درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

34 ماهگی

1394/7/3 15:43
نویسنده : مامان آرزو
1,786 بازدید
اشتراک گذاری

سلام درسای ناز مامان بوس

سلام به دوستای مهربونمون که به ما لطف دارن و منتظر هستن تا ما پست بذاریم محبت

نمیدونم من اینطوری هستم یا این اتفاقات برای همه میفته و ممکنه مدتی از کارهای روتین عقب بیفتن و کلی کار بریزه سرشون و نتونن درست فکر کنن خطا مدتیه که همه برنامه هام به هم ریخته و یه جورایی عقب افتاده متنظر خسته شدم از بس تو ذهنم یه چیزایی رو مرور کردم که فراموش نکنم و بعضی وقتا فقط به خاطر اینکه نمی تونم اینهمه کار رو انجام بدم از خیرش می گذرم و با گوشیم ورمیرم و الکی روزم و شب می کنم غمگینو آخر شب هم ناراحت از اینکه هیچ کاری رو انجام ندادم و کارم و سبک نکردم کچل 

یه سایت آپلود بود که خیلی وقت پیش از ناچاری ازش استفاده کردم و گویا ترکیده و تمام پست هام به هم ریخته و آپلود مجدد عکسها و گذاشتن سرجاشون واقعا زمان بر هست و نیاز به تمرکز هستش که با درسای وروجک امکانش وجود نداره غمگین وبلاگ بلاگفا هم که کلا به هم ریخته که بیشترش تقصیر مدیریت بلاگفا هستش اما فقط عذرخواهی می کنه همین خاطرات ما که متلاشی شده و معلوم نیست چی به چیه رو که درست نمی کنهعصبانی منم هی استرس دارم که هرچی نوشتم و زحمت کشیدم بپره و هیچی نداشته باشم که برات یادگاری بذارم و اینهمه زحمتم یه شبه به باد بره دلشکسته میخام سی دی بلاگت رو سفارش بدم که میگم باید تمام پست ها رو درست کنم بعد سفارشش بدم تا اون موقع هم نمیشه رمز دار نوشت چون واقعا وقت نمی کنم که برای دوستای گلمون رمز رو بذارم و شرمنده شون میشم خطا از کارهای دیگه که اضافه شده فکر کردن به چگونگی جشن گرفتن تولد شما هستش سکوتتم امسال چی باشه ؟ لباس درسا چه جوری باشه؟ من چی بپوشم؟ چی بپزم؟ کیک و کجا سفارش بدم؟ کوکی بپزم؟ چه نوآوری داشته باشم برای امسال که جدیدباشه؟ اصلا مهمون دعوت کنم ؟ من و بابایی و درسا جشن بگیریم ؟ نه درسا مهمونی رو دوست داره عمه هاشم باشن؟ خب عمه هاش تولدم نگیریم یه شب شب نشینی میان دیگه ، پس همه خوراکی ها رو آماده بذارم تا بیان؟ چه کاریه خب جشن بگیرم گریهگریهمن دارم دیوونه میشم یکی بگه من چیکار کنم سکوت

باباحمیدم که فقط میگه نمی خواد بگیری فقط یه کیک می گیریم و یه هدیه تمامتعجب مگه میشه یه دختر که بیشتر ندارم نمیخام هیچکدوم تولد هاش سوت و کور باشه برای هرسالش باید یه برنامه داشته باشم راضی

سرتون و درد نیارم چون خودمم هنوز نمیدونم چیکار باید انجام بدم خخخخقه قهه

بریم سراغ خاطرات این ماه و عکسهای بسیااااااار زیادمون که همینجا به خاطر پست طولانیمون ازتون پوزش می طلبم و امیدوارم که تا آخر کنارمون بمونیدبوس

صندلي شكسته بود تو قسمت نشين منش رو برميداشتي و ميشستي روش خندونک

بعضي وقتا تبلتت و تكيه ميدي به يه جايي و مشغول تماشاي كارتون با تبلتت ميشي ماشالا ديگه خودتم ياد گرفتي براي خودت موش و گربه ميذاري و مشغول ميشي تعجب اينجا هم تكيه دادي به چهارپايه ات و بعدشم خوابت برد عشقم و منم روت پتو انداختم و شما لالا كردي عشق منبغلبوس

درحال انجام حركات نمايشي و درخواست عكس بغل

روز بعد و يه پايه جديد براي تبلت قه قهه

..... بابايي دير رفت سركار و منم از فرصت استفاده كردم و گفتم مارو برسونه نزديك مهد كودك من شرايطش و بپرسم اگه بشه ثبت نامت كنم براي بازي و كاردستي و نقاشي و ... اما هرچي زنگ زدم كسي درو باز نكرد با اينكه در بالا باز بود و از بيرون مشخص بود شايد زنگ خراب بود نميدونم خلاصه گفتيم برگرديم و بابايي دور زد و باز دلم نيومد گفتم مارو بذار خانه اسباب بازي و خلاصه بابايي هم با اينكه ديرش شده بود هيچي نگفت و مارو خانه اسباب بازي پياده كرد و شمارو بردم تو و كلي با بچه ها بازي كردي البته اول پيششون نمي رفتي و كنار مامان بازي ميكردي و تا يكيشون ميومد سمت شما انگار كه اگه نزديكت بشه مريضي ويروسي بدي مي گيري ازش فرار مي كردي و يه ني ني كوچولوتر از شما كه اونجا بود و يكم زور مي گفت به بچه هاي ديگه و بقيه مراعاتش و مي كردن شما ناراحت ميشدي و ميگفتي منو ميزنه و نميرفتي بازي كني اما كم كم يخت باز شد و رفتي باهاشون بازي كردي وقتي پازل بازي مي كردن من وشما هم باهاشون بازي كرديم و وقتي كه ساعت خوراكي خوردن بود من سريع رفتم مغازه تا برات كيك و آبميوه بگيرم عشقم و وقتي برگشتم شما انگار سراغم و گرفته بودي و منتظر سر سفره اي كه براي بچه ها انداخته بودن نشسته بودي و وقتي من اومدم خانوم مربي گفت درسا مامانت اومد و شما اومدي خوراكي رو گرفتي و رفتي سر سفره مشغول خوردن شدي عشقم و بعدش چون روز قبلش روز پرستار بود مربي اونجا چند تا آمپول براي بچه ها بريده بود و ميداد تا به دفترشون بچسبونن و شما هم نشستي پيششون و خيلي قشنگ چسبونديش روي كاغذي كه مربي بهت دادو بعد از دوساعت به زور راضي شدي كه برگرديم خونه و وقتي ام برگشتيم كلي بهانه گرفتي و گريه كردي و ناهار خورديم و بالشت گذاشتم تا بخوابيم و ماشين لباسشويي هم روشن بود و شما از صداش نمي تونستي بخوابي و ديدم بالشتت رو گذاشتي در گوشت و يكم بعد خوابت برد خنده

