درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

ابراز احساسات به سبک بابایی

1391/3/28 20:10
نویسنده : مامان آرزو
813 بازدید
اشتراک گذاری

امروز می خوام با طول 11 سانتی متری و وزن 110 گرمیم توی هفته 16 از باباییم بنویسمقلب

شاید این روزا به دلیل اینکه من تو شکم مامانی هستم ....

فقط از خودم و مامانی بنویسم و حضور بابایی تو خاطراتم کمرنگ به نظر بیاد...

اما اصلا اصلا این طور نیست...

با اینکه بابایی زیاد از بچه ها خوشش نمیاد...

و بیشتر به خاطر مامانی بود که رضایت به اومدن من داد...

ولی تو این مدت انقدر که بابایی هوای منو داشته مامانی به فکرم نبودهتعجب

از وقت گرفتن پیش یه دکتر خوب بگیر تا غذاهایی که واسه من خوبه....

روزهایی که مامانی خیلی حالش بده و حال خوردن غذا را نداره....

بابایی با گفتن بچه الآن گرسنه است وجدان مامانی را بیدار می کنهچشمک

و اینطوری مامان سعی می کنه به زورم شده یه چیزی بخوره...

یا همین مسئله کندر خوردن مامانی به خاطر باهوش شدن من....

طبق تحقیقات بابایی کندری که غورت داده بشه اثرش کمتر از اونیه که جویده بشه...

و از اونجایی که مامانی حتی از بوی کندر هم بدش میاد...

بابایی با دست همه کندرها را پودر کرد تامامانی روزی یک قاشق بخوره...

و درحین کارش هم به مامانی می گفت: ببین برای بچه ات چقدر زحمت می کشمقلب

روزای اول هروقت مامانی کندر می خورد گلاب به روتون همه را برمی گردوند و حالش بد میشدسبز

اما کم کم به زور شربت آبلیمو می تونست راحت تر بخوره...

تا اینکه باز بابایی گفت نکنه آبلیمو زود حلش کنه و جلوی تاثیرش را بگیرهتعجب

و شربت پرتقال خرید تا مامانی کندرش را با شربت پرتقال بخورهاز خود راضی

و تا امروز که 20روزه مامانی کندر می خوره بازم گاهی حالش بهم می خورهناراحت

مامانی و بابایی مهربونم امیدوارم بتونم زحماتتون را جبران کنم....ماچ

مامانی میگه بابایی کلا با کارهاش ابراز علاقه می کنه...

عادت نداره روزی چند بار بگه دوست دارم ....

و شاید در سال یک یا دوبار از کلمه دوست دارم استفاده کنهتعجب

اما روزی هزار بار با کارهاش به مامانی میگه که عاشقشهقلب

از خرید هدیه های بدون مناسبت گرفته تا کمک تو کارهای خونه....

مثل همین الآن که داره واسه من و مامانی غذا درست می کنهقلب

یکی از کارهای دیگه ای که بابایی برای ابراز علاقه به من می کنه ...

اینه که بادوم، گردو،پسته و فندق را بسته بندی می کنه ...

تا مامانی هرروز به یه اندازه بخوره و نکنه یه وقت حال نداشته باشه و کم بخوره...

اکثر روزهام بعد از احوالپرسی از مامان میگه:

شیرعسل خوردی؟آجیل خوردی؟صبحانه خوردی؟ناهارخوردی؟میوه خوردی؟ و.....

وقتی هم که مامانی اعتراض می کنه و میگه چند تا دونه هم کافیه و نیازی به بیشتر خوردن نیست ..

بابایی میگه تو دلت واسه بچه ات نمی سوزه؟ بچه مهم تره یا پولش؟!

و مامانی این شکلی میشهنگران

و میگه آخه چقدر بخورم میشم مثل بشکه هااااااااااااوقت تمام

ولی با این حال تا دیروز که مامان پیش دکتر بود،ایشون بهشون گفتن که چرا وزن اضافه نکردی؟

و مامانی می دونست اگه این را به بابایی بگه بابایی مجبورش می کنه هرروز بیشتر غذا بخورهابرو

تا امروز که من نزدیک چهارماهه که سفرم را تو شکم مامانی شروع کردم...

بابایی حتی یکبار هم من را بچه ام صدا نکرده...ناراحت

همیشه میگه نی نی یا بچه اتگریه

اما مامانی میگه غصه نخورم چون یکم برای گفتن این کلمه زوده...

مامانی میگه بابایی یه آدم خاصه با روحیات خاص و زیبای خودش...

