34 ماهگی
سلام درسای ناز مامان
سلام به دوستای مهربونمون که به ما لطف دارن و منتظر هستن تا ما پست بذاریم
نمیدونم من اینطوری هستم یا این اتفاقات برای همه میفته و ممکنه مدتی از کارهای روتین عقب بیفتن و کلی کار بریزه سرشون و نتونن درست فکر کنن مدتیه که همه برنامه هام به هم ریخته و یه جورایی عقب افتاده خسته شدم از بس تو ذهنم یه چیزایی رو مرور کردم که فراموش نکنم و بعضی وقتا فقط به خاطر اینکه نمی تونم اینهمه کار رو انجام بدم از خیرش می گذرم و با گوشیم ورمیرم و الکی روزم و شب می کنم و آخر شب هم ناراحت از اینکه هیچ کاری رو انجام ندادم و کارم و سبک نکردم
یه سایت آپلود بود که خیلی وقت پیش از ناچاری ازش استفاده کردم و گویا ترکیده و تمام پست هام به هم ریخته و آپلود مجدد عکسها و گذاشتن سرجاشون واقعا زمان بر هست و نیاز به تمرکز هستش که با درسای وروجک امکانش وجود نداره وبلاگ بلاگفا هم که کلا به هم ریخته که بیشترش تقصیر مدیریت بلاگفا هستش اما فقط عذرخواهی می کنه همین خاطرات ما که متلاشی شده و معلوم نیست چی به چیه رو که درست نمی کنه منم هی استرس دارم که هرچی نوشتم و زحمت کشیدم بپره و هیچی نداشته باشم که برات یادگاری بذارم و اینهمه زحمتم یه شبه به باد بره میخام سی دی بلاگت رو سفارش بدم که میگم باید تمام پست ها رو درست کنم بعد سفارشش بدم تا اون موقع هم نمیشه رمز دار نوشت چون واقعا وقت نمی کنم که برای دوستای گلمون رمز رو بذارم و شرمنده شون میشم از کارهای دیگه که اضافه شده فکر کردن به چگونگی جشن گرفتن تولد شما هستش تم امسال چی باشه ؟ لباس درسا چه جوری باشه؟ من چی بپوشم؟ چی بپزم؟ کیک و کجا سفارش بدم؟ کوکی بپزم؟ چه نوآوری داشته باشم برای امسال که جدیدباشه؟ اصلا مهمون دعوت کنم ؟ من و بابایی و درسا جشن بگیریم ؟ نه درسا مهمونی رو دوست داره عمه هاشم باشن؟ خب عمه هاش تولدم نگیریم یه شب شب نشینی میان دیگه ، پس همه خوراکی ها رو آماده بذارم تا بیان؟ چه کاریه خب جشن بگیرم من دارم دیوونه میشم یکی بگه من چیکار کنم
باباحمیدم که فقط میگه نمی خواد بگیری فقط یه کیک می گیریم و یه هدیه تمام مگه میشه یه دختر که بیشتر ندارم نمیخام هیچکدوم تولد هاش سوت و کور باشه برای هرسالش باید یه برنامه داشته باشم
سرتون و درد نیارم چون خودمم هنوز نمیدونم چیکار باید انجام بدم خخخخ
بریم سراغ خاطرات این ماه و عکسهای بسیااااااار زیادمون که همینجا به خاطر پست طولانیمون ازتون پوزش می طلبم و امیدوارم که تا آخر کنارمون بمونید
صندلي شكسته بود تو قسمت نشين منش رو برميداشتي و ميشستي روش
بعضي وقتا تبلتت و تكيه ميدي به يه جايي و مشغول تماشاي كارتون با تبلتت ميشي ماشالا ديگه خودتم ياد گرفتي براي خودت موش و گربه ميذاري و مشغول ميشي اينجا هم تكيه دادي به چهارپايه ات و بعدشم خوابت برد عشقم و منم روت پتو انداختم و شما لالا كردي عشق من
درحال انجام حركات نمايشي و درخواست عكس
روز بعد و يه پايه جديد براي تبلت
..... بابايي دير رفت سركار و منم از فرصت استفاده كردم و گفتم مارو برسونه نزديك مهد كودك من شرايطش و بپرسم اگه بشه ثبت نامت كنم براي بازي و كاردستي و نقاشي و ... اما هرچي زنگ زدم كسي درو باز نكرد با اينكه در بالا باز بود و از بيرون مشخص بود شايد زنگ خراب بود نميدونم خلاصه گفتيم برگرديم و بابايي دور زد و باز دلم نيومد گفتم مارو بذار خانه اسباب بازي و خلاصه بابايي هم با اينكه ديرش شده بود هيچي نگفت و مارو خانه اسباب بازي پياده كرد و شمارو بردم تو و كلي با بچه ها بازي كردي البته اول پيششون نمي رفتي و كنار مامان بازي ميكردي و تا يكيشون ميومد سمت شما انگار كه اگه نزديكت بشه مريضي ويروسي بدي مي گيري ازش فرار مي كردي و يه ني ني كوچولوتر از شما كه اونجا بود و يكم زور مي گفت به بچه هاي ديگه و بقيه مراعاتش و مي كردن شما ناراحت ميشدي و ميگفتي منو ميزنه و نميرفتي بازي كني اما