عاشورای 92
دختر نازم سلام...
عاشورای پارسال شما فسقلی بودی و مامان تازه از بیمارستان اومده بود برای همین جایی نرفتیم...
امسال میخواستم ببرمت بیرون تا عزاداری را تماشا کنی...
روزقبل از تاسوعا با ماشین رفتیم بیرون و تا رسیدیم به دسته عزاداری و صدای تبلشون را شنیدی از ترس پریدی تو بغل من و وقتی دیدی تموم نمیشه رفتی تو بغل بابا و انقدر اینطوری ادامه دادی تا ترافیک تموم شد و برگشتیم خونه
روز تاسوعا ظهر باهمدیگه رفتیم بیرون ،آخه حوصله ات سررفته بود و بهانه می گرفتی و از اونجایی که نمیخواستم دوباره بترسی گفتم تا مراسم عزاداری شروع نشده بریم که تا رسیدیم سر کوچه یکی یکی دسته ها اومدن و صدای تبلشون کلی می ترسوندت و جیغ می کشیدی و وقتی بغلت می کردم می چسبیدی به گردنم و نفس نفس می زدی
منم برگشت را از کوچه ها اومدن تا شما اذیت نشی و انگاری اینطوری بیشتر بهت خوش گذشت...
ناهار رفتیم خونه عمه عصمت و یکم اونجا بازی کردی و بعدشم اومدیم خونمون و لالا کردی ....
شب هم با بابایی رفتیم نمایشگاه کوچیکی که نزدیک خونمون بود نمایشگاه از مدینه تا کربلا...
سال اولی که عقد کرده بودیم هم بابا من را به این نمایشگاه برده بود
چند تا عکس ازت گرفتم تا ازدومین عاشورایی که توش حضور داشتی عکس داشته باشی...
اینجا چندتا کبوتر بود که شما از دیدنشون بسیار ذوق کرده بودی و باهاشون حرف میزدی
عزیز دلم پشتت حضرت علی اصغر هست روی دستای امام حسین(ع)
اینجا سقاخونه بود که شما و بابا شمع روشن کردین
اینم دخملکم با لباسهای دایی که برای عزاداری دوخته بود
به زور پیشونی بند بستیم برات همه اش میخواستی درش بیاری
ایشالا زیر سایه امام حسین(ع) همیشه سلامت باشی