درسا خانوم كه ميخواد سوار ماهي بشه 

اينجا هم سوار سرسره كوچولو شدي عشقم

اينجا هم بچه ها رو تماشا مي كني و نميري كه بازي كني 

اينجا بازي مي كردين با بچه ها بازي ما مثل گل هستيم و باز ميشيم و بسته ميشيم اگر به ما آب ندهند اين وري مي شيم اون وري ميشيم روي زمين ولو ميشيم كه خيلي خوشت اومده بود عشقممحبت

همچنان مشغول بازي بغل

اينجا دنبال بازي كردين و شما هم تو دور دوم برنده شدي عشقم تشویق

درسا ناناسي مشغول درست كردن پازل فداي نشستنت بشه مامان بغل

درسا خانوم در حال پازل درست كردن جالب بود برام كه دو جور پازل بودش و بچه هاي بزرگتر از تو نمي تونستن به راحتي از هم جداشون كنن ولي شما ميدونستي كه آبي نفتيا مال يه پازله حتي يكمش كه درست شد گفتي عنكبوتيه و اون رنگيا هم كه پو بودش تشویق

منتظر نشستي تا مربي بهتون كاغذ و چسب بده عشقم بوس

كاردستي خوشگل ناز گلم 

اينم درسا خانوم كه از صداي ماشين لباسشويي خوابش نميبره خخخقه قهه

بله بالاخره خوابيد و كار ماشين هم تموم شد راضی

سه شنبه 3اٌم شهریور بابایی سر کار نرفت و وقتی من تو رو دعوا کردم الکی شروع کرد به داد زدن سر من و به شدت ناراحتم کردغمگین میدونستم ناراحتیش از جایی دیگه است و نمیخواد راجع بهش صحبت کنه برای همینم سرکار نرفته برای اینکه حالش بدتر نشه لباس پوشیدم و باهمدیگه رفتیم خونه مامان طاهره اونجا شما با امیرحسین بازی کردی و ناهارتم مامانی داد و بعد از ظهر برگشتیم خونه و باهمدیگه نقاشی کشیدیم تا سرت گرم بشه و پیش بابایی نری سکوت

چشم و دهان  برای این ها چسبوندیم و کلی بهمون خوش گذشتعینک

بعضی چشمها که انتخاب می کردی براشون جالب بودن برای همین عکسش و گذاشتم وبلاگتراضی

بعد از نقاشی کشیدن شما خوابیدی و غروب بود که بیدار شدی و باهمدیگه رفتیم خرید کردیم و برای شما یه دفتر باب اسفنجی و یه دفتر نقاشی کیتی به انتخاب خودت و یه تخم مرغ شانسی بزرگ خریدم زیبا

بابایی شب به خاطر رفتارش ازم عذرخواهی کرد ولی چه فایده که روزم رو با ناراحتی گذروندم غمگینخداروشکر که به شما حسابی خوش گذشته بود و فک کنم همیشه دلت بخواد که با بابایی دعوا کنیمخندونکقه قهه

درسا خانوم الان ساعت يك و چهل دقيقه است كه مامان اومده اگه بشه پستت رو كامل كنه كه شانس پرشين گيگ قاطي كرده و نميشه عكس ها رو بذارم و تو اين ساعت از خستگي مغزم كار نمي كنه كه نمي دونم بايد چي بگم و از كجا شروع كنم هميشه آخر ماه كه ميشه و ميخوام آپ كنم انگار كه يك قرن گذشته از اون روزها و واقعا باديدن يكسري از عكسها ميگم يادش بخير چه روز خوبي بود  خطا

بالاخره ساعت چهار خوابیدم اما باز هم پستت تموم نشد عشقمسکوت

همون طور كه تو پست هاي قبل گفتم مدتها دنبال يه جاي خوب براي بازي شما گشتم و آخر هم كارگاه مادر و كودك سمت خودمون پيدا نكردم غمگیناز عمه كه سوال مي كردم متوجه شدم كه يكي از دوستاش مهد دو زبانه داره و فقط هم وروديش از 90 به بالا هستش و عمه باهاش صحبت كرد ولي گفتن كه خيلي كوچولو هستش تازه آخراي 91 هم هست و خلاصه با اصرار من كه حالا بياد شايد دوست داشت و شايد اذيت نكرد و راضي بودين ديگه خانومه براي يك جلسه آزمايشي قبول كرد كه بريم و چهارشنبه ساعت نه بيدار شدم و چايي دم كردم و خودم آماده شدم و ساعت ده بيدارت كردم و تا گفتم پاشو بريم مهدكودك سريع بيدار شدي عشقم با اينكه تصوري از مهد نداشتي اما ذوق داشتي صبحانه مي خورديم كه از منشي دكترم زنگ زد و گفت امروز نوبت دكتر دارم فراموش نكنم كه برم و من تازه يادم افتاد اي واي راست ميگه چهارشنبه است و حرصم گرفت كه چرا فراموش كردم و ماشين و از بابا نگرفتم هيچي ديگه تند تند مدارك پزشكي و دفترچه ام رو برداشتم و ساعت يازده شده بود عمه زنگ زد كجايين و گفتم داريم تازه درميايم از خونه گفت تا برسيد دير شده و اومد دنبالمون و بردمون مهد وقتي اونجا رسيديم دوست عمه شما رو برد سر كلاس و رفتي پيش بچه ها و تا آخر كلاس بيرون نيومدي و كلي با بچه ها خوش گذروندي و وقتي كلاست تموم شد گير دادي به كتابها تا برات كتاب بخريم و هرچي گفتيم كه كتابها به درد شما نميخوره و خواستم كتاب خودت رو بگيرم ولي قبول نكردي و داد و بيداد راه انداختي حتي دوست عمه گفت همه شونو ببر ولي شما ديگه اونجا رو گذاشتي روي سرت و گريه مي كردي خلاصه خداحافظي كرديم و رفتيم تو ماشين تا با عمه بريم خونه و ازونجا آژانس بگيريم شما رو بذارم خونه ماماني تا اونجا شما گريه كردي و وقتي هم كه رسيديم دم خونه عمه عصمت اومد سوار ماشين شد  و عمه گفت مي برمتون تا خونه ماماني و خلاصه رسوندمون اونجا و تا اونجا هم شما فقط گريه كردي و جيغ كشيدي تا رفتيم بالا و دادمت به ماماني و گفتم كه احتمالا گرسنشه و خوابش مياد و بلافاصله رفتم مركز سونوگرافي تا وقت دكتر جوابش رو بگيرم و چندبارم زنگ زدم ماماني و گفت كه خيلي خوب غذاتو خوردي و داري بازي مي كني و بهانه هم نميگيري ساعت سه از اونجا برگشتم خونه ماماني و ديدم شما مشغول بازي هستي ناهار خوردم و آژانس گرفتم تا مطب دكتر و ساعت شش بود كه برگشتم و شما همون موقع مثل فرشته ها خوابيدي و يكم بوست كردم و استراحت كردم ساعت هشت و نيم هم بيدار شدي و بابايي اومد دنبالمون و برگشتيم خونه مون عشقم و شب هم بابايي غذا از بيرون سفارش داد كه من با اينهمه خستگي باز پاي گاز نايستم محبت

