درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

آنچه در مهرماه گذشت

سلام به دوستای گلم  سلام به دختر دسته گلم  عشق کوچولوی من هرچقدر ازت بابت دیر آپ کردن وبلاگ و نوشتن خاطراتت عذرخواهی کنم بازهم کمه من تو گرفتاریهای زندگی و کارهام غرق شدم و به کل نوشتن خاطراتت رو فراموش کردم عشقم مخصوصا که یکم هم درگیر کارهای تولدت هستم و ذهنم خالی نیست تا بتونم از تو و شیطونی هات بنویسم فقط اینو بگم که هنوزم مهد کودک میری و دوتا شعر بلدی عشقم البته دست و پا شکسته عِبی فینگر عبی فینگر وِر آر یو هیب آی اَم هیب آی اَم هَ یو (baby finger baby figer where are you? here Iam how do you do)بعد هم یکی یکی مامی فینگر ،فادِر فینگر و گاهی میگی فادِر سیستر خخخ میگی من عِبی اَم (baby) تو مادری بابا هم فادره&nbs...
30 مهر 1394

تولد مامان

 پنجشنبه 9مهر وقتی از مهدکودک برگشتیم وسایل پخت کیک رو خریدم و اومدیم خونه ،مشغول پخت کیک شدم بعد هم الگوی کیک دوربین رو کشیدم و کیک که پخته شد برشش زدم و منتظر شدم تا خامه آماده که تو فریزر گذاشتم یخش باز بشه ،از مدتها قبل تولدم یه کیک به شکل دوربین دیدم که عااااشقش شدم و چون حوصله مهمونی گرفتن نداشتم و سفارش کیک برای سه نفر هم کار مسخره ای بود و هم اینکه عمرا این قنادیای سمت ما بلد بودن خوب درش بیارن تصمیم گرفتم خودم درستش کنم و یه فیلم هم پیدا کردم که تقریبا مراحل و کار رو توضیح داده بود یه سوالاتی هم از دوستام که تجربه تزیین کیک داشتن پرسیدم و خیلی هاشون بهم گفتن سخته و بی خیالش بشم یه مدل راحت تر انتخاب کنم اما من همینو دوست داشتم...
15 مهر 1394

یه جشن کوچیک

دوم مهر پنجمین سالگرد عروسی من و بابا حمید بود  این یعنی 5سال بود که تو این خونه زندگیمون رو زیر یک سقف شروع کردیم و تو سختی ها و غم و شادیها کنار همدیگه بودیم  بله برای من انگار دیروز بود که جهیزیه ام و چیدم و شب بعد از جشن تو خونم دراز کشیده بودم به اتفاقات قشنگ اون روز و عکس و فیلمهام فکر میکردم،شب خیلی قشنگی بود خداروشکر که هروقت یادش می افتم فقط به وجود شوهرم افتخار میکنم که با هر سختی جلوی مخالفتهای همه وایستاد و اون شب رو طوری ساخت که من می خواستم ،و چقدر شیرینه یاداوری زحمات همسرم برای خوشحالی من . ما معمولا سالگرد عروسیمون و جشن نمیگیریم فقط یه تبریک کوچیک برای یاداوری اون روز به همدیگه میگیم که اکثرا هم بابایی اول م...
5 مهر 1394

34 ماهگی

سلام درسای ناز مامان  سلام به دوستای مهربونمون که به ما لطف دارن و منتظر هستن تا ما پست بذاریم  نمیدونم من اینطوری هستم یا این اتفاقات برای همه میفته و ممکنه مدتی از کارهای روتین عقب بیفتن و کلی کار بریزه سرشون و نتونن درست فکر کنن   مدتیه که همه برنامه هام به هم ریخته و یه جورایی عقب افتاده   خسته شدم از بس تو ذهنم یه چیزایی رو مرور کردم که فراموش نکنم و بعضی وقتا فقط به خاطر اینکه نمی تونم اینهمه کار رو انجام بدم از خیرش می گذرم و با گوشیم ورمیرم و الکی روزم و شب می کنم  و آخر شب هم ناراحت از اینکه هیچ کاری رو انجام ندادم و کارم و سبک نکردم    یه سایت آپلود بود که خیلی وقت پیش از ناچا...
3 مهر 1394
1