درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

اولین رو نمایی

1391/3/24 23:11
نویسنده : مامان آرزو
915 بازدید
اشتراک گذاری

اینم اولین عکس از نمای کلی درسای مامان

چند وقت پیش که مامانی رفت دکتر، دکتر براش سونویNT و آزمایش غربالگری نوشت...

از اون روز استرس مامانی بیشتر شد و همش نگران بود...

بابایی هم با گفتن یکم استرس طبیعیه سعی می کرد آرومش کنه..

مامانی خیلی نگران من بود....

نگران اینکه نکنه به خاطر اینکه اولین بارداریشه به اندازه کافی مراقبم نبوده باشه...

منم که هنوز بلد نبودم چطوری ابراز احساسات کنم و آرومش کنم...

باعث شدم حالش بدتر بشه و یه روز کامل حالت تهوع شدید داشت...

فردا صبحش که دیگه خیلی حالش بد شده بود به اتفاق بابایی رفتن دکتر....

خانوم دکتر به مامانی یه سرم داد که بعد از زدن سرم هم حالش بهتر نشد...

از اونجایی که آخر هفته عروسی بهترین دوست دوران بچگی مامانی هم بود...

سعی کردم بی خیال ابراز احساسات بشمخجالت

پنجشنبه به اتفاق مامانی و دوستش(خاله هانیه)رفتیم خونه مامان جون ....

و خاله هانیه زحمت کشید و مامان را خوشگل کرد ....

بعد هم به اتفاق بابایی و خانواده مامانی به عروسی رفتیم....

مامانی همه سعیش را کرد هم مراقب من باشه و هم واسه عروسی دوستش کم نذاره...

خواهر شوهرای عروس ، مرتب به مامان می گفتن مراقب خودش باشه ....

آخر شب که رفتیم خونه خواهرشوهر عروس و جمع خودمونی شد ...

انگار مامانی فراموش کرد نی نی تو شکمشه و همش با بابایی مشغول نانای کردن بود...

بابایی هم اصلا به خودشون زحمت یه نصیحت را ندادن ...

انگار خوشحالی مامانی در اولویته...

از همین الآن دارم به مامان حسودی می کنم...نیشخند

حدود ساعت چهار صبح بود که رسیدیم خونه....

و در اثر ورجه وورجه زیاد مامانی کمرش به شدت درد گرفت...

و منم که هنوز تو جو عروسی گیر کرده بودم...

تا صبح تو شکم مامانی تکنو زدم ...

متاسفانه مامانی فقط دل درد را حس کرد نه حرکتای با ناز و ادای من راخجالت

شبی که فرداش مامانی نوبت سونو داشت بابایی گفت که باید بره دانشگاه و نمی تونه همراهش بره و این مامانی را ناراحت کرد ....

یکشنبه 31ام اردیبهشت ماه 1391 مامانی به همراه بابایی رفتن سونو...

انگاری بابایی دلش نیومده بود مامان را تنها بذارهقلب

وقتی مامانی وارد اتاق شد من برای اولین بار خودم را بهش نشون دادم...

به پهلو خوابیده بودم و مدام برای مامانی دست تکون میدادم...

مامانی از دکتر پرسید که نمیشه جنسیتش را تشخیص داد...

و اونم گفت الان نمیشه...

بعد مامانی پرسید حدس چی؟ آخه شنیده بود بعضی دکترا از صدای قلب هم تشخیص میدن...

دکتر هم بداخلاق بود و هم ناشی و گفت: ما فقط چیزایی را که می بینیم می گیم.زبان

مامانی که از اتاق رفت بیرون کلی ذوق داشت ...

به بابایی می گفت انقدر ناز بود همش دستش را تکون میدادماچ

به محض گرفتن جواب بابایی مشغول خوندنش شد....

هنوز جواب سونو و آزمایش را نشون دکتر ندادیم ...

اما بابایی زحمت کشید و کلی تو سایتهای خارجی گشت و تا حدودی خیال مامانی را راحت کرد...

به نظر همه چیز خوبه و من صحیح و سالم هرروز بزرگتر میشم ...

تایه روز قشنگ سفر 9ماهم با پایان برسه ....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)