ابراز احساسات به سبک بابایی
امروز می خوام با طول 11 سانتی متری و وزن 110 گرمیم توی هفته 16 از باباییم بنویسم
شاید این روزا به دلیل اینکه من تو شکم مامانی هستم ....
فقط از خودم و مامانی بنویسم و حضور بابایی تو خاطراتم کمرنگ به نظر بیاد...
اما اصلا اصلا این طور نیست...
با اینکه بابایی زیاد از بچه ها خوشش نمیاد...
و بیشتر به خاطر مامانی بود که رضایت به اومدن من داد...
ولی تو این مدت انقدر که بابایی هوای منو داشته مامانی به فکرم نبوده
از وقت گرفتن پیش یه دکتر خوب بگیر تا غذاهایی که واسه من خوبه....
روزهایی که مامانی خیلی حالش بده و حال خوردن غذا را نداره....
بابایی با گفتن بچه الآن گرسنه است وجدان مامانی را بیدار می کنه
و اینطوری مامان سعی می کنه به زورم شده یه چیزی بخوره...
یا همین مسئله کندر خوردن مامانی به خاطر باهوش شدن من....
طبق تحقیقات بابایی کندری که غورت داده بشه اثرش کمتر از اونیه که جویده بشه...
و از اونجایی که مامانی حتی از بوی کندر هم بدش میاد...
بابایی با دست همه کندرها را پودر کرد تامامانی روزی یک قاشق بخوره...
و درحین کارش هم به مامانی می گفت: ببین برای بچه ات چقدر زحمت می کشم
روزای اول هروقت مامانی کندر می خورد گلاب به روتون همه را برمی گردوند و حالش بد میشد
اما کم کم به زور شربت آبلیمو می تونست راحت تر بخوره...
تا اینکه باز بابایی گفت نکنه آبلیمو زود حلش کنه و جلوی تاثیرش را بگیره
و شربت پرتقال خرید تا مامانی کندرش را با شربت پرتقال بخوره
و تا امروز که 20روزه مامانی کندر می خوره بازم گاهی حالش بهم می خوره
مامانی و بابایی مهربونم امیدوارم بتونم زحماتتون را جبران کنم....
مامانی میگه بابایی کلا با کارهاش ابراز علاقه می کنه...
عادت نداره روزی چند بار بگه دوست دارم ....
و شاید در سال یک یا دوبار از کلمه دوست دارم استفاده کنه
اما روزی هزار بار با کارهاش به مامانی میگه که عاشقشه
از خرید هدیه های بدون مناسبت گرفته تا کمک تو کارهای خونه....
مثل همین الآن که داره واسه من و مامانی غذا درست می کنه
یکی از کارهای دیگه ای که بابایی برای ابراز علاقه به من می کنه ...
اینه که بادوم، گردو،پسته و فندق را بسته بندی می کنه ...
تا مامانی هرروز به یه اندازه بخوره و نکنه یه وقت حال نداشته باشه و کم بخوره...
اکثر روزهام بعد از احوالپرسی از مامان میگه:
شیرعسل خوردی؟آجیل خوردی؟صبحانه خوردی؟ناهارخوردی؟میوه خوردی؟ و.....
وقتی هم که مامانی اعتراض می کنه و میگه چند تا دونه هم کافیه و نیازی به بیشتر خوردن نیست ..
بابایی میگه تو دلت واسه بچه ات نمی سوزه؟ بچه مهم تره یا پولش؟!
و مامانی این شکلی میشه
و میگه آخه چقدر بخورم میشم مثل بشکه هاااااااااااا
ولی با این حال تا دیروز که مامان پیش دکتر بود،ایشون بهشون گفتن که چرا وزن اضافه نکردی؟
و مامانی می دونست اگه این را به بابایی بگه بابایی مجبورش می کنه هرروز بیشتر غذا بخوره
تا امروز که من نزدیک چهارماهه که سفرم را تو شکم مامانی شروع کردم...
بابایی حتی یکبار هم من را بچه ام صدا نکرده...
همیشه میگه نی نی یا بچه ات
اما مامانی میگه غصه نخورم چون یکم برای گفتن این کلمه زوده...
مامانی میگه بابایی یه آدم خاصه با روحیات خاص و زیبای خودش...
و برام تعریف کرد روزای اول که مامانی صدای قلبم را شنیده ، وقتی میان خونه بابایی هی دلش می خواسته سرش را بذاره رو شکم مامانی و ببینه که صدای قلبم میاد یا نه بعد میگه که آره مامانم (مامان بابایی) یه گوشی پزشکی داره اما روم نمیشه ازش بگیرم ،حالا بذار ببینم همین طوری صداش میاد ....
و مدتی سرش را روشکم مامانی این طرف اون طرف می بره و هیچی نمی شنوه..
و بعد چند روزم گوشی را می گیره و تا همین چند وقت پیش هرهفته تست می کرد ببینه صدای قلب من میاد یا نه؟
ولی وقتی مامانی میگه که میرم دکتر صداشو که پخش کرد من ضبط می کنم میگه نمی خواد زیاد مهم نیست!!!!!!
شبها وقت خواب هم مدام مراقبه که مامانی روی من نخوابه و وقتی می بینه مامانی روی شکمش خوابیده میگه خانومی بچه ات له نشه؟!!!
و امروز برای اولین بار بعد از احوالپرسی از مامانی گفت : نی نی حالش خوبه؟
تازگیها مامانی یه کوچولو بیشتر من را حس می کنه....
گاهی می تونه حرکتهامو حس کنه اگرچه هنوز لگد محکم نزدم..
اما یه حرکتایی می کنم که مامان می تونه تشخیص بده کدوم طرف شکمش قایم شدم...
و مطمئنم روزی که اولین لگد محکم را بزنم جشن می گیره و کلی ذوق می کنه
به نظر می رسه بابایی هم مث مامانی منتظر تکون خوردنای منه
آخه این روزا بیشتر شکم مامانی را نوازش می کنه
با وجود عجله مامانی برای قطعی شدن جنسیت من...
خانوم دکتر گفت: بهتره تا 20 هفتگی منتظر بمونه تا سونوی جنسیت و سلامت را باهم انجام بده...
و مامانی هم به خاطر اینکه سونو برام خطر نداشته باشه تصمیم گرفت چهار هفته دیگه منتظر بمونه
مامان نوشت: همسر عزیزم به خاطر تمام زحماتی که این روزها برای من و بچه ام می کشی...
به خاطر تمام لحظات شیرینی که برام می سازی....
به خاطر تمام هدیه هایی که بی مناسبت و فقط و فقط به خاطر تغییر روحیه ام برام می گیری...
به خاطر تمام بی حوصله گی ها و بی حالی هام که تحمل می کنی ....
بی نهایت ازت ممنونم
و به خاطر اینکه این روزها به خاطر بچه شیطونم حالم بده و نمی تونم خوب بهت برسم و نگهداری از من هم به مسئولیت های دیگه ات اضافه شده شرمنده ام .....
دوستت دارم اندازه همه محبت ها و عشق پاکت.