كم كم يخت باز شد و رفتي باهاشون بازي كردي وقتي پازل بازي مي كردن من وشما هم باهاشون بازي كرديم و وقتي كه ساعت خوراكي خوردن بود من سريع رفتم مغازه تا برات كيك و آبميوه بگيرم عشقم و وقتي برگشتم شما انگار سراغم و گرفته بودي و منتظر سر سفره اي كه براي بچه ها انداخته بودن نشسته بودي و وقتي من اومدم خانوم مربي گفت درسا مامانت اومد و شما اومدي خوراكي رو گرفتي و رفتي سر سفره مشغول خوردن شدي عشقم و بعدش چون روز قبلش روز پرستار بود مربي اونجا چند تا آمپول براي بچه ها بريده بود و ميداد تا به دفترشون بچسبونن و شما هم نشستي پيششون و خيلي قشنگ چسبونديش روي كاغذي كه مربي بهت دادو بعد از دوساعت به زور راضي شدي كه برگرديم خونه و وقتي ام برگشتيم كلي بهانه گرفتي و گريه كردي و ناهار خورديم و بالشت گذاشتم تا بخوابيم و ماشين لباسشويي هم روشن بود و شما از صداش نمي تونستي بخوابي و ديدم بالشتت رو گذاشتي در گوشت و يكم بعد خوابت برد
درسا خانوم كه ميخواد سوار ماهي بشه
اينجا هم سوار سرسره كوچولو شدي عشقم
اينجا هم بچه ها رو تماشا مي كني و نميري كه بازي كني
اينجا بازي مي كردين با بچه ها بازي ما مثل گل هستيم و باز ميشيم و بسته ميشيم اگر به ما آب ندهند اين وري مي شيم اون وري ميشيم روي زمين ولو ميشيم كه خيلي خوشت اومده بود عشقم
همچنان مشغول بازي
اينجا دنبال بازي كردين و شما هم تو دور دوم برنده شدي عشقم
درسا ناناسي مشغول درست كردن پازل فداي نشستنت بشه مامان
درسا خانوم در حال پازل درست كردن جالب بود برام كه دو جور پازل بودش و بچه هاي بزرگتر از تو نمي تونستن به راحتي از هم جداشون كنن ولي شما ميدونستي كه آبي نفتيا مال يه پازله حتي يكمش كه درست شد گفتي عنكبوتيه و اون رنگيا هم كه پو بودش
منتظر نشستي تا مربي بهتون كاغذ و چسب بده عشقم
كاردستي خوشگل ناز گلم
اينم درسا خانوم كه از صداي ماشين لباسشويي خوابش نميبره خخخ
بله بالاخره خوابيد و كار ماشين هم تموم شد
سه شنبه 3اٌم شهریور بابایی سر کار نرفت و وقتی من تو رو دعوا کردم الکی شروع کرد به داد زدن سر من و به شدت ناراحتم کرد میدونستم ناراحتیش از جایی دیگه است و نمیخواد راجع بهش صحبت کنه برای همینم سرکار نرفته برای اینکه حالش بدتر نشه لباس پوشیدم و باهمدیگه رفتیم خونه مامان طاهره اونجا شما با امیرحسین بازی کردی و ناهارتم مامانی داد و بعد از ظهر برگشتیم خونه و باهمدیگه نقاشی کشیدیم تا سرت گرم بشه و پیش بابایی نری
چشم و دهان برای این ها چسبوندیم و کلی بهمون خوش گذشت
بعضی چشمها که انتخاب می کردی براشون جالب بودن برای همین عکسش و گذاشتم وبلاگت
بعد از نقاشی کشیدن شما خوابیدی و غروب بود که بیدار شدی و باهمدیگه رفتیم خرید کردیم و برای شما یه دفتر باب اسفنجی و یه دفتر نقاشی کیتی به انتخاب خودت و یه تخم مرغ شانسی بزرگ خریدم
بابایی شب به خاطر رفتارش ازم عذرخواهی کرد ولی چه فایده که روزم رو با ناراحتی گذروندم خداروشکر که به شما حسابی خوش گذشته بود و فک کنم همیشه دلت بخواد که با بابایی دعوا کنیم
درسا خانوم الان ساعت يك و چهل دقيقه است كه مامان اومده اگه بشه پستت رو كامل كنه كه شانس پرشين گيگ قاطي كرده و نميشه عكس ها رو بذارم و تو اين ساعت از خستگي مغزم كار نمي كنه كه نمي دونم بايد چي بگم و از كجا شروع كنم هميشه آخر ماه كه ميشه و ميخوام آپ كنم انگار كه يك قرن گذشته از اون روزها و واقعا باديدن يكسري از عكسها ميگم يادش بخير چه روز خوبي بود
بالاخره ساعت چهار خوابیدم اما باز هم پستت تموم نشد عشقم