دخترم مادرشده به قول خودشقه قهه

نقاشي كه درسا تو اولين كلاس مهد زبان كشيده بود البته احتمالا با كمك معلمشمحبت

اين و اما خودش تنها خط خطي كرده احتمالا خندونک

اينم فقط كار خودش مي تونه باشه راضی

یه تزیین  عجله ای بابایی همه اش غر میزد که سرد میشه خندونک

بعد از خراب كردن تخت آنيسا ازم خواست تا ازش عكس بگيرمسکوت

بفرماييد شامخجالت

دومين جلسه مهد زبان بود و تو راه بوديم كه گفتم يه عكس از دخمل ناناسم بگيرم

از مهد که میایم باید از توی پارک رد بشیم و شما گفتی که بازی کنم منم کیفت رو گذاشتم زیرت تا نسوزی و داری تاب بازی می کنی عشقم ،بعد از اون روز می دونستی که اون ساعت که از مهد برمی گردیم سرسره داغه و نمیتونی بازی کنی حتی یکبار یکی از بچه های کلاستون بهت گفته بود که بعد از کلاس بامامانم میرم پارک و تو گفتی که آخه سرسره گاگه نمیشه بازی کنیمتعجببغل

بعد از کلاس رفتیم خانه فرهنگ نزدیک خونه مون که ببینم چجوریه اگه نزدیکتره اونجا ببرمت برای بازی که دیدم سه تا مربی داره و یه عااااااااااالمه بچه بزرگ که خیلی ام شیطون هستن و یکیشون بی نهایت بد بود و همه بچه ها رو میزد به همه هم زور می گفت حتی یه بار هم شما رو از روی یه وسیله بلند کرد که وقتی بهش گفتم نکن بازهم گوش نداد و واقعا از سطح خانه بازی خوشم نیومد تازه سه تا مربی و یه کمک مربی داشت بعدشم که مثلا زنگ ورزششون بود شما داشتی مثل بچه های دیگه می دوییدی ولی جهت مخالف می رفتی پسره از عمد اومد سمت تو و کوبید تو صورتت و تو خیلی گریه کردی عزیزم ،فکر کنم با یکی از مربی ها آشنا بود هیچکس چیزی بهش نگفت ولی چون حال و روزش هم به بچه های سالم نمی خورد منم چیزی نگفتم بهش خواستیم بریم خونه که وقت کلاس قران اونا شد و من شما رو بردم تو کلاس بازی و شما بازی کردی عشقم و کلی بهت خوش گذشت تا اونا کلاسشون تموم شد ماهم برگشتیم خونه تا بلایی سر شما نیاره عشقمبغل

درسا خانووووم به محض ورود بوس

وقت ورزش و تماشای بچه ها بغل

بعد از اینکه تنها شدیم راضی

هنوز مشغول بازی هستی عشقم محبت

باز یه شکل خاصی درست کردی و مامان عکس گرفتخندونک

بازی با لگو راضی

درسای خسته که لالا کرده بغل

روز بعد یکی از کتابهایی که بابایی خیلی وقت پیش خریده بود پیدا کردیم و باهمدیگه بازی کردیم و شما پهن و باریک و حیوون ضعیف و قوی رو آموزش گرفتی از مامان چتر باز و بسته و پسر کثیف و تمیز رو هم خودت تشخیص میدادی عشقم عینک

درسای نازم روزی که رفتیم مهد و بعدش رفتیم خانه اسباب بازی خیلی پیاده روی کردی و کفشات یکم برات تنگ شده ان برای همین حسابی  اذیت شدی و پات تاول زد ،یکشنبه هشتم شهریور رفتیم خونه مامانی و باهاش رفتیم بیرون و برای شما کتونی خریدم تا هم زمستون پاهای کوچولوت گرم بمونه هم راحت باهاش بدویی عشقم بوس

مبارکت باشه دختر من ازهمون مغازه هم دیگه کتونی پوشیدی و کفشات رو گذاشتم تو پلاستیکخنده

شام اون شب که کتف ها رو خیلی دوست داشتی و خداروشکر غذات رو خوردی عشقمبوس

این ژست طبیعی درسا خانومه که از مامانش خواسته ازش عکس بگیره زیبا

روز دوشنبه 8اُم درسا خانوم تو مهد اینا رو باکمک مربیش قیچی کرد و خودش تنهایی چسبوند و ریحانه جون مربی درسا انقدر ازش تعریف کرد و همه اش میگفت بااینکه خیلی کوچیکه میدونست که باید چسب رو پشت اینا بزنه و بچه های بزرگتر برعکس چسب زده بودن زیبابغل

این هم رنگ آمیزی درسا خانوم من بوس

گویا یکی از بچه های کلاس صندلی رو گذاشته بوده روی پای دخترمخطادلشکسته

بعد از مهدکودک درسا حسابی خسته میشه وقتی میرسیم خونه حتما از قبل ناهار درست کردم و سریع گرم می کنم و درسا خانوم ناهارش رو میخوره و یکم بعد می خوابه راضی

