درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

14 ماهگیت مبارک خوشگلم

1392/11/17 18:40
نویسنده : مامان آرزو
644 بازدید
اشتراک گذاری

دخملک ِ خوشگلم سلام ...636019_1237379fdqxrvb3f.gif

14 ماهگیت با تاخیر مبارک نانازی

دوستای رنگین کمونم سلام385119_rainbowed.gif

ما برگشتیم با یه عالمه خاطره و عکس538419_flirtysmile3.gif

خانوم خوشگله هر روز شیطون تر از قبل میشی و کارهای جدیدی انجام میدی،این روزها بیشتر سعی می کنی منظورت را به ما بفهمونی و بیشتر وقتا موفق هم میشی،مثلا دست من را میگیری و می کشی که بلند شم وقتی وایمیستم می بریم توی اتاقت و به عروسکت اشاره می کنی و وقتی بهت میدمش کلی ذوق می کنی و میری باهاش بازی می کنی...636019_1237379fdqxrvb3f.gif

به عروسکت نو نو و غذا میدی

این عروسک ِ مورد ِعلاقه ات هستش و با دیدنش کلی ذوق می کنی 

قاشق از دستت افتاد و داری میگی اوووووووه چـــــــــــــــــــــی!!!!

وقتی توهم غذات رو میریزی روی زمین من میگم وااااااای چی شد؟؟

مامانی قاشق را کردی تو گردنش کهقهقهه

اینجا هم داشتی موهاش را شونه می کردی خوشجلمماچ

بعضی وقتا هم هردوتا دستم را می گیری و باهمدیگه هو هو چی چی بازی می کنیم و شما هم میگی چی چی ،الهی مامان فدای هو هو چی چی کردنت بشه عزیزم...kiss.gif

هروقت تشنه ات میشه دستم را می گیری و می بری جلوی ظرفشویی به لیوان اشاره می کنی و میگی باب و وقتی بهت آب میدم کلی ذوووووق می کنی که تونستی منظورت را به مامان بفهمونی...

گاهی وقتا هم خودت لیوان را میبری جلوی آبسرد کن میذاری و انقدر جیغ می کشی تا بیام بغلت کنم و شما با لبخند کلیدش را فشار بدی و آب بریزه توی لیوان و بعدش به قول خودت باب بخوری،بله همچین دختر باهوشی دارم من..

یه روز کلی به بابایی اصرار کردم تا ببرتمون هایپرسان که بریم شهربازی و یکم به دخملمون خوش بگذره و شال و کلاه کردیم و رفتیم فروشگاه بابایی پیشنهاد داد اول خرید کنیم و رفتیم و خرید کوچولومون تبدیل شد به یه سبد پرنیشخندو وقتی رفتیم سمت شهربازی تازه یادم افتاد که ای واااااااااااااااای با سبد و اینهمه خرید که نمیشه رفت تو فروشگاه و بابایی هم خوشحال شد که نمی تونیم بازی کنیم و خلاصه یه دوری مغازه های اطراف زدیم و برگشتیم خونه..

چند روز بعد از بابااحمد خواستم تا ببرتمون شهرخورشید و شال و کلاه کردیم و من با کلی ذوووووووق نشوندمت توی تابی که می چرخید و مال بچه های همسن شما بود و تا حرکت کرد شروع کردی لرزیدن و دستت را گرفتی سمت من و بغلت کردم و محکم بهم چسبیدی

اینجا هنوز حرکت نکردهقلب

موهات به خاطر کلاه بد شده بود و دوربینمون هم باطریش تموم شدتعجب

بله اینجا اصرار می کردی بغلت کنیم دخترک ِ شجاع من از این وسایل می ترسهتعجب

و دایی را نشوندیم جای شما و اون کیف کرده بود و همه اش لبخند روی لبهای نازش بود ..

دایی سوار یه کشتی شد که تکون میخورد و آهنگ میزد و شما را هم نشوندیم روی صندلیش و تا میخواستم عکس بگیرم جیغ می کشیدی و می لرزیدی ودستات را دراز می کردی تا بغلت کنیم...

هنوز روشن نشده قلب

هنوز روشن نشده

بله روشن شد و دخملکم فرار کرد

دخملک تو که ترسو نبودی !!!!!!!!!!

سوار موتور شدی با دایی جون قلب

موتور سواری تنهاییقلب

از ماشین بازی خیلی خوشت اومده بود از خود راضی

فدای دقتت بشم منماچ

جونمیماچ

اسب سواری خوش می گذره؟قلب

حتی روی وسایلی که خاموش بودن هم نمی شستی تا ازت عکس بگیرم و همه اش گریه می کرد

دایی و بابااحمد هم ماشین بازی کردن که دایی خیلی خوشش اومده بود 

،رفتیم فروشگاه و یکم خرید کردیم که شما شروع کردی گریه کردن و بغل هیچ کس جز من نمی رفتی

کاش تا آخرش اینطوری می شستی

و به شدت خسته شده بودم به بابایی زنگ زدیم تا بیاد دنبالمون و تا بابا بیاد من شما را تو سبد گذاشته بودم و مغازه های نزدیک پارکینگ را نشونت میدادم و شما هم غر میزدی و میخواستی بیای بغلم بابایی که اومد نشستیم تو ماشین و بهت نونو دادم و خیلی زود خوابت برد..

