آنچه در مهرماه گذشت
سلام به دوستای گلم
سلام به دختر دسته گلم
عشق کوچولوی من هرچقدر ازت بابت دیر آپ کردن وبلاگ و نوشتن خاطراتت عذرخواهی کنم بازهم کمه من تو گرفتاریهای زندگی و کارهام غرق شدم و به کل نوشتن خاطراتت رو فراموش کردم عشقم مخصوصا که یکم هم درگیر کارهای تولدت هستم و ذهنم خالی نیست تا بتونم از تو و شیطونی هات بنویسم
فقط اینو بگم که هنوزم مهد کودک میری و دوتا شعر بلدی عشقم البته دست و پا شکسته
عِبی فینگر عبی فینگر وِر آر یو هیب آی اَم هیب آی اَم هَ یو (baby finger baby figer where are you? here Iam how do you do)بعد هم یکی یکی مامی فینگر ،فادِر فینگر و گاهی میگی فادِر سیستر خخخ
میگی من عِبی اَم (baby) تو مادری بابا هم فادره
خیلی از حیوونا رو هم به انگلیسی بلدی و همه اش می پرسی وات ایزیت؟ هی باید به انگلیسیش رو بهت بگیم و گاهی هم تقریبا مثل قبلی میگی ولی منظورت اینه که چه رنگیه و یکی یکی رنگا رو میگیم و اگه اشتباه بگیم میگی نه رِد نیست و هی می پرسی تا ما درستش و جواب بدیم
صبح بیدار شدن برای رفتن به مهد حسابی خستم کرده مخصوصا که شما خیلی قبل رفتن اذیت می کنی و مجبورم زودتر بیدار بشم که بعضی روزها گریه و زاری می کردی که نباید بریم و نمیخام برم و وقتی من بی خیال مهد میشدم و میومدم بخوابم شما گیر میدادی بریم دیر شد شِیک شِیک(یکی از آهنگهایی که وقت ورزش سرکلاس می ذارن) رو خوندن و تموم میشه و مجبورم می کردیم تند تند آماده بشم و بریم و خلاصه تصمیم گرفتم بعد از پایان ترم دیگه نبرمت مهد چون بابایی هم معتقد بودکه شما اینطوری از درس و مدرسه هم زده میشی و تا کی می تونیم به زور بفرستیمت مدرسه و بهت فشار بیاریم و واقعا نیت ما برای مهد زبان آموزش نبود و فقط برای بازی بردیمت
بعضی روزها که با معلمت هم مسیر می شدیم با ذوق دستش رو می گرفتی و تا یه جایی باهاش میرفتیم و تو خیلی دوست داشتی که دستت رو بگیره ،این معلم جدیدتونم تو رو خیلی دوست داشت و تو کلاس اکثر کارهای شما رو انجام میداد و خیلی بهت می رسید
خیلی سعی اش رو کرد که کلاس رو شاد نگاه داره و اواسط ترم خیلی بهتر شده بود و شما هم تو کلاس بهت خوش می گذشت و مثل جلسات اول فقط روی صندلی نمی نشستی
خوب الان که این پست رو برات می نویسم 26 آبان ماه هستش و من باید همین روزها پست آبان ماه رو بذارم عزیزم و از اونجا که برای هماهنگی آرشیو وبلاگت و خاطراتت تاریخ ثبت رو تغییر میدم خواستم این رو بنویسم که یه روزی بهت بگم عشقم مامان باهمه گرفتاریهاش خیلی تلاش کرد که خاطرات زیبای تو رو در قالب کلمات یکجا جمع کنه که اگه خدایی نکرده یک روز از ذهنش حذف شدن اینجا باشن و فراموش نشن
دختر زیبای من به سه سالگی نزدیک میشیم و از وقتی رفتیم تولد پوریا شما هر روز ازم میخای تا برات تولد بگیرم و یه عالمه مهمون دعوت کنم و منی که قرار بود امسال هیچ برنامه ای نداشته باشم مجبور به گرفتن یه تولد مفصل می کنی که توش تعداد بچه ها هم نسبت به قبل بیشتر باشه و هرروز میپرسی کی تولدم میشه و من کلی باید بهت توضیح بدم که هنوز تولدت نشده میخواستم برای اول اذرماه برات کیک درست کنم و تولد خودمونی داشته باشیم می ترسم ناراحت بشی و بگی تولدمه چرا هیشکی نمیاد و توقع هدیه و این چیزا داشته باشی اینه که امسال روز تولدت جشن نمی گیریم و جشن رو به بعد از ماه صفر موکول می کنیم ایشالا که بتونم تولد خوب و شیکی برات بگیرم عشقم کلی ایده تو ذهنمه و امیدوارم فرصت اجراش رو داشته باشم عشقم