همون طور كه تو پست هاي قبل گفتم مدتها دنبال يه جاي خوب براي بازي شما گشتم و آخر هم كارگاه مادر و كودك سمت خودمون پيدا نكردم از عمه كه سوال مي كردم متوجه شدم كه يكي از دوستاش مهد دو زبانه داره و فقط هم وروديش از 90 به بالا هستش و عمه باهاش صحبت كرد ولي گفتن كه خيلي كوچولو هستش تازه آخراي 91 هم هست و خلاصه با اصرار من كه حالا بياد شايد دوست داشت و شايد اذيت نكرد و راضي بودين ديگه خانومه براي يك جلسه آزمايشي قبول كرد كه بريم و چهارشنبه ساعت نه بيدار شدم و چايي دم كردم و خودم آماده شدم و ساعت ده بيدارت كردم و تا گفتم پاشو بريم مهدكودك سريع بيدار شدي عشقم با اينكه تصوري از مهد نداشتي اما ذوق داشتي صبحانه مي خورديم كه از منشي دكترم زنگ زد و گفت امروز نوبت دكتر دارم فراموش نكنم كه برم و من تازه يادم افتاد اي واي راست ميگه چهارشنبه است و حرصم گرفت كه چرا فراموش كردم و ماشين و از بابا نگرفتم هيچي ديگه تند تند مدارك پزشكي و دفترچه ام رو برداشتم و ساعت يازده شده بود عمه زنگ زد كجايين و گفتم داريم تازه درميايم از خونه گفت تا برسيد دير شده و اومد دنبالمون و بردمون مهد وقتي اونجا رسيديم دوست عمه شما رو برد سر كلاس و رفتي پيش بچه ها و تا آخر كلاس بيرون نيومدي و كلي با بچه ها خوش گذروندي و وقتي كلاست تموم شد گير دادي به كتابها تا برات كتاب بخريم و هرچي گفتيم كه كتابها به درد شما نميخوره و خواستم كتاب خودت رو بگيرم ولي قبول نكردي و داد و بيداد راه انداختي حتي دوست عمه گفت همه شونو ببر ولي شما ديگه اونجا رو گذاشتي روي سرت و گريه مي كردي خلاصه خداحافظي كرديم و رفتيم تو ماشين تا با عمه بريم خونه و ازونجا آژانس بگيريم شما رو بذارم خونه ماماني تا اونجا شما گريه كردي و وقتي هم كه رسيديم دم خونه عمه عصمت اومد سوار ماشين شد و عمه گفت مي برمتون تا خونه ماماني و خلاصه رسوندمون اونجا و تا اونجا هم شما فقط گريه كردي و جيغ كشيدي تا رفتيم بالا و دادمت به ماماني و گفتم كه احتمالا گرسنشه و خوابش مياد و بلافاصله رفتم مركز سونوگرافي تا وقت دكتر جوابش رو بگيرم و چندبارم زنگ زدم ماماني و گفت كه خيلي خوب غذاتو خوردي و داري بازي مي كني و بهانه هم نميگيري ساعت سه از اونجا برگشتم خونه ماماني و ديدم شما مشغول بازي هستي ناهار خوردم و آژانس گرفتم تا مطب دكتر و ساعت شش بود كه برگشتم و شما همون موقع مثل فرشته ها خوابيدي و يكم بوست كردم و استراحت كردم ساعت هشت و نيم هم بيدار شدي و بابايي اومد دنبالمون و برگشتيم خونه مون عشقم و شب هم بابايي غذا از بيرون سفارش داد كه من با اينهمه خستگي باز پاي گاز نايستم
دخترم مادرشده به قول خودش
نقاشي كه درسا تو اولين كلاس مهد زبان كشيده بود البته احتمالا با كمك معلمش
اين و اما خودش تنها خط خطي كرده احتمالا
اينم فقط كار خودش مي تونه باشه
یه تزیین عجله ای بابایی همه اش غر میزد که سرد میشه
بعد از خراب كردن تخت آنيسا ازم خواست تا ازش عكس بگيرم
بفرماييد شام
دومين جلسه مهد زبان بود و تو راه بوديم كه گفتم يه عكس از دخمل ناناسم بگيرم
از مهد که میایم باید از توی پارک رد بشیم و شما گفتی که بازی کنم منم کیفت رو گذاشتم زیرت تا نسوزی و داری تاب بازی می کنی عشقم ،بعد از اون روز می دونستی که اون ساعت که از مهد برمی گردیم سرسره داغه و نمیتونی بازی کنی حتی یکبار یکی از بچه های کلاستون بهت گفته بود که بعد از کلاس بامامانم میرم پارک و تو گفتی که آخه سرسره گاگه نمیشه بازی کنیم
بعد از کلاس رفتیم خانه فرهنگ نزدیک خونه مون که ببینم چجوریه اگه نزدیکتره اونجا ببرمت برای بازی که دیدم سه تا مربی داره و یه عااااااااااالمه بچه بزرگ که خیلی ام شیطون هستن و یکیشون بی نهایت بد بود و همه بچه ها رو میزد به همه هم زور می گفت حتی یه بار هم شما رو از روی یه وسیله بلند کرد که وقتی بهش گفتم نکن بازهم گوش نداد و واقعا از سطح خانه بازی خوشم نیومد تازه سه تا مربی و یه کمک مربی داشت بعدشم که مثلا زنگ ورزششون بود شما داشتی مثل بچه های دیگه می دوییدی ولی جهت مخالف می رفتی پسره از عمد اومد سمت تو و کوبید تو صورتت و تو خیلی گریه کردی عزیزم ،فکر کنم با یکی از مربی ها آشنا بود هیچکس چیزی بهش نگفت ولی چون حال و روزش هم به بچه های سالم نمی خورد منم چیزی نگفتم بهش خواستیم بریم خونه که وقت کلاس قران اونا شد و من شما رو بردم تو کلاس بازی و شما بازی کردی عشقم و کلی بهت خوش گذشت تا اونا کلاسشون تموم شد ماهم برگشتیم خونه تا بلایی سر شما نیاره عشقم
