درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

درسای نازم 2ساله شد

سلام به دخملک دو ساله خودم نازدونه من امروز شما دوساله شدی یعنی دوسال پیش همچین روزی اندازه یه فندق بودیااااا و چه زود قد کشیدی و بزرگ شدی عشق مامان دوشب پیش بابایی هدیه ات را سفارش داد و برات کیک و شمع خرید و زودتر تولدت را جشن گرفتیم آخه دیشب که میشد شب تولدت مهمون داشتیم و گفتیم شاید تا امروز بمونن خونمون و خلاصه پیشواز رفتیم و دی ماه هم یه جشن تولد بزرگ داریم که قراره شام بدیم واااااای که از الان استرس اون روز رو دارم که چقدر کارخواهم داشت دیروز که فقط 6تامهمون داشتم کلی خسته شدم و آخرشم هیچ چیز جز ژله ها باب میلم نشد و برای تولدت کلی برنامه دارم و قراره از همه چیز عکس گرفته بشه و امیدوارم که کمک برسه و بتونم همه کارهام ر...
1 آذر 1393

خاطرات24 ماهگی

نازگلکم دختر خوشگل با نمکم عشق من دردونه مامان سلام.. یه سلام گرم وسط پاییز سال نود و سه به دخملک خوشگلم... عزیز دل مامان ... شیرین زبونم. مهربونم انقدر شما دخملک نانازم شیرین و خوردنی شدی که میخام درسته قورتت بدم.. بعضی روزها باهمدیگه میریم پارک و شما کلی بازی می کنی و خسته هم نمیشی و بلافاصله بعد از اینکه از پارک میایم بیرون تا بریم خونه میگی خسه شدم بدل تن خسه شدم    یکم بغلت می کنم و بعد تامیذارمت پایین که راه بیای بازمیگی مامان خسه شدم و منم بهت میگم مثلا تا اون ماشینه راه بیا بعد بغلت می کنم و تو برای اینکه زودتر به اون ماشینه برسی که بیای بغلم میگی بدوییم و میدویی  بعدش بغلت می ...
29 آبان 1393

درسای نازم 23 ماهگیت مبارک

کوچولوی دوست داشتنی مامان سلام عزیز دلم شما 23 ماهه شدی فقط یک ماه دیگه به تولدت مونده و مامان هنوز هیچ کاری انجام نداده وااااااای که چقدر برنامه دارم برای تولدت و چه کارهایی که قراره انجام بدم و وااااای که چقدر شما شیرین زبون شدی و چه کلمات و جملاتی که نمیگی دختر 23 ماهه من چندروز پیش تو بغلم که نشسته بودی به پاهات نگاه کردم و دیدم وااااای چقدر بزرگ شده و همین طور وقتی داشتم پوشکت را عوض میکردم دیدم ماشالا بچم چه فضایی را اشغال کرده چه قدی کشیده هزااااااار ماشالا فدات بشم چقدر زود بزرگ و خانوم شدی این روزاوقت کنم فیلمای نوزادیت راتماشا می کنم و بابایی همش بهم میگه جای زندگی تو گذشته از الانش لذت ببر اما من تندتند ازت عکس و فیلم ...
10 آبان 1393

تولد مامان

یازده مهر تولد مامان بودش دوساله که روز تولدم تو که هدیه خدای مهربونی کنارمی و از خداممنونم به خاطر هدیه قشنگی که بهم داده و امیدوارم سالهای سال تولدم را باتو بگیرم و تو بریدن و فوت کردن شمعها بامن شریک بشی عشقم شب بابایی با یه جعبه خوشگل قرمز که توش کیک بود اومد خونه اما شما خیلی بداخلاق بودی و اصلا باهامون همکاری نکردی و همش بهانه می گرفتی منم تند تند غذا درست کردم و دادم خوردی و لالا کردی و ماهم خیلی زود خوابیدیم فرداش یعنی جمعه که روز تولدمم همون روز بودش خودم بی حال بودم و اصلا حالو حوصله نداشتم تا اینکه بالاخره ظهر از جام بلند شدم و کمی به خودم رسیدم و کیک را آوردم که بلکه روحیه سه تامون عوض بشه که همون طور...
6 آبان 1393