تو اینجوری هستی که وقتی یه اسباب بازی زیادی جلوی چشمت باشه از چشم میفته و اصلا باهاش بازی نمی کنی منم مدتها این الاغ رو قایم کرده بودم تا اینکه چند روز پیش دادم بهت تا باهاش بازی کنی و تو خیلی ذووووووق کردی حتی از وقتی که برات خریدمش بیشتر خوشحال شدی دخترم بغل

اینجا هم داشتی براش لالایی می خوندی تا بخوابه زیبا

چهارشنبه و جلسه بعدی کلاس درسا خانوم بغل

بعد از تموم شدن کلاس میخواستم ازت عکس بگیرم که پشتت رو کردی عشقمغمگین

اینم رنگ آمیزی  اونروز ،درسا به مداد مشکی علاقه خاصی داره و بیشتر نقاشی هایی که می کشه یا رنگ می کنه رو با مداد مشکی رنگ میکنه خندونک

این هم رنگ آمیزی یاخط خطی دخترک دوسال و نه ماهه من بغل

اینجا عروسکت رو گذاشته بودی پشتت و دوتایی بازی می کردین که تا من اومدم عکس بگیرم این مدلی شدی 

هنرمندی عشق مامااااااانبغل

جمعه از خواب که بیدار شدم دیدم ای وای هرچی آب تو لوله ظرف شویی بوده رفته تو کابینت و یه تمیز کاری حساااااابی گذاشت روی دستم و دیگه کلی اونجا رو مرتب کردم و صدفها رو شستم و دادم باهاشون بازی کردی و کلی کیف کرده بودی زیبا

دومين جدول كارهاي خوب درسا خانوم تكميل شد و ست حيووناي وحشي بزرگ هديه گرفت كه زرافه هم توش بود و بعد از ديدنش نذاشت ديگه عكس بگيرم غمگین

شنبه 14اُم شهریور جلسه بعدی کلاس درسا خانوم بود که قرار بود از اونجا بامترو با مامانی بریم بیرون که تا زنگ زدم به مامانی تبلتش رو دزدیدن و نتونست جوابم رو بده و بعد هم برگشتن خونشون و وقتی داشتم با تلفن صحبت می کردم شما متوجه شدی که چه خبره و منم هی میگفتم به حمید بگم و وقتی باباحمید اومد خونه شما براش توضیح دادی که چی شده و بهش گفتی بابا تو نیگا کن ببین توی قطار نیست خندونک

درسای خسته مامان بعد از کلاس محبتدرسا خانوم خوابید و من رفتم موکت از بیرون آوردم که چند تا طرح ببرم برای اتاق درسا تزیینش کنم که تا باز کردم یه مارمولک پرید بیرونسبزمنم که به شدت از مارمولک چندشم میشه زنگ زدم عمه اومد پایین و تا رفت بکشتش فرار کرد و هی آب گرفتیم و پیف پاف زدیم بی فایده بود و من به شدت عصبانی بودم که چرا انقدر بی احتیاطی کردم و قبلش نتکوندم و فکرش را نکردم هیچی گم شد و من تمام مدت بیرون آشپزخونه خوابیده بودم و نگاه می کنم نکنه بیاد بیرون تا اینکه تو بیدار شدی و درحین بازی با شما بازهم چشمم به آشپزخونه بود که دیدم مارمولک داره سرک میکشه خندونکرفتم تا بکشمش ولی فرار کرد زنگ زدم عمه اومد و با کلی زحمت بالاخره کشتیمش و خیالم راحت شد خسته

یکشنبه 15اُم عمه اشرف اومد خونه مامانی و ماهم رفتیم بالا و قهرمانی مهشید و کسب مدال نقره تو مسابقات شنا رو بهش تبریک گفتیم و براش آرزوی موفقیت کردیم شما هم مدالش رو برداشتی و باهاش عکس گرفتی ایشالا که یه روز توهم مدال افتخار بگیریبغل

اینجا عمه بهت گفت گازش بگیر خخخخخخخخخ خندونکقه قهه

دوشنبه قبل از رفتن به کلاس بهم گفتی مامان من خیلی خوشگل شدم مگه نه؟تعجبمحبتبوس

منم گفتم بله دخترم تو همیشه خوشگل و نازی مخصوصا امروز که مثل ماه شدی عشقم بغل

از مهد که برگشتیم رفتیم خرید و برای توهم پف پفی خریدیم داشتی گریه می کردی و باز بهانه میگرفتی که چشمم به صورتت افتاد اول فک کردم که تو مهد زخم شده اما با بیشتر شدن گریه ات صورتت بدتر شد عشقم بعد گفتم شاید دستت آلوده بوده و با آب و شامپو بدنت شستم صورت و دستت و خوب شد که دوباره چشمم به پاهات افتاد اونجا که اصلا دستت نخورد هیچی دیگه بعداز صحبت با عمه متوجه شدم به یه چیزی آلرژی داشتی اما هرچی فکر کردم نفهمیدم به چی و بعد از دو سه روز خوب شد ولی تب کردی غمگین

اینم کهیر پات دلشکسته

اینم یه قسمت دیگه عشقم خیلی ترسیده بودمااااخطا

همون شب بردیمت شهربازی عشقم و کلی بازی کردی این ماشین آتش نشانی جدید بود و شما خیلی دوسش داشتی بغل

بغلش کردی عشقم قه قهه

جلسه بعدی کلاست که تب کردی و علائم سرماخوردگی داشتی که نمیدونستم هنوز حساسیته یا سرماخوردگی همون روز خودمم مریض بودم عشقم و حال جفتمون بد بود ولی انقدر شما مهد رو دوست داری و وقتی صبح بیدارت می کنم که بریم مهدکودک با ذوق بیدار میشی و میذاری به راحتی موهات رو شونه کنم و صبحانه میخوری و کلا همکاری می کنی باهام دلم نیومد نبرمت عشقم بوس

اینم دختر نازم رنگ کرده و چسبونده

اون روز مربیت ازم پرسید که باهات رنگها رو کار می کنم؟ و من گفتم ممکنه گذری گفته باشم اما تاحالا وقت نذاشتم یه چیزی رو تکرار کنی اما گفت که وقتی رنگ می کنی مداد رنگیهات رو برمیداری و میگی قرمز میشه رد، سبز میشه گرین ،آبی میشه بلوو ووو یکسری رنگهای دیگه و من خیلی ذوق کرده بودم که شما انقدر هوشت بالاهستش و با چند بار تکرار گذری اینها رو یاد گرفتی عشقم بغل

