درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

پروژه آتلیه

پروژه آتلیه از یک ماه پیش شروع شد و وقتی میگم پروژه یعنی واقعا برای خودش پروژه ای بود یک ماه پیش که رفته بودیم خرید برات دو دست لباس خوشگل خریدم که خیلی بهت میومد و تصمیم گرفتم ببرمت آتلیه  ناز گلکم از اونجایی که من خودم کار با فتوشاپ را بلدم و حتی بهتر از آتلیه های معمولی می تونم رو عکس کار کنم ،کار هر آتلیه ای نظرم را جلب نمی کنه و به نظرم خیلی معمولی و پیش پا افتاده میاد  سری قبل هم که هرچی گشتم آتلیه خوب نزدیکمون پیدا نکردم و آتلیه های نزدیکمونم همه کاراشون را با پک های آماده بازار انجام میدادن و روتوششونم اصلا خوب نبود و قیمت هاشونم الکی گرون بودش و اسم خودشونم گذاشته بودن آتلیه کودک خلاصه رفتم پیش یکی که یکسال از ...
9 تير 1393

19 ماهگیت مبارک عروسک

سلام نازدونه اول از نی نی وبلاگ تشکر کنم که با اعتماد به ذخیره خودکارش هرچی نوشته بودم پرید و باید از اول تایپ کنم خوشگلم یک ماه دیگه از روزهای خوب با تو بودن گذشت و تو 19 ماهه شدی عشقم  ماهگیت مبارک چی بگم و از کجا شروع کنم؟!!! انقدر شیرین و نمکی و خوردنی شدی که نمیدونم باید چطوری در قالب کلمات برات بنویسمشون این ماه به خاطر آتلیه آب بازی نکردیم و اصلا تو حیاط نرفتیم تاخدایی نکرده مریض نشی و کارها خوب پیش بره و بیشتر وقتمون را تو خونه بودیم و باهمدیگه نقاشی می کشیدیم و کارتون تماشا می کردیم ،توپ بازی می کردیم،دنبال بازی،هوهو چی چی و کلی بازیهای دیگه   اینجا پاهای کوچولوت را به پای مامان چسبوندی ...
3 تير 1393

آب بازی

سلام عشق کوچولوی من هفته پیش که خیلی هوا گرم بودش استخرت را باد کردم و من و شما و توپهات رفتیم تو حیاط شما کلی ذوق کرده بودی و منم لحظه لحظه بازی کردنت را با دوربینم ثبت کردم تاشما بیدار نشدی بریم سراغ عکسها خوش میگذره عشق مامان عشق منی وسط اینهمه رنگ می درخشی داری با پاهات توپها رو میندازی بیرون واااااای آبها را نگا یه عکسم از این زاویه داری صورتت را میشوری   خوابیدی توی آب فدای خنده هات   وقت خوابیدن سرت را میزدی به دیوار حلقه ات را گذاشتم پشتت تا سرت درد نگیره عشقم اینم یه مدل خوابیدن تو آب   ...
17 خرداد 1393

واکسن 18 ماهگی

ناز دونه مامان سلام شنبه هفته قبل با بابایی رفتیم مرکز بهداشت تا واکسنت را بزنیم اونجا خیلی شلوغ بود و مجبور شدیم کلی منتظر بمونیم تا نوبتمون بشه من کلی استرس داشتم و وقتی شما تو بغل بابایی بودی برات آیت الکرسی می خوندم که زیاد دردت نیاد و عوارض بعدشم شدید نباشه بالاخره نوبتمون شد خانوم پرستار گفت بخوابونمت روی تخت و من گفتم هروقت واکسنش آماده شد می خوابونم آخه قبلش می ترسه و اونم چیزی نگفت و مشغول کارش شد بعد شما راخوابوندیم بابایی پات را گرفت و من مراقب بودم تا بلند نشی که یهو خانوم پرستار گفت واااااای دستش و دیدم دستت را بردی نزدیک سوزن الهی مامان بمیره برات بعد که واکسنت را زد گریه کردی و بلندت کردم و یکی هم به دستت زد و ...
17 خرداد 1393