درسا خانووووم به محض ورود
وقت ورزش و تماشای بچه ها
بعد از اینکه تنها شدیم
هنوز مشغول بازی هستی عشقم
باز یه شکل خاصی درست کردی و مامان عکس گرفت
بازی با لگو
درسای خسته که لالا کرده
روز بعد یکی از کتابهایی که بابایی خیلی وقت پیش خریده بود پیدا کردیم و باهمدیگه بازی کردیم و شما پهن و باریک و حیوون ضعیف و قوی رو آموزش گرفتی از مامان چتر باز و بسته و پسر کثیف و تمیز رو هم خودت تشخیص میدادی عشقم
درسای نازم روزی که رفتیم مهد و بعدش رفتیم خانه اسباب بازی خیلی پیاده روی کردی و کفشات یکم برات تنگ شده ان برای همین حسابی اذیت شدی و پات تاول زد ،یکشنبه هشتم شهریور رفتیم خونه مامانی و باهاش رفتیم بیرون و برای شما کتونی خریدم تا هم زمستون پاهای کوچولوت گرم بمونه هم راحت باهاش بدویی عشقم
مبارکت باشه دختر من ازهمون مغازه هم دیگه کتونی پوشیدی و کفشات رو گذاشتم تو پلاستیک
شام اون شب که کتف ها رو خیلی دوست داشتی و خداروشکر غذات رو خوردی عشقم
این ژست طبیعی درسا خانومه که از مامانش خواسته ازش عکس بگیره
روز دوشنبه 8اُم درسا خانوم تو مهد اینا رو باکمک مربیش قیچی کرد و خودش تنهایی چسبوند و ریحانه جون مربی درسا انقدر ازش تعریف کرد و همه اش میگفت بااینکه خیلی کوچیکه میدونست که باید چسب رو پشت اینا بزنه و بچه های بزرگتر برعکس چسب زده بودن
این هم رنگ آمیزی درسا خانوم من
گویا یکی از بچه های کلاس صندلی رو گذاشته بوده روی پای دخترم
بعد از مهدکودک درسا حسابی خسته میشه وقتی میرسیم خونه حتما از قبل ناهار درست کردم و سریع گرم می کنم و درسا خانوم ناهارش رو میخوره و یکم بعد می خوابه
تو اینجوری هستی که وقتی یه اسباب بازی زیادی جلوی چشمت باشه از چشم میفته و اصلا باهاش بازی نمی کنی منم مدتها این الاغ رو قایم کرده بودم تا اینکه چند روز پیش دادم بهت تا باهاش بازی کنی و تو خیلی ذووووووق کردی حتی از وقتی که برات خریدمش بیشتر خوشحال شدی دخترم
اینجا هم داشتی براش لالایی می خوندی تا بخوابه
چهارشنبه و جلسه بعدی کلاس درسا خانوم
بعد از تموم شدن کلاس میخواستم ازت عکس بگیرم که پشتت رو کردی عشقم
اینم رنگ آمیزی اونروز ،درسا به مداد مشکی علاقه خاصی داره و بیشتر نقاشی هایی که می کشه یا رنگ می کنه رو با مداد مشکی رنگ میکنه
این هم رنگ آمیزی یاخط خطی دخترک دوسال و نه ماهه من
اینجا عروسکت رو گذاشته بودی پشتت و دوتایی بازی می کردین که تا من اومدم عکس بگیرم این مدلی شدی
هنرمندی عشق مامااااااان
جمعه از خواب که بیدار شدم دیدم ای وای هرچی آب تو لوله ظرف شویی بوده رفته تو کابینت و یه تمیز کاری حساااااابی گذاشت روی دستم و دیگه کلی اونجا رو مرتب کردم و صدفها رو شستم و دادم باهاشون بازی کردی و کلی کیف کرده بودی
دومين جدول كارهاي خوب درسا خانوم تكميل شد و ست حيووناي وحشي بزرگ هديه گرفت كه زرافه هم توش بود و بعد از ديدنش نذاشت ديگه عكس بگيرم
شنبه 14اُم شهریور جلسه بعدی کلاس درسا خانوم بود که قرار بود از اونجا بامترو با مامانی بریم بیرون که تا زنگ زدم به مامانی تبلتش رو دزدیدن و نتونست جوابم رو بده و بعد هم برگشتن خونشون و وقتی داشتم با تلفن صحبت می کردم شما متوجه شدی که چه خبره و منم هی میگفتم به حمید بگم و وقتی باباحمید اومد خونه شما براش توضیح دادی که چی شده و بهش گفتی بابا تو نیگا کن ببین توی قطار نیست
