اولین لگد دُرسا کوشولو...
سلام...
چند روزي ميشه که وارد هفته 21 ام شدم...
الان 340 گرم وزن و 26.6 سانتي متر قدم هستش...
بعد از ناراحتی مامانی من خیلی دلم گرفت...
تمام شب تکون خوردم و اذیت کردم...
انگار منم بی قرار شده بودم..
بعد از اون مامان عذاب وجدان گرفت و کلی ازم معذرت خواست
صبحش بابایی زود ازخواب بیدار شد و واسه مامان یه توپ خوراکی درست کرد...
که موادش خرما،پسته،بادوم،فندق،گردو بود که بعدش تو کنجد غلطونده بودش...
قبلا هم از این بَه بَه ها واسه مامان درست کرده بود اما کوشمولو تر بود...
وقتی مامانی با چشمای خواب آلودش بهش نگاه کرد کلی تعجب کرد و خندید...
بعد گفت :آخه من چطوری اینو بخورم؟!!!!!!
ولی دلش نیومد بعد این همه زحمت بابایی را ناراحت کنه و همه اش را خورد....
چند روز پيش وقتي مامان و بابا داشتن باهم صحبت مي کردن ....
و مامان دستش روي شکمش بود من درست همون جا لگد زدم...
انقدر محکم که دست مامان هم کمي تکون خورد...
مامان کلي ذوق کرد...
امروز هم مي خوام اولين لگد زدنم در تاريخ 1391/4/30 را اينجا ثبت کنم.
اون شب تولد پسر عمه هم بود
تو مدتي که ما اونجا بوديم من کلي تکون تکون خوردم...
انگار مي خواستم ابراز وجود کنم که منم هستمااااا
که انگاري عمه صدامو شنيد و يه ليوان باب اپسنجي بهم هديه داد.
مامان به يکسري از اقوامش جنسيت من را گفته و هيشکي باور نکرده!!!!!!
همه باهم متحد و يکصدا ميگن که ما مطمئنيم که ني ني پسره...
اصلا امکان نداره که دختر باشه!!!!!!
و به ماماني (مامانِ مامان) گفتن که فعلا هيچي واسه من نخره تا مطمئن بشن...
احتمالا 9ام اين ماه تلفن خونه کلي اشغال باشه...
آخه خيلي ها کنجکاو هستن جنسيت من را بدونن...
هنوز به خانواده بابايي چيزي نگفتيم ....
با اينکه مامان کلي ذوق براي گفتن اينکه من يه دختر نازم داشت...
بابا ازش خواست تا عجله نکنه و يکم ديگه صبر کنه....
چند روز پيش که مامان خونه خاله هانيه(دوست جون مامان) بود ..
يه عروسک باب اپسنجي کوشمولوي خوجل ديد....
از خاله خواست يه روز ببرتش اونجا تا برام يه دونه بخره ...
وقتي به دنيا اومدم باهاش بازي کنم ...
خاله هانيه هم فرداش اومد دنبال مامان و بردش همونجا ....
اما خبري از باب اپسنجي کوشمولو نبود ....
يه دونه بزرگش بود که کوله بود و گرون بود...
مامان يکم ناناحن شد و واسه اينکه دست خالي برنگرده...
يه گاو بامزه، يه گوسفند تپلي، يه موش کومشولو و ببر توي کارتون پو را برام خريد....
بعدشم خاله هانيه و شوهرش مامان را تا خونه ماماني رسوندن .....
مرسي خاله اي ايشالا که بعدا که ني ني دار شدين ميدم باهاشون بازي کنه....
خوب از احوالات اين روزاي مامان بگم...
چند روزي ميشه که انگاري نفس تو سينه مامان گره خورده...
و نمي تونه راحت نفس بکشه...
بابا ميگه احتمالا به خاطر فشاريه که من به ديافراگم مامان وارد مي کنم!!!!
اي بابا باز که مريضي هاي مامان را تقصير من انداختين....
منم قهر کردم و امروز اصلا تکون نخوردم...
مامان هم يکم گريه کرد و به بابا گفت نوازشم کنه شايد تکون خوردم...
بابا هم به اصرار مامان نوازشم کرد ....
اما من همچنان به قهر ادامه دادم و تکون نخوردم...
باز نفس مامان اذيتش کرد و دراز کشيد....
اينبار بابا بدون اينکه مامان ازش بخواد دستش را کشيد روي شکم مامان و نوازشم کرد
و بهم گفت: دختر کوچولو!!!!!!
مامان فکر کرد که باز داره لوسش مي کنه و ميگه مامان کوچولو...
اما بابا گفت که گفتم دختر کوچولو!!!!
يه مدت هم هست که بابا هروقت حضوري يا تلفني حال مامان را مي پرسه بعدش ميگه: حال ني ني خوبه؟!
ماماني گفته بود که به مرور زمان باباهم احساساتش را ابراز مي کنه
و من نبايد نگران باشم که چرا مث باباهاي ديگه کلي از بودن من ذوق زده و خوشحال نيست.....
و من امروز باور کردم که بابا چقدر دوسم داره...
دماي بدن مامان يکم بالاست....
حدود يک درجه تب داره ....
و شايد تنگي نفسش هم به خاطر عفونت بدنش باشه...
الآن هم مامان به تجويز بابا استراحت مطلقه و اجازه نداره از جاش تکون بخوره...
بابا هم مشغول پرستاري از مامان کوچولو و دُرسا کوچولو هستش...
مرسي باباي مهربون