درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

یکسال با درسا....

1392/9/1 14:23
نویسنده : مامان آرزو
2,403 بازدید
اشتراک گذاری

 

تماشای اولین شفق از سومین ماه پاییز یادآور حضور لطیف توست در دل معطر هستی...

درسای نازم یک سال از بهترین سالهای زندگیم را درکنار تو گذروندم و امیدوارم سالهای سال کنارهمدیگه شاد باشیم و من بتونم مامان خوبی برات باشم قلب

روز تولدت ماندگارترین تاریخ میان صفحات تقویم پر هیاهوی من است که تا ابد در ذهنم درخشان میماند

اولین های دخترم:

اولین لگد : هفته 21اُم 

اولین باری که پستونک خوردی:1روزگی

اولین حمام:4روزگی

اولین بار که ازت خون گرفتن:7روزگی

روزی که بند نافت افتاد:10 روزگی

اولین باری که رفتی خونه مامانی: 14 روزگی

اولین عکس العمل به جغجغه:21 روزگی

(وقتی تکونش میدادیم با چشم دنبالش می کردی)

اولین سالگرد ازدواجمون با حضور تو:25 روزگی

اولین باری که مریض شدی:25 روزگی

اولین یلدا:29 روزگی

اولین جشن تولدی که رفتی:29 روزگی

اولین بار که آغون گفتی:33 روزگی

اولین قطره اشکی که ازچشمت اومد:43روزگی

اولین تولد بابا با حضور شما:45 روزگی

اولین تولد دایی باحضور شما:49روزگی

اولین بار که خودم بردمت حمام:58 روزگی

اولین مسافرت با مامان:2ماه و 3روز

اولین باری که عکست را چاپ کردم:3ماه و 1هفته و 1روز

اولین باری که خودت شیشه ات را گرفتی:3ماه و 1هفته و 3روز

اولین غلت:3ماه و 1هفته و 6 روز

اولین برف:3ماه و 2 هفته

اولین عیدی:3ماه و 2هفته و 3روز

اولین باری که تنهات گذاشتم:3ماه و 2هفته و 3روز

اولین تقویم: 3ماه و 3هفته و 3 روز

اولین عید:3ماه و 3هفته و 6روز

اولین غلت سریع:4ماه و 3 روز

اولین 13به در:4ماه و 1هفته و5روز

اولین بار که از ننوت اومدی پایین:4ماه و 4هفته و 2روز

اولین بار که باکالسکه رفتیم بیرون:5 ماهگی

اولین بار که به به خوردی: 5 ماه و 4 روز

اولین پارک:5ماه و 1هفته و 2روز

اولین کلمه ای که گفتی.... مَم مان.... 5ماه و 1هفته و 6روز

اولین قالب اختصاصی:5ماه و 2هفته و 3روز

اولین پیک نیک:5ماه و 4هفته و 5روز

اولین سینه خیز:6ماه و 1هفته و 1روز 

اولین باری که خودم ناخونات را گرفتم: 6ماه و 1هفته و 2روز

اولین باری که تونستی وارد آشپزخونه بشی:6ماه و 2هفته و 4روز

اولین باری که چهاردست و پا رفتی:6ماه و 3هفته

اولین باری که به تنهایی باکمک مبل ایستادی:6ماه و 3هفته و 6روز

اولین باری که خوردی زمین:6ماه و 3هفته و 6روز

اولین باری که نشستی:7ماهگی

اولین باری که هندونه خوردی:7ماه و 1روز

اولین باری که بستنی خوردی:7ماه و 2روز

اولین سرویس طلا:7ماه و 5 روز

اولین آب بازی تو استخر:7ماه و 1هفته و 1روز

اولین دیدار با اولین دوست:7ماه و 1هفته و6روز

اولین مسابقه ای که شرکت کردی:7ماه و 2هفته

اولین وبلاگی که با اسم خودت ساخته شد:7ماه و 2هفته و 5روز

اولین دندونی که درآوردی:7ماه و2هفته و 5روز

اولین باری که گوشت را سوراخ کردیم:7ماه و 2هفته و6روز

اولین باری که رفتیم فروشگاه:7ماه و سه هفته

اولین قدمی که برداشتی:7ماه و 3 هفته و 4روز

اولین جشن که جشن دندونیت بود:7ماه و 3هفته و 6روز

اولین باری که دست زدی: 7ماه و 3هفته و 6روز

اولین باری که ازمبل بالا رفتی:8ماه و 3روز

اولین باری که بدون کمک دستت ایستادی:8ماه و 5روز

وقتی سرفه الکی کردن را یاد گرفتی:8ماه و 6روز

اولین باری که سوار تاب شدی:8ماه و 1هفته

اولین باری که سق زدی:8ماه و 1هفته و 4روز

اولین باری که نانای کردی:8ماه و 2هفته و 4روز

اولین سوغاتی که ازدوستت گرفتی:8ماه و 3هفته و 2روز

اولین باری که سوار موتور شدی:9 ماه و 2هفته

اولین باری که راه رفتی:9ماه و 2هفته

وقتی کامل راه افتادی:10ماه و 2روز

اولین باری که تو حیاط باشلنگ آب بازی کردی:10ماه و1هفته و 3روز

اولین باری که رفتیم آتلیه:11ماه و 4 روز

اولین جشن تولدی که برات گرفتیم:11ماه و 8روز

کلماتی که تا یکسالگی یاد گرفتی:مامان،بابا،دَدَ،جیسه،بَ بَ،اِده،می می،نه، بِده،دادا،چی،چیه،خخخخ، اویی اویی،مامایی،اَه،اوه،اُخ،دیگو دیگو،آجی،دایی،نادی،آدی،دَدَ نَ نَ،دَس دَس،به به ،مَن مَن