یه روز خونه مامان طاهره که دایی فسقلی داره به من کمک میکنه و شمارو می خوابونه
یه عکس هنری از بابا حمید
یه عکس هنری دیگه از بابا حمید
بازهم یک عکس هنری دیگه از درسا خانوم که توسط بابا حمید گرفته شده خخخ
روز تولدم شما داشتی تنهایی بازی می کردی و من مشغول کارهام بودم
دختر نانازم که محل بازی کردنش خیلی خاصه همیشه
اینجا هم داری برای عروسکات قصه میگی و من هنوز جارو جمع نکردم
یه روز قشنگ تو مهد کودک و درسا خانوم که استیکر چسبونده به پیشونیش
اینو درسا روی تبلتش کشید و میگفت خنده داره است فکر کنم این شکلک کوچیک که می خندید تو برنامه خندوانه رو میگفت
یه روز قشنگ که من و درسا گل بازی کردی و اثر هنری به جای گذاشتیم خخخخ
یه روز هم خیلی اتفاقی به یکسری عکس برخورد کردم که عکس لباس بود باهر بدبختی بود دانلودشون کردم و یه آدم هم پیدا کردم و همه رو چیدم روی یه برگه سفید و چند روز بعدش با عکس درسا خاانوم که برای عید درست کرده بودم و چندروز قبلش با یکسری عکس جدید تغییرات کوچیکی داده بودم بردم چاپ کردم و رفتیم خونه مامان طاهره اونجا تا شما دوتا وروجک خوابیدید من قیچی شون کردم و بعدش سه تایی بازی کردیم و شما بهتون خوش گذشت اول عروسک ها رو می چسبوندید و بعدش هرلباسی که دوست داشتین تنشون می کردید
اینا رو امیرحسین چسبونده کج و با فاصله های نامنظم
اینا رو دختر گلم چسبونده که خیلی مراقب بود حتما صاف بچسبن و تو یک ردیف باشن و دست همدیگه رو هم بگیرن و اگه اینطوری نمیشد کلی غر میزد تا من کمکش کنم بکنم و دوباره صاف بچسبونه
اینم دوتا عشقااااای کوچولو و شیطون من بعد از بازی ودرست کردن کاردستی به مناسبت روز کودک
اینم یه خنده شیرین از کودک های زندگی ما
و این هم عکس درسا خانوم که روی کاغذ فتو گلاسه سایز صد در پنجاه پرینت گرفته شد و با چسب پنج سانتی با هزاااار زحمت براش قاب درست کردم و چسبوندمش توی راهرو و کلی اونجا رو خوشگل کردم و هرکسی که دید کلی ازشما و مدل عکس و قابش تعریف کرد
17 مهر تولد پوریا بود باهم رفتیم بالا و شما کلی خوشحال بودی که اونجایی و پیش بچه ها و همه اش دلت میخواست تولد تو باشه یه جورایی ناراحت بودم که تولد تو نبود و غصه می خوردی عشقم و میرفتی سمت کادوها و میگفتی پوریا بیا بازشون کن اما این روزها هم هست و باید بگذره تو زندگی تا برای تو دختر کوچکم تجربه بشه و یاد بگیری تو هرشرایطی چه رفتاری داشته باشی و بدونی همیشه تو دنیا همه چیز بروفق مراد آدم نیست ،اینجا هم شما داری کیک رو می بری برای اینکه اکثرا تو تولدای نزدیک فوت کردن شمع و بریدن کیک رو همه بچه ها انجام میدن ولی اون روز تعداد زیاد بود و نمیشد اینکارو کرد ولی شما فسقلی من که این چیزها رو متوجه نمیشدی عشقم برای همین بعد از پوریا با کفگیر کیک داری کیک رو می بری عشقم
وقتی فشفشه ها روشن شد فدااااای ذوق کردنت بشم عشقم
دختر ناااااااااازم حواسش به فشفشه هاست
این عکسها رو مریم ازت گرفته من سرم درد می کرد عشقم
یه عکس دسته جمعی با پوریا و مهمونای کوچولوش
پوریای عزیزم تولد چهار سالگیت مبارک
پوریا که از فوت کردن شمع کلی خوشحال شده
درسا خانوم که تیپ زدن و ژست گرفتن و درخواست عکس کردن
یه روز که دوستم اومده بود خونمون و شما داشتی یه جورایی خودنمایی و جلب توجه می کردی و به دنبالش درخواست عکس شما رو داشتیم عزیزم
پاستیلهایی که بابایی برات خریده بود و تو دیس چیدیشون
این هم یه عکس دیگه از پاستیل های دیزاین شده به هنر درسای نازم