درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

بیست و چهار هفتگیم مبارک...

1391/5/23 16:56
نویسنده : مامان آرزو
492 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه نی نی های دوست داشتنی و ماماناشون...ماچ

و یه سلام مخصوص به خاله غزال جونم که مشتری پرو پاقرص وبلاگ منه...ماچ

دو هفته ای میشه که اوضاع روحی مامان بهم ریخته...

شدیدا احساس تنهایی می کنه ...

از بی توجهی اطرافیان دلش گرفته و باهام درد و دل می کنه....

البته بابا همیشه کنارشه و خیلی هم بهش توجه می کنه...

اما بازم مامان گریه می کنه و میگه من خیلی تنهامگریه

بابا هم نوازشش می کنه و میگه به خاطر بارداربودنته که انقدر حساس شدی عزیزمقلب

باباهم درست میگه مامان فکر می کرد وقتی باردار بشه...

همه چیز تغییر می کنه و اطرافیان کلی بهش توجه می کنن...

ولی انگار نه انگار..

با اینکه مامان دلش نمی خواست چیزی از این مسئله اینجا بنویسه...

اما حس می کنه این جزئی از خاطرات بارداریشه و من باید بدونم...

مامان  از رفتار مامان بزرگم(مامان بابایی) ناراحته!!!!

وقتی مامان باردار شد بابایی ازش خواست تا مطمئن نشدن به کسی چیزی نگه....

و بااینکه اون روزها حال و روز خوبی نداشت ...

اما بازم بوی غذاهای مامان بزرگ که از طبقه بالا میومد کلی به هوس می انداختش...

مامان می گفت : زودتر به مامانت بگیم باردارم ، دلم از غذاهاش می خواد خوب...خجالت

بیچاره مامان چه خوش خیال بود....

فکر می کرد به خاطر وجود منم که شده بهش توجه می کنن!!!!

اما تا همین الان که من بیست و چهار هفتگیم را جشن می گیرم...

بوی غذاها همچنان مامان را به هوس می اندازه...

ولی خبری از خود غذاها نیست.....تعجب

اینه که مامان این روزها خیلی احساس تنهایی می کنه...

توبیست و چهارمین هفته تولدم من 450 گرم وزن و 30 سانت قد دارم...

این روزها که بزرگتر شدم و خانومی شدم واسه خودم...

تکونای بیشتری می خورم و لگد های محکم تری می زنم...

گاهی هم کلید می کنم روی یه نقطه از بدن مامان و هی ضربه می زنم....

مثلا دیروز گیر داده بودم به مثانه مامان ...

بیچاره مامان هی از درد داد می کشید و می گفت دختر مثانه ام ترکیدنگران

بابا هم به شوخی می گفت: بزنشابرو

مامان می گفت: نـــــــــــــــــــه!!! دخمل مامانشه ، قربون لگد زدناش بشم منماچ

 منم مطمئن شدم مامان از لگد زدنام خوشش اومده....

دیگه فرصت استراحتم بهش نمیدم ، هر 5ثانیه یه بار یه لگد نثار شکم مامان می کنمقلب

دیروز با مامان رفتیم دکتر....

مامان باز صدای ضربان قلبم را شنید....

خانوم دکتر گفت همه چیز خوبه

و  گرفتگی عضلات،کمردرد،تنگی نفس، داغ شدن بدن مامان 

همه طبیعی هستش و مامان باید تا آخربارداریش همه را تحمل کنهنگران

بابا هم این روزها از بس به فکر مامان و من بوده ضعیف شده..

هر وقتم که مامان حالش بد میشه بابا کلی غصه می خوره...

چند شب پیش از ناراحتی به مامان گفت: از کار افتادی هاااا!!!!!!

مامانم که این روزا حساس تر شده زد زیر گریه...

بابایی بیچاره هم کلی نازش را کشید و گفت خانومم منظورم این بود..

که این بچه کلی اذیتت می کنهماچ

 خداراشکر که من یه بابای مهربون دارم...

