3 روز دیگه تا تولدت مونده....
سلام دخمل گلم
سه روز دیگه تا تولدت مونده ....
وایی که چقدر منتظر این لحظه هستم......
ماه هاست که انتظار کشیدم....
دیروز خونه مامانی بودم...
بابابزرگ حالش بد شده بود و برده بودنش بیمارستان
و من کلی براش نگران شدم....
ایشالا که زودتر حالش خوب بشه و مارو خوشحال کنه
صبح با بابایی رفتم دکتر ....
که خداراشکر همه چیز خوب بود.....
بعدشم بابا بردم خونه مامانی
این چند روزه خیلی درد دارم...
مدام کمرم درد می گیره و دل درد دارم...
دکتر گفت ماه درده و باید مراقب باشم ...
که اگه منظم و شدید شد سریع برم بیمارستان...
برای آخرین بار با اون دستگاه صدای قلبت را شنیدم ...
همش باهات صحبت می کنم که صبر کنی....
روزها رو برات می شمارم تا سر وقت به دنیا بیای...
دلم می خواد تو آذر به دنیا بیای...
و همشم استرس دارم عجله کنی...
خلاصه دخمل گلم سه روز مونده....
بابا این چند روز را مرخصی گرفته تا بیشتر پیش هم باشیم..
امشبم برام الویه درست کرد.....
غذایی که خیلی دوست دارم و بابا اصلا خوشش نمیاد
خیلی کیف داد همه کارهاشو خودش کرد...
گفته تو این چند روزه نباید هیچ کاری انجام بدم.....
حتی نباید با ماشین از خونه بیرون برم....
میگه تکون داره و خطر ناکه برات
خلاصه فعلا حبسیم در خانه و هیچ کاریم جز خوردن و خوابیدن نداریم
خوب من برم که بابایی منتظرمه تا باهم بخوابیم......
شب بخیر کوچولوی دوست داشتنی من