تکون تکونای دُرسا کوشولو....
سلام دوس جونا..
همگی خوبین ؟ نی نی ها خوبن خداراشکر؟
بعداز ثبت خاطرات اولین لگدم مامانی مریض شد....
چند روزی هست که تب داره و همش بی حال خوابیده...
منم از همون روز دیگه زیاد تکون نخوردم تا مامانی حسابی استراحت کنه...
دیشب حس کردم مامانی دیگه زیادی داره خودشو لوس می تنه
منم شروع کردم به تکون تکون خوردن...
مخصوصا حالا که وارد هفته 22ام شدم مامانی بیشتر حسم می کنه...
دیگه وزنم 450 گرم و قدم 27.7 سانتی متره
هی یادش بخیر یه روزی یک سانتم نبودم هاااا
اما اصلا زود نگذشت ...
هر روزش واسه من و مامان که ازهم دوریم اندازه یک سال بود...
و هنوز کلی مونده تا بیام تو بغل مامان ...
با هر تکونی که می خورم مامان کلی قربون ، صدقم میره...
همش میگه الهی قربون دختر خوشگلم برم ...
قبل از تکون خوردنم مامان همش می گفت درسا یه بار دیگه لگد بزن....
خوب تکون بخور دیگه مامانی...
هی نوازشم می کرد...
باهام حرف میزد....
بابا می گفت: ولش کن خوابه!!
اما مامان همچنان باهام حرف میزد...
دیگه منم روم نشد بیشتر از این منتظرش بذارم ....
اینه که از دیشب دارم تو شکمش نانای می کنم
با بزرگ شدن من و چاق شدن شکم مامان ....
عکس انداختن مامان هم شروع شده....
هر روز من و مامان کلی عکسهای خوشگل باهم می اندازیم....
تا وقتی بزرگتر شدم بتونم عکسهای قبل از تولدم را هم ببینم...
راستی فردا روزیه که مامان میره سونو....
اگه دخمل خوبی باشم و بذارم آقای دکتر کارشو انجام بده....
دیگه فردا خیال همه فامیل مامانی از بابت دخمل بودنم راحت میشه....
مامان هم کلی ذوق داره واسه فردا....
آخه اونجا یه مانیتور بزرگ داره که مامان می تونه منو توش تماشا کنه....
از سونوی ان تی که تو هفته 13 انجام دادو تونست من را ببینه خیلی گذشته...
مامان کلی دلش برام تنگ شده و امیدواره فردا بتونه مث اون بار واضح ببینتم...
کلی هم دعا می کنه که همه چیز خوب باشه و من صحیح و سالم باشم...
شما هم برای مامان و سلامتی من دعا کنید ....