27 کلمه

کارهایی که تا یکسالگی یادگرفتی انجامشون بدی:

موش شدن،الو کردن،دالی کردن،بوسیدن،اخم کردن،کتک زدن،نانای کردن،دست زدن،شانه کردن موهای خودش و بابایی،بای بای کردن،لگد زدن به توپ،بالا رفتن ازمبل،خاموش و روشن کردن چراغ ها، سوار ماشین شدن،پیاده شدن از ماشین،عوض کردن کانالهای تلویزیون،بالا رفتن از پله،باز و بسته کردن در، بازوبسته کردن درکشوها،کمدهاو کابینت ها،بغل کردن،آبمیوه خوردن از لیوان خودش،فوت کردن،خم کردن سرش به نشانه باشه،الکی گریه کردن،الکی سرفه کردن،گاز گرفتن،نیشگون گرفتن،سَرسَری

عکسهای لحظه تولد درسای نازم را ادامه مطلب میذارم...

عزیزم این عکسها مربوط به روز زایمانمه که فیلمبردار بیمارستان ازت گرفته

دستبند تولد دخترم

این زمان دقیق تولدت را نشون میده عزیزم ...

اینم جای پای نوزادیته دختر نازم

اینم جای پا و دستت در یکسالگیماچ

اولین باری که صدای گریه ات را شنیدم و تو به دنیا اومدی و من از خوشحالی گریه می کردمقلب

چند دقیقه بعد از تولد تازه بند نافت را قیچی کرده بودن

فدای گریه هات بشم دخترم اون موقع خیلی گریه می کردی و اصلا آروم نمی شدی و من همه اش فکر می کردن نمی تونی درست نفس بکشی ودعا می کردم که سالم باشی

اینو بردارین لپ دخترم درد می گیره خوب

اولین باری که صورت نازت رادیدم وقتی که داشتن می بردنت بیرون

روزی که برای اولین بار میخواستیم باهمدیگه بریم خونمونقلب

اولین باری که بغلت کردم

اولین عکس سه نفرمون توی بیمارستان

اولین عکسی که خانوم با فتوشاپ خوشگل شده بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