ایناروخودت وصل کردی وقتی از کلاس میایم خونه بلافاصله بهم میگی مامان بیا ببین چیا یاد گرفتم چی کشیدم و با ذوق کتابت رو درمیاری و میدی بهم و من عکس می گیرم برای وبلاگت و یادگاری این روزهای قشنگ تشویق

این کمربندحوله منه که باهاش بابا رو اینجوری کردیخندونک

اینم یکی از شاهکارات که خواستی ازش عکس بگیرم راضی

جلسه بعدی کلاست موهات رو دور سرت بافتم و خیلی ناز شده بودی عشقم وقتی رسیدیم مهد مدیر اونجا بهت یه مداد جایزه داد که ازش خیلی خوشت اومده بود و گویا به دوتا از دوستای دیگه ات هم داده بود و داشتید به هم نشون میدادید و باهم بازی می کردید راضی

یکم ناواردم و شما تکون میخوری ولی بازهم قشنگی خودش رو نشون میداد و بهت میومد بغل

مرسی که نگاهم می کنی عشقم بوس

این هم مال اون روز هستش عشقم خیلی قشنگ چسبوندیش گلم راضی

بعد از کلاس بازهم مدیر بهت یه مداد دیگه جایزه داد و شماخیلی خوشحال شدی راضی

اینم رنگ آمیزی درسایییبوس

درسای نازم که وقتی پوست شکلاتش رو باز می کنه جلوی سطل می ایسته تا روی زمین نریزهتشویق

بعد از مدتها دوباره این پازل و آوردیم تا درسا باهاش بازی کنه راضی

آفرین دخترم خیلی راحت درستش می کنی محبت

اینم سری بعدی بغل

اینم درسای نازم که خیلییییییییی دوستش دارم بوس

جلسه بعدی کلاس و درسا خانوم که حسابی تیپ زده و ناناس شده بوس

عااااااااااااشقتم راضی

یکی از شاهکارهای درسا و کتاب جویده شده سبز

همون طور که گفتم چندروزی بود که مریض شده بودی عزیزم و یکم که گذشت سرفه هات شدیدتر شد و تبت با دارو و پاشویه و شیاف قطع نمیشد و همه اش بدنت گرم بود و بی حال افتاده بودی عشقم وچهارشنبه 23اُم شهریور من تو دستشویی بودم که دیدم بعد از سرفه گریه کردی و تا اومدم بیرون دیدم ای وااااای بالا آوردی و دوییدی سمت دستشویی و تمام مسیر رو کثیف کردیگریه چند روز بیشتر از شستن فرشها و عوض کردن موکتها نگذشته بود دلشکستههیچی بردمت تو دستشویی و هی بهت گفتم نترس و شما بالا میاوردی و تمام تنت کثیف شده بود و منم به خاطر بوی بدی که میومد حالم به شدت بد شده بود و مدام عق میزدمسبزاز طرفی ناراحت بودم که چرا نمی تونم خودم و کنترل کنم و شما رو بغل کنم تا نترسی عزیزم بدبوهیچی به سختی با شرایط کنار اومدم و لباسهات رو عوض کردم تنت رو تو دستشویی شستم و باحوله خشکت کردم و لباس پوشوندم و خوابیدی و من یه سطل یکبار مصرف گذاشتم کنارت که اگه باز بالا آوردی همه جا کثیف نشه ،دراز کشیده بودی و من فرش و موکت رو تمیز کردم ولی بوی بدش همچنان میومدسبزکولر هم خراب شده بود و من نمی دونستم باید ببرمت بالا یا بذارم تنها بمونی و نمیشد گرما رو تحمل کرد بهت گفتم میای بریم بالا و گفتی حالم بده میخام بخوابم ،خوابیدی و من با کلی سفارش بهت که اگه حالت بد شد چیکار کنی رفتم بالا و کولر رو درست کردم و بعد هم از خونه مامانی آب آوردم و برگشتم پیشت که یهو باز شروع کردی سرفه کردن و بالا آوردی سبزسریع رفتیم دستشویی اما باز موهات و لباسهات کثیف شد دوباره کارهای سری قبل رو انجام دادم و بردمت تا بخوابی سبزبعد از درست شدن کولر نوبت شستن بالشتها رسید که خیلی کثیف بودن و نمیشد با ماشین بشورمشون ، هیچی رفتم تو حیاط و مشغول شستن بالشت ها شدم  و شماهم اومدی بیرون و یکم آب ریختی روی بالشت ها و خیسشون می کردی و منم تند تند شستم بالشت ها رو و بعد فرش اتاقت رو شستم و اومدیم تو تا حالت بدتر نشه ،عصر یه بار دیگه بالا آوردی و حالت بد شد و شب با بابایی رفتیم دکتر و تا نوبتمون بشه من رفتم  یه مغازه ای که اسباب بازی با قیمت مناسب میاره تا برات یه هدیه بگیرم  به مناسبت کسب اولین مدرک تحصیلیت خندونک برات یه چراغ مطالعه مینیونی گرفتم که برای کتاب خوندنم تو شب هم بسیاااااااار مناسبهخندونک رفتیم پیش دکتر و شماهیچی نگفتی و خداروشکر گریه نکردی عزیز دلم و دکتر گفت که ویرووسه و به زودی خوب میشی و برات دارو نوشت و بعداز دکتر اومدیم بیرون و یهو بارون گرفت و بعد رعد و برق زد و من برات توضیح دادم که وقتی ابرها با همدیگه دعواشون میشه و میخورن به همدیگه آسمون روشن میشه و بهش میگن رعد و برقخجالتخندونک و شما هم خوشت اومد عشقم و همه اش دنبال نور میگشتی و میگفتی ای وای چرا دعوامیکنن ابرا و وقتی صدا هم میومد و میگفتم صدای داد ابرا هستش دیگه نمی ترسیدی و خوشتم اومده بود نازگلمزیبا تو راه یادم افتاد که ای دااااااد یادم رفت بالشتا رو بذارم تو خونه و الان خیس شدن و بابا هم سفارش کرد که حتما حتما باز بشورمشون که آب بارون تو هوای آلوده تهران خیلی کثیفه و باعث مریض شدنمون میشه غمگیننزدیک خونه شما باز خوابت برد و تا ساعت یازده خواب بودی عشقمشاکی