یه بابای خوب و عاشق که کلی هوای مامانم را داره...

وگرنه تا من به دنیا بیام ....

مامان دق کرده بود از تنهایی...

بابایی ممنون که هوای مامانم راداریماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

غـــزال
23 مرداد 91 17:49
یه ســـلام ِ مخصوص هم از طرف ِ من به شما ...

الهی من بمیرم ماماننی

خب برید بالا بگید دلم میخــواد ... دیگه سنگ دل نیستن که ندن ....

الهی قوبون ِ این خــآله ی ناز نازی برم که انقدر حساس شده خاله جونی غصه نخور
من دارم میرم بیرون

بازم میام


خدا نکنه عزیزم ، خودشون می دونن وقتی خانوم باردار تو خونه است باید براش غذا ببرن واسه اون یکی عروسشونم می بردن شاید عمدی در کار هست ، من فقط توجه و احترام می خواستم بوی غذا که تو خیابونم میاد.
غـــزال
23 مرداد 91 21:34
شــآید حواسشون نیست ... یا نمیـــدونم ...

خــآله جون میخــواید من براتون غذا بیارم ؟! بی تعارف میگمــآ


خودتو اذیت نکن عزیزم بزرگتر که بشی می فهمی چی میگم.
نه عزیزم همین که همش به ما سر میزنی و خوشحالمون می کنی کافیه گفتم که غذا بهانه است من توجه می خوام همین.
غـــزال
23 مرداد 91 21:34
فقط شمــآ غصه نخــورید ... تو روحیه درسا جونم تاثیر میزاره !

چشم عزیزم سعی می کنم غصه نخورم.
غـــزال
27 مرداد 91 1:09
خاله ِ ی گل ِ تو گلدون ِ من چطوره ؟!
غـــزال
29 مرداد 91 0:41


مامانی بابایی و درسا کوچولوی من
عــیدتون مبارک




مرسی خاله عید شماهم مبارک باشه
نگار
30 مرداد 91 19:26
الهی بمیرم ! یعنی یه بارم نداده ؟ آخه مگه میشه‌؟ معمولا همسایه غریبه هم هواسش به زن حامله هست چه برسه به اینکه همسایه آدم فامیلش هم باشه! شاید زیاد حامله دیده براش عادی شده ؟! چی بگم آخه ؟ از دور روی ماهت رو میبوسم خاله جونم که انقدر قلب پاک و مهربونی داری .
مامان دو قلوها
31 مرداد 91 20:17
سلام عزیزم باز هی بچه بزرگتر شه بیشتر گریه میکنی ولی کاریش نمیشه کرد باید تحمل کنی من که از هرچه غذاست و بوش بدم میاد مامانم هرروز غذا میفرسته برام میزارم تو یخچال کلا از همه چیز خسته شدم نمیدونم چرا نمیگذره تموم شه نی نیامونو تو بغل بگیریم اون موقع هم مطمئنم باز غر میزنیم کاش تموم نمیشد چقد کار دارن
مامان پاتمه و آویسا
2 شهریور 91 7:37
سلام آبجی خوشگلم نبینم غصه بخوری و گریه کنی کاش پیشت بودم و خودم هی برات ویارونه میاوردم عزیزم میدونم آدم تو بارداریش اینجوری میشه ولی غصه نخور خجالت بکش احساس تنهایی یعنی چی؟ شوهر مهربونت که هست تازه الان وقتی شوهرت هم نیست درسای خوشگلم پیشته پس دیگه غصه نخور بچه گناه داره میدونی چیه این ها افسردگیهای هفته 24 بارداریه ناراحت نباش تازه نمیدونی افسردگی دوهفته مونده به زایمان چقدر شدیده صبر کن حالا! من مطالبت رو میام میخونم ولی وقت نمیشه کامنت بذارم از الان هر چی اومدم یه ردی از خودم میذارم تا بدونی من بی معرفت نیستم