خانمی(زیبا یارم تقدیم به تو)
1 آذر 92 14:22
تولدت مبارک درسای عزیزیم. قدر مامان مهربونتو بدون درسا. تمام اولین های زندگیتو برات نوشته.هیچی از قلم نیفتاده. وای مامانی لحظه ی تولدش استرسی توأم با آرامش تو چشماته. انشالله سالهای سال کنار بابای مهربونش،سایه ی پر مهرتون بالای سر فندق کوچولو باشه و شاهد لحظه لحظه بزرگ شدنش و تمام اولیناشو براش ثبت کنی. من واقعأ لذت بردم. چقدر خوب میشه دوام این دوستی پایدار بمونه،دوست دارم منم روزی اولین های دخترم رو تو وبش بنویسم و درسا مهمون وبش بشه. زیبا یارم تقدیم به تو
مامان هلیا
1 آذر 92 15:20
عاشقتم مامان درسا چقد باحالی بابا این همه اولین.............. فکر میکنم من مادر بدی ام بعضی از این اولینها را یادم نیست مبارکه ایشاللا
مامان هلیا
1 آذر 92 15:23
امروز خورشید شادمانه‏ ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت قلبها به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت فرشته آسمانی سالروز زمینی شدنت مبارک . . ############### درساجونم از ته دل میگم تولدت مبارک از اینکه درسا هم مثل من متولد آذرماهه خوشحالم دست...............جیغ.................هوورااااااااا
آفتاب
2 آذر 92 14:29
وای مامان تو چقد زحمت کشیدی.درسا باید قدر تورو در آینده بیشتر بدونه.ایشالا که درسای خاله همیشه تو زندگیش موفق باشه.منم 1 روزی نی نی بیارم باهم دوست شن.یعنی میشه؟
آفتاب
2 آذر 92 14:39
هرچقد پیام میدم نمیرسه
آفتاب
2 آذر 92 14:40
وای مامان تو چقد زحمت کشیدی.درسا باید قدر تورو در آینده بیشتر بدونه.ایشالا که درسای خاله همیشه تو زندگیش موفق باشه.منم 1 روزی نی نی بیارم باهم دوست شن.یعنی میشه؟
مامان آرزو
پاسخ
اشالا عزیزم
خاله هانیه
3 آذر 92 23:45
فندق خااله تولدت مبارک . ببخشید من دیر اومدم نتم قطع شده بودددددددد فدای ابجیه نازم بشم که بهترین مادر دنیاستتتتتتتتت .
مامان آرزو
پاسخ
مرسی عزیزم بهترینشم نیستم ،کاش می تونستم وقتی درسا اذیت می کنه دعواش نکنم
نیلوفر/مامانه روژینا
4 آذر 92 2:18
ای جانم/ یکسالگیت مبارک درسای خاله. واای چه عکهای قشنگی از لحظات بدنیا اومدنه درساجون گذاشتی.خیلی لذت بردم.ما که از این عکسها نداریم
خاله هانیه
4 آذر 92 19:06
ابجی جونم . نمیشه که بچرو دعوا نکنی . بالاخره باید دعوا هم کرد وگرنه اینجوری بچه لوس میشه
آرشیدا
5 آذر 92 1:37
واقعااااااااااا بارک اله داری مامانی ماشاله من خیلی حساس بودم و تا جایی یادم بود سعی کردم اولین های آرشیدا رو ثبت کنم و یادم باشه اما بابا دمت گرم تو رومونو کم کردی من اصلا خیلی از این اولینها رو ندارم اصلامیتونم از روی این لیستت واسه خودم بردارم و واسه آرشیدا کامل کنم؟راستی واقعا عاشق عکس 7 ماهگیشم این چهره شو خیلی دوست دارمبوس واسه خاله ی خوملم
مامان هلیا
5 آذر 92 15:04
سلام فکر کنم این روزها درگیر واکسن یکسالگی درسا جونی خسته نباشی- هلیا هم واکسن چهارماهگیشو زد... ماشاللا شما بعد از زایمان چقدر حالت خوبه... چند نفر برای من اومده بودن که فقط منو جمع کنن ببرن. خیلی جای بخیه هام میسوخت. اصلن آتیش بود توی دلم
آفتاب
6 آذر 92 0:30
طبیعی بدنیا آوردی؟ نه عزیزم،
آفتاب
6 آذر 92 22:43
الان اصلا متوجه نشدم اگه طبیعی بدنیا نیاوردی پس چطوری تو اتاق عما چشات باز بود اولین گریه درسا جونو شنیدی؟
مامان آرزو
پاسخ
من سزارین شدم و خودم خواستم بیهوشی کامل نداشته باشم کمرم را سر کردن و من تو تمام مدتی که درسا دنیا میومد هوشیار بودم بعدشم اصلا حالم خوب نبود درد شدیدی داشتم و یادمه بابای درسا با ویلچر تا دم ماشین بردم
madarkhanomi
7 آذر 92 11:32
مبارکه
مامان بانو
7 آذر 92 15:57
واى خداى من... مامانى چقدر زيبا بود اين پست... عكسى كه از خودت گذاشتى ... اون قطره اشكى كه داره از گوشه ى چشماى نگرانت سر ميخوره... عكس اولين عكس زندگى درسا... خدايا... همه ى عشقت رو يه جا درك ميكنم اميدوارم سالهاى سال در كنار هم خوشحال و خوشبخت باشيد ... درسا جونى تولد يكسالگيت مبارك گل ناز نازى... بهترين هارو برات آرزو ميكنم شاد شاد شاد شاد باشى...
آفتاب
7 آذر 92 17:47
خیلی وحشتناک نبود؟ترس نداشت؟احساس نمیکردی دارن شکمتو باز میکنن؟
مامان آرزو
پاسخ
عزیز دلم خاطره زایمانم را نوشتم تو آرشیو هست آذر 91 را بزن و خاطره اش را بخون چرا ترس داشت و خیلی ترسیده بودم اما ترجیح میدادم که بفهمم چیکار می کنن تا اینکه بی هوش باشم و هیچی نفهمم و تازه از تولد دخترمم لذت نبرم
آفتاب
8 آذر 92 11:11
قبلا خونده بودم بازم رفتم خوندم.دختر من متوجه نشده بودم که بیهوش نبستی چه شجاعتی تو داری بابا ایول.واقعا بهت افتخار باید کرد مامان خوشگل بووووووووووووووووووس
مامان آرزو
پاسخ
همیشه باید با چیزایی که ازشون می ترسی روبه رو بشی نباید ازشون فرار کنی میشه عادت و کلی گزینه برای ترسیدن وجود داره تازه وقتی مامان میشی شجاع تر میشی یادمه انقدر از سوسک می ترسیدم اما یه بار دست درسا سوسک بود شانس آوردم دیدم سریع با دستمال کاغذی گرفتم و انداختم تو سطل اما بعدش کلی چندشم شد
آفتاب
8 آذر 92 16:58
ای جانم.فعلا که تو خودم نمیبینم از این کارا.حالا ببینم بعد چی میشهفکر کنم در آینده سوسک تو خونه ببینم از جامم تکون نخورمولی حرفتو قبول دارم شجاعت یکی از حسای مادرانه هست که خیلیم قویه.خیلی دلم میخواد باهات حرف بزنم کاش 1 وقتی میگفتی میومدیم باهم تو این وب حرف میزدیم
جیران بخشنده
13 آذر 92 10:19