درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

تعیین جنسیت...

1391/4/24 22:59
نویسنده : مامان آرزو
796 بازدید
اشتراک گذاری

سلام...

مامانی از دیشب استرس شدید داشت....

همش نگران بود که یه چیزی درست پیش نره..

بابایی هم همش بهش لبخند میزد و می گفت نگران نباش...

فردا صبح زود بابایی زودتر بیدار شد و زنگ زد مطب دکتر ....

منشی گفت که ساعت یازده و سی دقیقه اونجا باشین...

بابایی هم زودتر بلند شد رفت نون و پنیر خرید...

چایی درست کرد و بعدش رفت و مامانی را بیدار کرد....

و به اسم مستعاری که این روزا صداش می کنه گفت:

پاشو ملکه ، بلند شو صبحونه بخور تنبل خانوم..قلب

آخه کدوم شاهی واسه ملکه از این کارا می کنه هان؟!متفکر

و مامانی هم به زور چمشاشو باز کرد و برای تشکر از بابایی خندید...

وقتی رفت سر سفره دید بابایی چه زحمتایی که نکشیده...

یه سفره رنگارنگ اشتها آور چیده بود....خوشمزه

بعد صبحانه مامان یکم حالش بد شد و یکسری از صبحانه خوشمزه بابایی را گلاب به روتونسبز

بعدشم به همراه بابایی رفتیم دکتر...

مامانی برای بار سوم صدای قلبم را شنید ...

و با گوشیش ضبط کرد....

البته صدا ضعیف بود و جز صدای صحبت بقیه چیزی به گوش نمی رسیدناراحت

دکتر گفت همه چیز خوبه و برای مامان سونو نوشت....

بعد از 5ماه بالاخره مامانی تونست 3کیلو به وزنش اضافه کنه....از خود راضی

به اتفاق بابایی و مامانی رفتیم سونو تا از جنسیت من مطمئن بشیم...

اونجایی که همیشه میرفتیم تا نهم مرداد وقت نداشت..

مامانی هم که تا همین الانشم خیلی صبر کرده بود...

گفت دیگه طاقت ندارم و می خوام مطمئن بشم...

واسه همین رفتیم یه جای دیگه...

اونجا هم به تاریخ گیر داد و گفت خط خوردگی داره و باید آزاد حساب کنه...

خلاصه همه اینا را قبول کردن و مامانی رفت تا شاید بتونه من را ببینه ...

اما باهمه هزینه ای که کردن نه مانیتوری بود که مامانی من را ببینه...

نه دکتره زیاد وقت گذاشت...

فقط گفت همه چیز خوبه ، نی نی دخمله ، وزنش 360 و ضربان قلبش هم 150 هستش.

و به نظر مامان اونجایی که همیشه میره بهتره....

و قرار شد فردا باباجون(بابای مامانی)زحمت بکشن و برن برای مامان نوبت بگیرن....

تا مامان خیالش از بابت همه چیز مخصوصا سلامت من راحت بشه....

اما جالب اینجاست که مامانی و بابایی قبل از اینم جنسیت من را دختر تشخیص داده بودن...

و با اینکه مامانی گاهی اوقات می گفت نکنه دختر نباشه و دو دل میشد...

بابایی از همون اول می گفت: دخمل باباشه قلب

بزرگ کردن دختر یه کار خیلی سخته که امیدوارم خدا قدرتش را به مامان و بابا بده...

مامانی و مخصوصا بابایی روی تربیت من خیلی حساسن ...

بابایی همش به این فکر می کنه تو این جامعه خراب چطور باید دخترش را تربیت کنه...

و همش نگران بزرگ شدن منه...

بابایی نگران نباش ایشالا من یه دختر خوب و ناز و حرف گوش کن میشم...خجالت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

غـــزال
24 تیر 91 21:04
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ وااااای خداییی من.... من فقط دنبال کلمه دخمل یا پسر میگشتم خب حالا برم آپ ُ بخونم میام کامنت میزارم !
غـــزال
24 تیر 91 21:07
آی ملکه عاشقتم

آی تنبل خانوم عاشقتم

آی دکتر سونو گرافی عاشقتم

آی دخمل 360 گرمی با ضربان 150 عاشقتم...

آی درسا کوچولوی خوشمزه ی من عاااااشقتم !


آهای خاله مهربون منم عاشقتم.

غـــزال
24 تیر 91 21:08
معلومه که دوستت دارم درسا کوچولو !

واسه سلامتیت ( و البته دختر بودنت :"> ) یه عالمه دیشب دعا کردم !

وااای خدا چقدر خوشحال شدمممم ! !


مرسی خاله ای بابت دعاهات من تو سفر نه ماهم و بعد از تولد به دعاهات نیاز دارم همیشه به یادم باش.
غـــزال
24 تیر 91 21:09
خدا وقتی یه نینی میده به آدم هم قدرت بزرگ کردنش و هم روزیش و هم صبرشو به آدم میده ... مبارک باشه

مامان ِ غزال !


سلامت باشی خاله غزال مهربون
غـــزال
24 تیر 91 22:30
وای وای من هنوز خیلی راه مونده تا برسم به مامان شدن ...

همش 17 سالمه ! وای دلم میخواد این مروارید کوچولومو زود تر ببینم

این شیدا خانوم هم دختر عمومه ... !


آخی حالا یه خاله کوچولو دارم
مامانی هم دل تو دلش نیس منو ببینه همش دعا می کنه که سالم و خیلی خیلی خوشگل بشم
غـــزال
24 تیر 91 23:28
قالب جدید مبارک !

ایشالله وقتم آزاد شه یکم واسه دخملی خودم قالب بسازم !


سلامت باشی خاله ای ، از حالا به خاله زحمت میدم ببخشید خاله جون.
مامان تسنیم
25 تیر 91 18:52
سلام خانوم مبارک باشه دخملیتون! شما از کجا فهمیدین من نجمیه هستم؟یادم نمیاد تو وبلاگم چیزی نوشته باشم؟؟؟؟؟
ان شاالله برات شرایطشو میگم


سلامت باشی عزیزم. منتظرم.