درسای خسته مامان بعد از کلاس درسا خانوم خوابید و من رفتم موکت از بیرون آوردم که چند تا طرح ببرم برای اتاق درسا تزیینش کنم که تا باز کردم یه مارمولک پرید بیرونمنم که به شدت از مارمولک چندشم میشه زنگ زدم عمه اومد پایین و تا رفت بکشتش فرار کرد و هی آب گرفتیم و پیف پاف زدیم بی فایده بود و من به شدت عصبانی بودم که چرا انقدر بی احتیاطی کردم و قبلش نتکوندم و فکرش را نکردم هیچی گم شد و من تمام مدت بیرون آشپزخونه خوابیده بودم و نگاه می کنم نکنه بیاد بیرون تا اینکه تو بیدار شدی و درحین بازی با شما بازهم چشمم به آشپزخونه بود که دیدم مارمولک داره سرک میکشه رفتم تا بکشمش ولی فرار کرد زنگ زدم عمه اومد و با کلی زحمت بالاخره کشتیمش و خیالم راحت شد
یکشنبه 15اُم عمه اشرف اومد خونه مامانی و ماهم رفتیم بالا و قهرمانی مهشید و کسب مدال نقره تو مسابقات شنا رو بهش تبریک گفتیم و براش آرزوی موفقیت کردیم شما هم مدالش رو برداشتی و باهاش عکس گرفتی ایشالا که یه روز توهم مدال افتخار بگیری
اینجا عمه بهت گفت گازش بگیر خخخخخخخخخ
دوشنبه قبل از رفتن به کلاس بهم گفتی مامان من خیلی خوشگل شدم مگه نه؟
منم گفتم بله دخترم تو همیشه خوشگل و نازی مخصوصا امروز که مثل ماه شدی عشقم
از مهد که برگشتیم رفتیم خرید و برای توهم پف پفی خریدیم داشتی گریه می کردی و باز بهانه میگرفتی که چشمم به صورتت افتاد اول فک کردم که تو مهد زخم شده اما با بیشتر شدن گریه ات صورتت بدتر شد عشقم بعد گفتم شاید دستت آلوده بوده و با آب و شامپو بدنت شستم صورت و دستت و خوب شد که دوباره چشمم به پاهات افتاد اونجا که اصلا دستت نخورد هیچی دیگه بعداز صحبت با عمه متوجه شدم به یه چیزی آلرژی داشتی اما هرچی فکر کردم نفهمیدم به چی و بعد از دو سه روز خوب شد ولی تب کردی
اینم کهیر پات
اینم یه قسمت دیگه عشقم خیلی ترسیده بودماااا
همون شب بردیمت شهربازی عشقم و کلی بازی کردی این ماشین آتش نشانی جدید بود و شما خیلی دوسش داشتی
بغلش کردی عشقم
جلسه بعدی کلاست که تب کردی و علائم سرماخوردگی داشتی که نمیدونستم هنوز حساسیته یا سرماخوردگی همون روز خودمم مریض بودم عشقم و حال جفتمون بد بود ولی انقدر شما مهد رو دوست داری و وقتی صبح بیدارت می کنم که بریم مهدکودک با ذوق بیدار میشی و میذاری به راحتی موهات رو شونه کنم و صبحانه میخوری و کلا همکاری می کنی باهام دلم نیومد نبرمت عشقم
اینم دختر نازم رنگ کرده و چسبونده
اون روز مربیت ازم پرسید که باهات رنگها رو کار می کنم؟ و من گفتم ممکنه گذری گفته باشم اما تاحالا وقت نذاشتم یه چیزی رو تکرار کنی اما گفت که وقتی رنگ می کنی مداد رنگیهات رو برمیداری و میگی قرمز میشه رد، سبز میشه گرین ،آبی میشه بلوو ووو یکسری رنگهای دیگه و من خیلی ذوق کرده بودم که شما انقدر هوشت بالاهستش و با چند بار تکرار گذری اینها رو یاد گرفتی عشقم
ایناروخودت وصل کردی وقتی از کلاس میایم خونه بلافاصله بهم میگی مامان بیا ببین چیا یاد گرفتم چی کشیدم و با ذوق کتابت رو درمیاری و میدی بهم و من عکس می گیرم برای وبلاگت و یادگاری این روزهای قشنگ
این کمربندحوله منه که باهاش بابا رو اینجوری کردی
اینم یکی از شاهکارات که خواستی ازش عکس بگیرم
جلسه بعدی کلاست موهات رو دور سرت بافتم و خیلی ناز شده بودی عشقم وقتی رسیدیم مهد مدیر اونجا بهت یه مداد جایزه داد که ازش خیلی خوشت اومده بود و گویا به دوتا از دوستای دیگه ات هم داده بود و داشتید به هم نشون میدادید و باهم بازی می کردید
یکم ناواردم و شما تکون میخوری ولی بازهم قشنگی خودش رو نشون میداد و بهت میومد
مرسی که نگاهم می کنی عشقم
این هم مال اون روز هستش عشقم خیلی قشنگ چسبوندیش گلم
بعد از کلاس بازهم مدیر بهت یه مداد دیگه جایزه داد و شماخیلی خوشحال شدی
اینم رنگ آمیزی درساییی
درسای نازم که وقتی پوست شکلاتش رو باز می کنه جلوی سطل می ایسته تا روی زمین نریزه
بعد از مدتها دوباره این پازل و آوردیم تا درسا باهاش بازی کنه
آفرین دخترم خیلی راحت درستش می کنی
اینم سری بعدی
اینم درسای نازم که خیلییییییییی دوستش دارم
جلسه بعدی کلاس و درسا خانوم که حسابی تیپ زده و ناناس شده
عااااااااااااشقتم
یکی از شاهکارهای درسا و کتاب جویده شده