درسابعد از اینکه از دکتر اومدیمغمگین

انقدر تبش بالا بود که نمیتونست بخوابه و حتما باید پاشویه اش می کردم و انقدر خسته بود که تا یکم تبش میومد پایین سریع خوابش میبرد و من هم مشغول پاشویه بودم تا راحت تر بخوابه غمگینیکم از این سختی ها به خاطر سهل انگاری من بود و واقعا از گفتنش خجالت می کشم اما جزیی از خاطرات شماست و نمیخوام فقط کارهای خوبم رو بنویسم من هم آدمم و اشتباه می کنم دیگه دلشکستهاما به نظرم این یک حماقت بود و خداواقعا بهم رحم کرد که زود متوجه شدم گریهبعد از اینکه از دکتر برگشتیم به بابا گفتم داروهایی که دکتر گفته رو نگیریم چون داروهای معمول هستش و داریمشون و برگشتیم خونه ،قرص استامینوفن رو سری قبل که رفته بودیم دکتر بهمون داده بود و وقتی عفونت شدید داشتی باید میدادم و خیلی زود تبت رو میاورد پایین چون سنت بیشتر شده بود باید بهت دوتا میدادم اما باز هم تاثیری نداشت وقتی داشتم با مامانی صحبت می کردم یهو به ذهنم رسید نکنه تاریخ مصرفش گذشته باشه و دیدم ای وااااااااااااااااااای سه ماهه که تاریخ انقضاش گذشته و من داشتم داروی تاریخ مصرف گذشته بهت میدادم گریهالهی بمیرم برات که تو این روزها تب داشتی و من داروی الکی به خوردت میدادم و تو از تب شدید خوابت نمیبرد غمگیندلشکستهمنو ببخش دخترم واقعا اشتباه بزرگی کردم نمیدونم چرا اینطوری شد من داروی سرماخوردگی و شربت سالبوتامولی که دکتر گفته بود و داشتیم رو تاریخش و نگاه کردم فقط اینو نگاه نکردم چرااااااا آخهههه گریه بابایی کلی بهم دلداری دادو گفت چیزی نمیشه خطری نداشته قرص معمولی بوده اما من آروم نمیشدم و یاد سختی های شما می افتادم گریه می کردم فقط ،باباحمید رفت و برات قرص استامینوفن گرفت و دادم خوردی و بعد تا صبح راحت خوابیدی و دیگه بیدار نشدی عشقم خستهروز بعد زنگ زدم مطب دکترت و گفت عوارضی نداره خداروشکر فقط دارو تاثیر نداشته سکوت از این به بعد یادم می مونه که حتما حتما همه تاریخ مصرف داروها رو نگاه کنم و بعد مصرفشون کنم،بازهم مامان و به خاطر سختی هایی که متحمل شدی ببخشغمگین

ترم اول کلاس زبانت 25اُم  تموم شد و اولین مدرک تحصیلیت رو در2سال و 9ماه و 2 هفته و 5 روزگی گرفتی که همون طور که در قبل گفتم به خاطرش برات هدیه هم گرفتم بغل

اینم هدیه درسا خانوم که مجبور شدیم برای غذا خوردنش بهش هدیه بدیم دیگه حتی زور هم کارساز نبود و انقدر عصبی و بداخلاق شده بود که نمیشد باهاش مخالفت کنیم با کوچکترین مخالفتی دندوناشو رو هم فشار میداد و جیغ می کشید خطا دیگه این رو بهش هدیه دادیم و یه وعده غذای بی دردسر خورد خسته

به درسا نگفتیم که به خاطر اولین مدرک تحصیلیش هست چون درکش هم نمی کرد اینو و شاید بعد از پایان هرکلاس توقع جایزه می کرد خندونک

اینم چراغ مطالعه درسا خانوم که داره ازش استفاده می کنه و خیلی دوستش داره راضی

عشقولانه پدر و دختری محبت

ژستای مخصوص درسا خانوم که درخواست عکس هم می کنن وقت این ژستاقه قهه

شورت درسا که شده روسری آنیسا قه قهه

شنبه 28اُم شهریور یه تگرگ شدید چند دقیقه ای اومد که من بردمت تو حیاط تا حالا که بزرگتر شدی و متوجه میشی که چی از آسمون میاد اونا رو تماشا کنی که خیلی خوشت اومده بود عزیزم بغل

روز آخر که با مدیر آموزشگاه صحبت می کردم گفت اگه میخای مهد ثبت نام کنی تایمش سه ساعته است و زبان هم بهشون آموزش میدن و اگر میخوای فقط زبان بیاد از شنبه کلاسهاشون شروع میشه که چون بچه های بزرگتر از تو هم بودن و من اصلا نمی تونم تو رو جایی تنها بذارم و به شدت بهت وابسته هستم و تایمش خیلی زیاد بود و از کار و زندگی منو مینداخت و شما رو هم خسته می کرد تصمیم گرفتیم همون زبان رو بریم که بعدش حال شما به شدت بد شد و اولین جلسه رو نرفتیم و دوشنبه سی اُم شهریورقرار بود ببرمت کلاس و ازونجا بریم خونه مامانی از خونه که اومدیم بیرون یادم افتاد که ای وای قرصت رو فراموش کردم و وقتی برگشتم بردارم عمه رو دیدم که داشتن میرفتن بیرون و مارو تا آموزشگاه رسوندن اونجا که رسیدیم مدیرآموزشگاه گفت که کلاس درسا هنوز شروع نشده و فردا اولین جلسه اش ساعت سه تا پنج هستشغمگینتعجب شما خیلی ناراحت شدی دختر گلم و برای اینکه از دلت دربیارم با اتوبوس بردمت خونه مامانی که خیلی ذوق کرده بودی و دوست داشتی خونه مامانی که رسیدیم شما بی حال و بداخلاق بودی امیرحسین هم مدام اذیتت می کرد عشقم و مجبور شده بودم دخالت کنم و باهاش دعوا می کردمخندونک عصر شما رو زحمت خوابوندم که دخترعموی مامانی پیام داد بهم که عصربا مادرش و دختر عمه های مامانی میان اونجا ببیننمون و من دیر دیده بودم مامانی سریع رفت خرید کنه و خاله ظرفها رو شست و منم تند تند خونه رو مرتب کردم و بعد که مهمونا اومدن انقدر سر وصدا زیاد شد که شما بیدار شدی و غر میزدی و بهانه می گرفتی و تمام مدت تو بغلم بودی ،تا یکم حالت بهتر شدرفتی تو اتاق و گریه کنان برگشتی و دیدم امیرحسین از تو کیفم کتاب شما رو دراورده و پاره کرده کچلبعد شما رو با کتابهای دیگه ات و مدادهات سرگرم کردم و امیرحسین هم برای اینکه بتونه باهات بازی کنه ازت معذرت خواهی کرد و گفت ببخشید و شما گفتی ممنونقه قههعزیییییییزم هنوز نمی دونی که وقتی کسی ازت معذرت میخواد بایدچی بگی بهشبوس