و برام تعریف کرد روزای اول که مامانی صدای قلبم را شنیده ، وقتی میان خونه بابایی هی دلش می خواسته سرش را بذاره رو شکم مامانی و ببینه که صدای قلبم میاد یا نه بعد میگه که آره مامانم (مامان بابایی) یه گوشی پزشکی داره اما روم نمیشه ازش بگیرم ،حالا بذار ببینم همین طوری صداش میاد ....

و مدتی سرش را روشکم مامانی این طرف اون طرف می بره و هیچی نمی شنوه..

و بعد چند روزم گوشی را می گیره و تا همین چند وقت پیش هرهفته تست می کرد ببینه صدای قلب من میاد یا نه؟

ولی وقتی مامانی میگه که میرم دکتر صداشو که پخش کرد من ضبط می کنم میگه نمی خواد زیاد مهم نیست!!!!!!

شبها وقت خواب هم مدام مراقبه که مامانی روی من نخوابه و وقتی می بینه مامانی روی شکمش خوابیده میگه خانومی بچه ات له نشه؟!!!

و امروز برای اولین بار بعد از احوالپرسی از مامانی گفت : نی نی حالش خوبه؟

تازگیها مامانی یه کوچولو بیشتر من را حس می کنه....

گاهی می تونه حرکتهامو حس کنه اگرچه هنوز لگد محکم نزدم..خجالت

اما یه حرکتایی می کنم که مامان می تونه تشخیص بده کدوم طرف شکمش قایم شدم...

و مطمئنم روزی که اولین لگد محکم را بزنم جشن می گیره و کلی ذوق می کنهمژه

به نظر می رسه بابایی هم مث مامانی منتظر تکون خوردنای منهخجالت

آخه این روزا بیشتر شکم مامانی را نوازش می کنهنیشخند

با وجود عجله مامانی برای قطعی شدن جنسیت من...

خانوم دکتر گفت: بهتره تا 20 هفتگی منتظر بمونه تا سونوی جنسیت و سلامت را باهم انجام بده...

و مامانی هم به خاطر اینکه سونو برام خطر نداشته باشه تصمیم گرفت چهار هفته دیگه منتظر بمونه

مامان نوشت: همسر عزیزم به خاطر تمام زحماتی که این روزها برای من و بچه ام می کشی...

به خاطر تمام لحظات شیرینی که برام می سازی....

به خاطر تمام هدیه هایی که بی مناسبت و فقط و فقط به خاطر تغییر روحیه ام برام می گیری...

به خاطر تمام بی حوصله گی ها و بی حالی هام که تحمل می کنی  ....

بی نهایت ازت ممنونم

و به خاطر اینکه این روزها به خاطر بچه شیطونم حالم بده و نمی تونم خوب بهت برسم و نگهداری از من هم به مسئولیت های دیگه ات اضافه شده شرمنده ام .....

دوستت دارم اندازه همه محبت ها و عشق پاکت.ماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان پاتمه
30 خرداد 91 12:09
سلام عسیسم خوبی؟ فینگیلی خیلی مواظب خودت و مامانی باش. دست بابایی مهربونت هم درد نکنه که همش به فکر تو و مامانیه ایشالا سالم و سلامت میای تو بغل مامان و بابا راستی ممنونم که پسر من رو به عنوان اولین دوستت لینک کردی ما هم حتما شما رو لینک میکنیم.
سهیلا مامان درسا جون
18 تیر 91 12:44
الهی زندگی عاشقانه تون پایدار و زیباتر بشه و ممنون از بابای مهربون نی نی مون که هوای مامان و نی نی رو داره
نیلوفر/مامانه روژینا
7 آذر 92 4:35
اخی عزیزم.درسای نازم الان که این خاطره قشنگی رو که مامان برات نوشته دارم میخونم تو این پست هنوز معلوم نیست دخملی یا پسمل. اما الان شما 1 سال و 5 روزته واحتمالا پیشه مامانو بابا لالایی یا داری شیر میخوری. اخه الان ساعت 4 ونیمه بامداده. قدر مامانه مهربونتو بدون عزیزم که اینقدر باذوق از خاطرات جنینیت نوشته. خیلی زیبا از همه چی برات تعریف کرده.امیدوارم که روزی این خاطرات قشنگو برای نی نی های خودت بخونی خاله جون.دوستت دارم.
خانمی(زیبا یارم تقدیم به تو)
24 خرداد 93 18:53
مامانی چقدر قشنگ از زبون درسا نوشتی. الان درسا 1 سال و 6 ماه و 23 روزشه. زیبا یارم،تقدیم به تو