همون طور که گفتم چندروزی بود که مریض شده بودی عزیزم و یکم که گذشت سرفه هات شدیدتر شد و تبت با دارو و پاشویه و شیاف قطع نمیشد و همه اش بدنت گرم بود و بی حال افتاده بودی عشقم وچهارشنبه 23اُم شهریور من تو دستشویی بودم که دیدم بعد از سرفه گریه کردی و تا اومدم بیرون دیدم ای وااااای بالا آوردی و دوییدی سمت دستشویی و تمام مسیر رو کثیف کردی چند روز بیشتر از شستن فرشها و عوض کردن موکتها نگذشته بود هیچی بردمت تو دستشویی و هی بهت گفتم نترس و شما بالا میاوردی و تمام تنت کثیف شده بود و منم به خاطر بوی بدی که میومد حالم به شدت بد شده بود و مدام عق میزدماز طرفی ناراحت بودم که چرا نمی تونم خودم و کنترل کنم و شما رو بغل کنم تا نترسی عزیزم هیچی به سختی با شرایط کنار اومدم و لباسهات رو عوض کردم تنت رو تو دستشویی شستم و باحوله خشکت کردم و لباس پوشوندم و خوابیدی و من یه سطل یکبار مصرف گذاشتم کنارت که اگه باز بالا آوردی همه جا کثیف نشه ،دراز کشیده بودی و من فرش و موکت رو تمیز کردم ولی بوی بدش همچنان میومدکولر هم خراب شده بود و من نمی دونستم باید ببرمت بالا یا بذارم تنها بمونی و نمیشد گرما رو تحمل کرد بهت گفتم میای بریم بالا و گفتی حالم بده میخام بخوابم ،خوابیدی و من با کلی سفارش بهت که اگه حالت بد شد چیکار کنی رفتم بالا و کولر رو درست کردم و بعد هم از خونه مامانی آب آوردم و برگشتم پیشت که یهو باز شروع کردی سرفه کردن و بالا آوردی سریع رفتیم دستشویی اما باز موهات و لباسهات کثیف شد دوباره کارهای سری قبل رو انجام دادم و بردمت تا بخوابی بعد از درست شدن کولر نوبت شستن بالشتها رسید که خیلی کثیف بودن و نمیشد با ماشین بشورمشون ، هیچی رفتم تو حیاط و مشغول شستن بالشت ها شدم و شماهم اومدی بیرون و یکم آب ریختی روی بالشت ها و خیسشون می کردی و منم تند تند شستم بالشت ها رو و بعد فرش اتاقت رو شستم و اومدیم تو تا حالت بدتر نشه ،عصر یه بار دیگه بالا آوردی و حالت بد شد و شب با بابایی رفتیم دکتر و تا نوبتمون بشه من رفتم یه مغازه ای که اسباب بازی با قیمت مناسب میاره تا برات یه هدیه بگیرم به مناسبت کسب اولین مدرک تحصیلیت برات یه چراغ مطالعه مینیونی گرفتم که برای کتاب خوندنم تو شب هم بسیاااااااار مناسبه رفتیم پیش دکتر و شماهیچی نگفتی و خداروشکر گریه نکردی عزیز دلم و دکتر گفت که ویرووسه و به زودی خوب میشی و برات دارو نوشت و بعداز دکتر اومدیم بیرون و یهو بارون گرفت و بعد رعد و برق زد و من برات توضیح دادم که وقتی ابرها با همدیگه دعواشون میشه و میخورن به همدیگه آسمون روشن میشه و بهش میگن رعد و برق و شما هم خوشت اومد عشقم و همه اش دنبال نور میگشتی و میگفتی ای وای چرا دعوامیکنن ابرا و وقتی صدا هم میومد و میگفتم صدای داد ابرا هستش دیگه نمی ترسیدی و خوشتم اومده بود نازگلم تو راه یادم افتاد که ای دااااااد یادم رفت بالشتا رو بذارم تو خونه و الان خیس شدن و بابا هم سفارش کرد که حتما حتما باز بشورمشون که آب بارون تو هوای آلوده تهران خیلی کثیفه و باعث مریض شدنمون میشه نزدیک خونه شما باز خوابت برد و تا ساعت یازده خواب بودی عشقم
درسابعد از اینکه از دکتر اومدیم
انقدر تبش بالا بود که نمیتونست بخوابه و حتما باید پاشویه اش می کردم و انقدر خسته بود که تا یکم تبش میومد پایین سریع خوابش میبرد و من هم مشغول پاشویه بودم تا راحت تر بخوابه یکم از این سختی ها به خاطر سهل انگاری من بود و واقعا از گفتنش خجالت می کشم اما جزیی از خاطرات شماست و نمیخوام فقط کارهای خوبم رو بنویسم من هم آدمم و اشتباه می کنم دیگه اما به نظرم این یک حماقت بود و خداواقعا بهم رحم کرد که زود متوجه شدم بعد از اینکه از دکتر برگشتیم به بابا گفتم داروهایی که دکتر گفته رو نگیریم چون داروهای معمول هستش و داریمشون و برگشتیم خونه ،قرص استامینوفن رو سری قبل که رفته بودیم دکتر بهمون داده بود و وقتی عفونت شدید داشتی باید