدار , خود را فراموش کن و به ایشان خدمت نما  شفقت فراوان خود را از آنها دریغ مدار , مادام که این موهبت با توست قدرش را بدان ونگذار هیچ یک از رفتار کودکانه آنها بدون قدر دانی بماند , این شادمانی که اکنون در دست توست مدت زیادی نخواهد ماند . این دستان نرم کوچکی که در دست تو آشیانه دارد در حالی که در آفتاب قدم میزنی همیشه با تو نخواهد بود , همین گونه این پاهای کوچکی که در کنارت می دوند , و یا صداهای مشتاقی که بدون وقفه و با هیجان هزاران سوال از تو می کنند تا ابد نیستند.  این صورت های قابل اعتماد که به طرف تو توجه می کنند , یا بازوان کوچکی که بر گردن تو حلقه می شوند و لبا...
1 مهر 1392

مادرم روزت مبارک

مادر عزیزم... زمانی که دخترکم به دنیا آمد و او را درآغوش کشیدم تمام لحظاتی را که باهم داشتیم درک کردم... حتی لحظاتی که به خاطر اشتباهاتم مواخذه ام می کردی.. هر زمان که بیدار شدم دخترکم را شیر بدهم شبهایی را تجسم کردم که تو برای شیردادن به من بیدار میشدی... لحظات سختی که درسا شیرمن را نمی خورد لحظاتی را تجسم کردم که تو برای شیرنخوردن من غصه می خوردی... هر زمان که دست و پای کوچک دخترکم را می بوسم لحظاتی را تجسم می کنم که تو با آنهمه عشق و محبتت بر دستان کوچک من بوسه میزدی،با سختی ها مقابله می کردی و برای خوشبختی من با همه حتی خودت می جنگیدی و شرمسار می شوم از اینکه این همه سال عشق خالص و بی قید و شرطتت را درک نکردم و برای قدردانی...
11 ارديبهشت 1392

خدایا با این دخترک ِ شیطون چیکار کنم؟

دخترکم انقدر شیطون شدی که وقتی شب میشه دیگه نای حرف زدن برام نمی مونه،تو روز خیلی کم میخوابی و اکثر وقتا هم وقتی شیرمی خوری می خوابی و بعد از بادگلو زدن بیدار میشی و یه خنده تحویلم میدی  دیشب سه بار خوابوندمت،یه بار درحال راه رفتن بهت شیردادم بیدار شدی و بادگلو زدی و دیگه نخوابیدی یه بارم تو ننو خوابوندمت وقتی بلندت کردم آوردمت سرجات باز بیدار شدی.... دوباره بهت شیردادم خوابیدی ولی تا اومدم برگردم و بخوابم درحالی که چشمات بسته بود لبهای نازت می خندید و من نمیدونستم باید محکم بغلت کنم و ببوسمت که انقدر شیطونی یا عصبانی بشم  تصمیم گرفتم پشتم را بهت بکنم تا شاید بخوابی توام یکم دست و پا زدی و آواز خوندی و برای خودت ذوق کردی،...
4 ارديبهشت 1392