شب بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم خونه و شماهم چون خوابت رو کرده بودی دختر خوبی بودی عشقم بغل

از آموزشگاه باهام تماس گرفتن که فعلا کلاسهای شما تشکیل نمیشه و بعد بهم زنگ میزنن تابگن که کی کلاسهات شروع میشه تا ببریمت شب محمد سام و پوریا بالا بودن و بازی می کردن وشما ازم خواستی تا ببرمت بالا و چون هنوز حالت خوب نبود منم قبول کردم و بردمت بالا عشقم و یکم بازی کردی که امیرشوهر عمه الهه گفت میخوای الان ببریمش تُل بگیریم( من تا بابایی بهم توضیح نداده بود اصلا نمی دونستم که تٌل یعنی چی و فکر می کردم خرافاته و کارسنتی که دکترها هم اکثرا قبولش ندارن اما با اصرار بابا و اعتمادی که بهش داشتم قبول کرده بودم که ببریمت) و من با اینکه استرس داشتم اما چون بابا باهام صحبت کرده بود قبول کردم که ببرمت وزنگ زدم باباحمید و گفت که مشکلی نیست بریم و خلاصه شما با عمه رفتی تو ماشین و ماهم بعد از حاضر شدن اومدیم تو ماشین برات صدقه گذاشتم و بعدشم آیت الکرسی خوندم تا رسیدیم اونجا کلی استرس داشتم عمه گذاشتت تو بغل خانوم مسنی که اینکارو انجام میداد و اونم یکم بغلت کرد و باهات بازی کرد که باهاش آشنا بشی و بعد فوت کرد تو بینیت و کلی سیب تیکه تیکه و خیار و ته دیگ برنج و یکسری چیزای دیگه از دهنت اومد بیرونتعجببعد دوباره فوت کرد و بازم یکسری چیزای دیگه و تو فقط می خندیدی انگار خوشت میومد هیچی نگفتی تعجب بعد از چند تا فوت دیگه هیچی از گلوت نیومد و خداحافظی کردیم و رفتیم تو ماشین و تو خیلی خوشحال بودی عشقم و خداروشکر که به خیر گذشتراضی از اتفاقات جالب انگیز بعدش این بود که همیشه وقتی لباس تنت می کردم و یه کوچولو به گلوت گیرمی کرد عق میزدی احتمالا تو وبتم نوشتم و دوستامونم در جریان هستن اما بعد ازاون حتی از عمد به گلوت فشار میارم ولی اصلا عق نمیزنی و خداروشکر می کنم که اینکار رو انجام دادم و بعدش خیلی زود خوب شدی و حتی اشتهات سریع برگشت و به دوستایی که من و قبول دارن هم توصیه می کنم اگه شخص خوب و معروفی رو پیدا کردن حتما اینکارو انجام بدن این خانومی که ما پیشش رفتیم الکی اینکارو انجام نمیداد و بچه دیگه ای پیشش آوردن و دست زد به گلوش گفت این چیزی تو گلوش نیست و الکی پول نمی گرفت زیبا

یه اتفاق دیگه که مربوط به مهرماه هست اما می خوام این پست ثبتش کنم عشقم،کلاس زبانت تشکیل شد و بعد از یک جلسه باز دوباره کنسل کردن و ساعتش و تغییر دادن یکشنبه،چهارشنبه،پنجشنبه ساعت ده و نیم صبح که اول اینکه ساعتش خیلی زوده و شما اصلا بیدار نمیشی عشقم حتی گاهی میگی نمیخام برم مهد کودک می خوام بخوابم و دوم اینکه مربی شماعوض شد و این مربی با اینکه دختر خوب و مهربونیه اما به نظرم نمیتونه مثل ریحانه جون کلاس رو شاد نگه داره و برات کسل کننده است مخصوصا که جلسه قبل به بچه ها یاد میداد که وقتی میخوان مدادشون و تراش کنن به انگلیسی ازش اجازه بگیرن که به نظرم برای شما که فعلا هلو و هاواریوو و چند تا کلمه ساده رو یاد گرفتین کار بسیار سختی هستش و یا ازتون می خواست شعری که پخش میشه تو کلاس رو حتما حفظ کنید و باهاش تکرار کنید تعجببه مدیر مهدتون گفتم که به نظرم آموزش به بچه های خردسال رو بلد نیستن و بهشون سخت می گیرن و ایشون قرار شد یه جلسه برن سر کلاسشون و نکات لازم رو بهشون بگن  اگر تا آخرترم از مربی راضی بودم که ترم بعد هم ثبت نامت می کنم وگرنه اون وقتی که برای رفتن به آموزشگاه میذارم تو خونه خودم برای تو و امیرحسین میذارم و به جفتتون آموزش میدم راضی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