میدادم و خیلی زود تبت رو میاورد پایین چون سنت بیشتر شده بود باید بهت دوتا میدادم اما باز هم تاثیری نداشت وقتی داشتم با مامانی صحبت می کردم یهو به ذهنم رسید نکنه تاریخ مصرفش گذشته باشه و دیدم ای وااااااااااااااااااای سه ماهه که تاریخ انقضاش گذشته و من داشتم داروی تاریخ مصرف گذشته بهت میدادم الهی بمیرم برات که تو این روزها تب داشتی و من داروی الکی به خوردت میدادم و تو از تب شدید خوابت نمیبرد منو ببخش دخترم واقعا اشتباه بزرگی کردم نمیدونم چرا اینطوری شد من داروی سرماخوردگی و شربت سالبوتامولی که دکتر گفته بود و داشتیم رو تاریخش و نگاه کردم فقط اینو نگاه نکردم چرااااااا آخهههه بابایی کلی بهم دلداری دادو گفت چیزی نمیشه خطری نداشته قرص معمولی بوده اما من آروم نمیشدم و یاد سختی های شما می افتادم گریه می کردم فقط ،باباحمید رفت و برات قرص استامینوفن گرفت و دادم خوردی و بعد تا صبح راحت خوابیدی و دیگه بیدار نشدی عشقم روز بعد زنگ زدم مطب دکترت و گفت عوارضی نداره خداروشکر فقط دارو تاثیر نداشته از این به بعد یادم می مونه که حتما حتما همه تاریخ مصرف داروها رو نگاه کنم و بعد مصرفشون کنم،بازهم مامان و به خاطر سختی هایی که متحمل شدی ببخش
ترم اول کلاس زبانت 25اُم تموم شد و اولین مدرک تحصیلیت رو در2سال و 9ماه و 2 هفته و 5 روزگی گرفتی که همون طور که در قبل گفتم به خاطرش برات هدیه هم گرفتم
اینم هدیه درسا خانوم که مجبور شدیم برای غذا خوردنش بهش هدیه بدیم دیگه حتی زور هم کارساز نبود و انقدر عصبی و بداخلاق شده بود که نمیشد باهاش مخالفت کنیم با کوچکترین مخالفتی دندوناشو رو هم فشار میداد و جیغ می کشید دیگه این رو بهش هدیه دادیم و یه وعده غذای بی دردسر خورد
به درسا نگفتیم که به خاطر اولین مدرک تحصیلیش هست چون درکش هم نمی کرد اینو و شاید بعد از پایان هرکلاس توقع جایزه می کرد
اینم چراغ مطالعه درسا خانوم که داره ازش استفاده می کنه و خیلی دوستش داره
عشقولانه پدر و دختری
ژستای مخصوص درسا خانوم که درخواست عکس هم می کنن وقت این ژستا
شورت درسا که شده روسری آنیسا
شنبه 28اُم شهریور یه تگرگ شدید چند دقیقه ای اومد که من بردمت تو حیاط تا حالا که بزرگتر شدی و متوجه میشی که چی از آسمون میاد اونا رو تماشا کنی که خیلی خوشت اومده بود عزیزم
روز آخر که با مدیر آموزشگاه صحبت می کردم گفت اگه میخای مهد ثبت نام کنی تایمش سه ساعته است و زبان هم بهشون آموزش میدن و اگر میخوای فقط زبان بیاد از شنبه کلاسهاشون شروع میشه که چون بچه های بزرگتر از تو هم بودن و من اصلا نمی تونم تو رو جایی تنها بذارم و به شدت بهت وابسته هستم و تایمش خیلی زیاد بود و از کار و زندگی منو مینداخت و شما رو هم خسته می کرد تصمیم گرفتیم همون زبان رو بریم که بعدش حال شما به شدت بد شد و اولین جلسه رو نرفتیم و دوشنبه سی اُم شهریورقرار بود ببرمت کلاس و ازونجا بریم خونه مامانی از خونه که اومدیم بیرون یادم افتاد که ای وای قرصت رو فراموش کردم و وقتی برگشتم بردارم عمه رو دیدم که داشتن میرفتن بیرون و مارو تا آموزشگاه رسوندن اونجا که رسیدیم مدیرآموزشگاه گفت که کلاس درسا هنوز شروع نشده و فردا اولین جلسه اش ساعت سه تا پنج هستش شما خیلی ناراحت شدی دختر گلم و برای اینکه از دلت دربیارم با اتوبوس بردمت خونه مامانی که خیلی ذوق کرده بودی و دوست داشتی خونه مامانی که رسیدیم شما بی حال و بداخلاق بودی امیرحسین هم مدام اذیتت می کرد عشقم و مجبور شده بودم دخالت کنم و باهاش دعوا می کردم عصر شما رو زحمت خوابوندم که دخترعموی مامانی پیام داد بهم که عصربا مادرش و دختر عمه های مامانی میان اونجا ببیننمون و من دیر دیده بودم مامانی سریع رفت خرید کنه و خاله ظرفها رو شست و منم تند تند خونه رو مرتب کردم و بعد که مهمونا اومدن انقدر سر وصدا زیاد شد که شما بیدار شدی و غر میزدی و بهانه می گرفتی و تمام مدت تو بغلم بودی ،تا یکم حالت بهتر شدرفتی تو اتاق و گریه کنان برگشتی و دیدم امیرحسین از تو کیفم کتاب شما رو دراورده و پاره کرده بعد شما رو با کتابهای دیگه ات و مدادهات سرگرم کردم و امیرحسین هم برای اینکه بتونه باهات بازی کنه ازت معذرت خواهی کرد و گفت ببخشید و شما گفتی ممنونعزیییییییزم هنوز نمی دونی که وقتی کسی ازت معذرت میخواد بایدچی بگی بهش