اولین سیماما و اولین اوبوتوس

عشق مامان سلام چند وقتی بودش که تو تلویزیون تبلیغ مدرسه موشهای دو را میکرد و شما وقتی میدیدی ذوق می کردی منم هوس کردم ببرمت سینما و سه شنبه هشتم مهر ماه 93 رفتیم خونه مامانی و ازونجا با دایی جون و فاطی رفتیم سینما  تو راه شما اصلا دستم را نمی گرفتی و هی میدوییدی و هرکاری می کردم میرفتی سمت خیابون و حسابی عصبانیم کرده بودی تا اینکه خوردی زمین و زانوت و کف دستات زخم شد و کلی هم گریه کردی  از اون به بعد هروقت میگم دستم و ول کنی میوفتی و اوف میشی دیگه دستم را ول نمی کنی و خیلی مراقبی و شاید باید یکبار این اتفاق کوچیک ولی ناراحت کننده میفتاد تا از بروز حوادث بزرگتر جلوگیری بشه   هنوزم وقتی میریم خونه مامانی و ازجلوی سینما رد...
6 آبان 1393

22 ماهگیت مبارک عشقم

عشق کوچولوی مامان سلام... وقتی بعد از یک ماه میام تا از کارهات و پیشرفت هات بنویسم اصلا نمی دونم از کجا باید شروع کنم و چی باید بنویسم راستش انقدر تو این یکماه تغییر کردی که انگار یکسال گذشته و مطالب تو ذهنم خیلی خیلی زیاده و به راحتی نمی تونم دسته بندیشون کنم الان که وبلاگت را نگاه کردم دیدم هی واااای من چقدر عقبم و چقدر عکس و نوشته هست که باید بنویسم آخه هروقت کاری می کنی تو ذهنم میاد این و چطوری تو وبلاگت بنویسم و فکر می کردم همه را نوشتم نگو همه تو خواب و خیالم بوده حالا مجبورم یکی یکی عکسها را بذارم و خاطراتی که ازشون یادم مونده را بنویسم ببخش دخترکم یه شب ساعت چهار بیدار شدی و رفتی بالای مبل بالشتهای مبل را پرت کردی ...
7 مهر 1393

پارک با روژینا

نانازی مامان سلام شنبه هفته پیش که رفته بودیم خونه مامانی با خاله نیلوفر قرار گذاشتیم تا بعد از مدتها از نزدیک همدیگه را ببینیم و شما فسقلی ها یکم بیشتر باهم باشین  ساعت هفت بود که از خواب بیدارت کردم و لباسهات را پوشیدی و رفتیم پارک وقتی رسیدیم روژینا و مامانش و مامان بزرگش اونجامنتظرمون بودن  شما تا نگاهت به سرسره افتاد میخواستی بری اونجا و حواست به روژینا نبود و وقتی بردمت سمت روژینا رفتی پیشش و انگار از همدیگه خوشتون اومده بود وقتی میخواستی راه بری میگفتی  دست دست  و دوست داشتی دست روژینا را بگیری و باهمدیگه به زبون خودتون صحبت می کردین و برای ما که کارهای شما را تماشا می کردیم خیلی خیلی جالب بود این ر...
17 شهريور 1393

درسای نازم روزت مبارک

دخترم... درسای نازم... عشق من.. نمی تونم احساسم را درقالب کلمات بنویسم... نمی تونم بگم چقدر دوست دارم... نمی تونم بگم از اینکه کنارتم چقدر خوشحالم... دخترلبخند خداست... لبخند خدا روزت مبارک... اینم هدیه ات عزیزم که دیشب برات گرفتمش و خیلی دوستش داری همه اش بغلش می کنی ،بوسش می کنی و بهش به به میدی میخوابونیش و ازش جدا نمیشی  عزیزم این یه اسپیکره که وقتی فلش بهش وصل می کنی برات نانای میخونه و تو هی قر میدی    ...
6 شهريور 1393