فقط چند ساعت مونده
سلام...
خوبی دخمل کوشولوی ناز نازی من
فقط 12 ساعت دیگه باید صبر کنم.....
بعدش تو رو می بینم...
صداتو می شنوم..
لمست می کنم....
امروز من فقط درد کشیدم و ازت خواهش کردم تا فردا صبر کنی ......
البته درست کردن ژله رنگین کمان هم کل وقتم را گرفت...
بد هم نبود آخه گذر زمان را حس نکردم....
امروز بابا هم به تمیز کردن خونه و گشتن تو اینترنت گذشت.....
خوب از حال و احوال ساعتهای آخر بارداریم بگم....
جالبه که هنوز استرس ندارم
زمان هم برام کند نمی گذره.....
البته استرس و کندی زمان را وقت خواب بیشتر حس می کنم......
دیشب که نتونستم خوب بخوابم......
شکمم خیلی بزرگ شده اصلا نمی تونستم نگهش دارم....
فردا از سنگینی راحت میشم دیگه اما تا یه مدت شکمم دردمیکنه
هنوزم باورم نمیشه که دارم مادر میشم.....
باورم نمیشه نی نی کوچولویی که فردا بغلش می کنم دختر منه!!!!!!!
باورم نمیشه این روزها به این زودی گذشت.....
انگار همین دیروز بود که با بابایی آشنا شدم
وایـــــــــــــــــــــــــــــی چه زود گذشت.....
عقد کردیم......
عروسی کردیم.....
باردار شدم......
و حالا داریم بچه دار میشیم......
من که دلم می خواد مثل خودم بشی
بابایی میگه خوشگل و سالم باشه
میگم مثل من بشه خوشگلم میشه دیگه مگه نه؟
میگه معلومه خوشگل من
فقط احساس دلتنگی واسه بابایی دارم .....
نگران زحمتایی هستم که مامانی باید بکشه...
نگران دایی کوچولوت هستم که این روزا بهش سخت می گذره....
و یه احساس خوشحالی خاصی هم دارم
امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی بگذره....
من و تو سالم بیایم خونه و ورودت را جشن بگیریم....
بابایی بهم قول داده فردا عکست را بذاره وبلاگت....
خوب دخمل گلم تو امروز .....
یعنی دقیقا وقتی که به دنیا میای....
8 ماه و 25 روز....
و 38 هفته و 3 روزته....
به خاطر دایی کوچیکه فردا مامانم نمی تونه پیشم بمونه......
یه جورایی دلم گرفته......
واقعا حضور مادر یه آرامش خاصی به آدم میده...
حیف که نمی تونه پیشم باشه
کاش حداقل یه خواهر داشتم
فردا شب من و تو و عمه عصمت باهم هستیم.....
امیدوارم دختر خوبی باشی و اذیتمون نکنی....
به امید دیدار دختر کوچولوی خوشگلم
خیلی دوست دارم