پرنسس
12 مهر 94 9:35
ارزو جون میشه بیشتر راجع به تل توضیح بدی؟ یعنی چی؟ من تو هنگم اصن
مامان آرزو
پاسخ
عزیزم منم اطلاعات زیادی ندارم میگن بچه موقع خوردن غذاهای سفت وقتی قورت میده نمیرن پایین و یه جایی تو گلو درست اسم جاش یادم نیست می مونه این خورده های غذا ،دکترها کاملا مخالف این قضیه هستن، یه بارم تلویزیون اعلام کرد کار خطرناکیه برای همینم می ترسید اما چون به همسرم اعتماد داشتم امتحانش کردم و بعد خانومه فقط فوت کرد دهن درسا یا بینیش دقیق ندیدم اما کلی آت و آشغال تو گلوش بود زنه دستش خالی بود تردستی که نکرده بود و من به چشمم دیدم و بعد از اون جریان عق زدنای بی مورد درسا حل شد و خداروشکر مشکلی نداشتیم تا حالا اشتهاش هم کمی بهتر شده http://www.aftabir.com/articles/view/health_therapy/drug/c13c1195721764p1.php/%D8%AA%D9%84-%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C http://www.mehrteb.ir/fa/archives/1159 اینارو هم بخون خوبه
زهرا
12 مهر 94 11:35
سلام عزیییییییزم ممنون که بروز کردین خیلی دلم برات درساجون ماه خاله تنگ شده بود اولین مدرکتم که گرفتی باریییییییکلا نانازم مهدکودک خیلی خوبه واقعا برای بچه ها وقت میزارن البته اگه مهدکودکش خوب باشه که معلومه خیلی خوبه شماه هم پیشش میمونی؟اخه اگه تنها تو مهد بزارینش فک کنم خیلی براش سخت باشه چون هنوز خیلی کوچیکه
مامان آرزو
پاسخ
مرسی عزیزم ،اره همیشه پیششم و مراقبشم راستش جدا شدن از درسا برای من بیشتر از درسا سخته و همه اش نگرانشم
مامان آینده
12 مهر 94 12:48
سلام مامانی. منم گاهی کارام قاطی میشه و گیج میمون. اووووووه چه خبره مامانی؟یکم آروم تر...تولد امسالشو هم مطمئنم مثل سالهای قبل عالی برگزار میکنی. پیشنهاد من تم پری دریاییه خیلی بده دلخوری از شوهری. منم اگه ناراحتم کنه تا چند روز نو خودمم به به چه کفشای شیکی. مبارکت باشه عسلم واااااااااااااااااای مارمولک درسا جونی ان شاالله تو تمام مراحل زندگیت مدال طلا بگیری مامانی هر روز یه تیپ میپوشونیش و یجور مو درست میکنی.چقدرم بهش میاد منم کاش یه دختر داشته باشم درسایی ان شاالله هییییییچوقت مریض نشی به به کارنامههههههههههههه ان شاالله مدارج عالیه دانشگاهیشو جشن بگیری مامانی راستی 34 ماهگیت مبارک عروسک
مامان آرزو
پاسخ
عزیزم ممنون که تمام مطالب رو با این دقت می خونی و بعد درمورد همشون نظرت رو بهمون میگی
طلوع
14 مهر 94 13:10
سلام ارزو جون.خوبی؟هنووووز میخونمتون از قبل تولد درسا یه طوری شده که انگار باید چند وقت یک بار ازتون خبری بگیرم دلم تنگ میشه براتون.خیلی دوستتون دارم.راستی هودمم مامان یک پسر کوچولو ناز شدم شکر خدا.به نظر من وقت و انرژیت رو صرف تدارکات جشن تولد نکن.کلی خسته میشی.سه تایی شام برید بیرون و کلی خوش بگذرونید.پول مهمونی رو هم خرج درسا کن
مامان آرزو
پاسخ
سلااااااام عزیزم دلم خیلی برات تنگ شده بود گاهی باخودم میگم چقدر بده که همه شما ها ازمن خبردارید ومن ازتون بی خبرم خداروشکر عزیزم خوش قدم باشه و قدمش برات مبارک باشه و کنارش به آرامش برسی عزیزم منم موافق جشن بزرگ نیستم دقیقا همیشه میگم هرچی میخام خرج کنم خودم برای درسا هدیه بخرم اما درسا بزرگ شده و تولد خیلی دوست داره چند روز پیشم تولد پسر عموش بود خیلی غصه خورد بچه
شادی
15 مهر 94 17:56
ارزو جون به نظر من امسال تولد درسا روتو مهدش برگزار کنید یعنی روز قبلش کلاسشونو تزیین کنید مطمئن باشید سوپرایز میشه ببخشید دخالت کردماااا چون درسا رو دوست داشتم گفتمبعد یه خواهشم داشتم میشه تا تولد درسا رمزی ننویسید ??? یا حداقل تولدشو رمزی ننویسید ?????
مامان آرزو
پاسخ
فعلا که برنامه ام انقدر ناجوره که نتونستم مطالب رو درست کنم و رمز دار بنویسم آدرسای همه روهم نگه داشتم تا روزی که بخام رمزدار بنویسم اما احتمالا پست تولدش رمزدار نخواهدشد
مامان آینده
16 مهر 94 7:26
درسای نازنین،روزت مبارک
مامان آرزو
پاسخ
مرسی عزیز دلم
☆setare☆
18 مهر 94 14:29
هوووووورا ارزو جوون به من قول رمز داد من میگم یه گروه تو تلگرام درست کنیم که شما هم راحت باشین درسا خانمم که مثل همیشه مثله گله
مامان آرزو
پاسخ
پیشنهاد جالب و خوبیه اما برای شما دوستای گلم که که به ما لطف دارید که زودتر و به موقع از احوالات نانازی باخبر میشین اما خاطراتش فقط تو وبلاگ به خوبی ثبت میشه
فهیمه
20 مهر 94 20:20
سلام آرزو جان.دختر منم وقتی غذا میخوره حالت تهوع داره و بیشتر مواقع یه مقدار بر میگردونه.ممنون میشم آدرس یا نشونی از اون خانم که تل انجام داده رو بهم بدی.ان شاله بچه منم خوب بشه.مرسی
مامان آرزو
پاسخ
فدات بشم به خدا آدرس دقیقی ندارم فقط می دونم که سمت مترو جوانمرد تو یه پارک بود ماهم هی پرسیدیم از این و اون تا رسیدیم به خونه خانومه
زهرا
27 مهر 94 19:20
سلام خوبین درساجون خوبه؟خاله فداش بشه عزیزم یادمه قبلا یه متن نوشته بودین که یه تیکش یادمه از وقتی دنیا امدی چند ساعت پشت سر هم نخوابیدم و... خیلی متنش قشنگ بود میشه دوباره بزارینش یا تو نظرات بزارین؟من لازمش دارم ممنون
مامان آرزو
پاسخ
http://pearly.niniweblog.com/cat4.php
مامان آینده
4 آبان 94 14:15
مامانی آپ
مامان آرزو
پاسخ
چشششششششششم