شب بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم خونه و شماهم چون خوابت رو کرده بودی دختر خوبی بودی عشقم
از آموزشگاه باهام تماس گرفتن که فعلا کلاسهای شما تشکیل نمیشه و بعد بهم زنگ میزنن تابگن که کی کلاسهات شروع میشه تا ببریمت شب محمد سام و پوریا بالا بودن و بازی می کردن وشما ازم خواستی تا ببرمت بالا و چون هنوز حالت خوب نبود منم قبول کردم و بردمت بالا عشقم و یکم بازی کردی که امیرشوهر عمه الهه گفت میخوای الان ببریمش تُل بگیریم( من تا بابایی بهم توضیح نداده بود اصلا نمی دونستم که تٌل یعنی چی و فکر می کردم خرافاته و کارسنتی که دکترها هم اکثرا قبولش ندارن اما با اصرار بابا و اعتمادی که بهش داشتم قبول کرده بودم که ببریمت) و من با اینکه استرس داشتم اما چون بابا باهام صحبت کرده بود قبول کردم که ببرمت وزنگ زدم باباحمید و گفت که مشکلی نیست بریم و خلاصه شما با عمه رفتی تو ماشین و ماهم بعد از حاضر شدن اومدیم تو ماشین برات صدقه گذاشتم و بعدشم آیت الکرسی خوندم تا رسیدیم اونجا کلی استرس داشتم عمه گذاشتت تو بغل خانوم مسنی که اینکارو انجام میداد و اونم یکم بغلت کرد و باهات بازی کرد که باهاش آشنا بشی و بعد فوت کرد تو بینیت و کلی سیب تیکه تیکه و خیار و ته دیگ برنج و یکسری چیزای دیگه از دهنت اومد بیرونبعد دوباره فوت کرد و بازم یکسری چیزای دیگه و تو فقط می خندیدی انگار خوشت میومد هیچی نگفتی بعد از چند تا فوت دیگه هیچی از گلوت نیومد و خداحافظی کردیم و رفتیم تو ماشین و تو خیلی خوشحال بودی عشقم و خداروشکر که به خیر گذشت از اتفاقات جالب انگیز بعدش این بود که همیشه وقتی لباس تنت می کردم و یه کوچولو به گلوت گیرمی کرد عق میزدی احتمالا تو وبتم نوشتم و دوستامونم در جریان هستن اما بعد ازاون حتی از عمد به گلوت فشار میارم ولی اصلا عق نمیزنی و خداروشکر می کنم که اینکار رو انجام دادم و بعدش خیلی زود خوب شدی و حتی اشتهات سریع برگشت و به دوستایی که من و قبول دارن هم توصیه می کنم اگه شخص خوب و معروفی رو پیدا کردن حتما اینکارو انجام بدن این خانومی که ما پیشش رفتیم الکی اینکارو انجام نمیداد و بچه دیگه ای پیشش آوردن و دست زد به گلوش گفت این چیزی تو گلوش نیست و الکی پول نمی گرفت
یه اتفاق دیگه که مربوط به مهرماه هست اما می خوام این پست ثبتش کنم عشقم،کلاس زبانت تشکیل شد و بعد از یک جلسه باز دوباره کنسل کردن و ساعتش و تغییر دادن یکشنبه،چهارشنبه،پنجشنبه ساعت ده و نیم صبح که اول اینکه ساعتش خیلی زوده و شما اصلا بیدار نمیشی عشقم حتی گاهی میگی نمیخام برم مهد کودک می خوام بخوابم و دوم اینکه مربی شماعوض شد و این مربی با اینکه دختر خوب و مهربونیه اما به نظرم نمیتونه مثل ریحانه جون کلاس رو شاد نگه داره و برات کسل کننده است مخصوصا که جلسه قبل به بچه ها یاد میداد که وقتی میخوان مدادشون و تراش کنن به انگلیسی ازش اجازه بگیرن که به نظرم برای شما که فعلا هلو و هاواریوو و چند تا کلمه ساده رو یاد گرفتین کار بسیار سختی هستش و یا ازتون می خواست شعری که پخش میشه تو کلاس رو حتما حفظ کنید و باهاش تکرار کنید به مدیر مهدتون گفتم که به نظرم آموزش به بچه های خردسال رو بلد نیستن و بهشون سخت می گیرن و ایشون قرار شد یه جلسه برن سر کلاسشون و نکات لازم رو بهشون بگن اگر تا آخرترم از مربی راضی بودم که ترم بعد هم ثبت نامت می کنم وگرنه اون وقتی که برای رفتن به آموزشگاه میذارم تو خونه خودم برای تو و امیرحسین میذارم و به جفتتون آموزش میدم