داری یه آب نمای خوشگل را نگاه می کنی 

به خاطر وسایل نمی تونستم بغلت کنم و شما هم تا بابا بیاد غر میزدی

هفته پیش بابایی امتحان داشت و کل هفته را خونه بود ،چند روز اول باهامون همکاری کردی و اصلا اذیت نمی کردی و میذاشتی بابایی راحت درسش را بخونه اما متاسفانه صبح امتحان بابا مریض شد و به یکی از امتحاناش دیر رسید و نذاشتن امتحان بده ،امتحان بعدیش خیلی خیلی سخت بود و شما هم برعکس کلی شیطونی کردی و همه اش جزوه اش را از دستش می گرفتی و فرار می کردی هر کاغذ دیگه ای هم بهت میدادیم باز جزوه های بابایی را می خواستی!!!!!

یا وقتی بابا میخواست نکات مهم را تو یه کاغذ بنویسه که بعدا بتونه مرور کنه شما خودکارش را ازش می گرفتی و مبل را خط خطی می کردی وقتی ام خودکار دیگه ای به بابا میدادم بازم ازش می گرفتی و انقدر اذیتش می کردی که بابا بی خیال درس خوندن میشد و جزوه اش را میذاشت کنار و باشما بازی می کرد...

خلاصه تصمیم گرفتیم بریم خونه مامانی تا بابایی بتونه درس بخونه روز اول دایی خیلی خیلی شیطونی کرد و همه اش شما را میزد و انقدر اذیتت کرد که مامانی کردش تو اتاق و در را بست و اونم کلی گریه کرد و گفت می ترسم تا اینکه من دلم نیومد و رفتم آوردمش بیرون اما بازم شروع کرد به زدن شما

اینم جای دندونای دایی رو دستای نااااااز شماستگریه

روز بعد هرچی سعی کردم باهات بازی کنم با بابایی کار نداشته باشی نشد که نشد و بازم مجبور شدیم بریم خونه مامانی ،دایی کمتر اذیت کرد و باهمدیگه بازی کردین و ساعت 5 هردوتایی تون خوابیدین و ما هم استراحت کردیم وایـــــــــــــــی نمیدونی وقتی شما خوابیدین چقدر خونه ساکت بود و یه نفسی کشیدیم ...

روز بعد دایی محمد و خاله زهرام و پسرش اومده بودن تهران و دایی اومد دنبالمون و رفتیم خونه مامانی ،شب هم با محمد رضا و دایی و دایی فسقلی رفتیم مجتمع خورشید و شما کلی ذوق کرده بودی و همه اش از این طرف به اون طرف می دویدی و یه چیزایی به خارجی می گفتی که محمد رضا خیلی خوشش اومده بود و همه اش میگفت با من خارجی صحبت کن...

خیلی بامزه بود که شما به مغازه ها نگاه می کردی و با انگشت ِ کوچولوت به عروسک یا لباس خاصی اشاره می کردی و یه چیزایی می گفتی که ما معنیش را نمی فهمیدیم ..527919_bujcdvf48m9w69wp.gif

الهی فدات بشم که سعی می کنی باهامون حرف بزنی...

شب که اومدیم خونه شما انقدر خسته بودی زودی خوابت برد..538419_flirtysmile3.gif

روز بعدش دایی محمد و محمد رضا اومدن دنبالمون و ماشین بابایی را برداشتیم و رفتیم خونه مامانی اونجا که رسیدیم شما خوابت برد و یک ساعتی خوابیدی و تو این فاصله ماهم ناهار خوردیم و حاضر شدیم تا بریم بیرون اول رفتیم پاساژ زیتون،میخواستم شلوار بخرم که از اونی که من خوشم اومد فقط یکی داشت که اونم فاطی برداشتدل شکسته شما هم تو بغل دایی بودی و شیطونی می کردی بعدش رفتیم طبقه بالا که یه آکواریوم بزرگ داشت و شما ماهی ها را تماشا می کردی و ذوق کرده بودی باز خارجی صحبت می کردی یعنی سعی می کردی احساساتت را به ما بگی فدات شمماچ

خوشگل ِمامانشه

اینجا داشتی با ماهی ها صحبت می کردیماچ

بعدشم رفتیم افسریه و از اونجام رفتیم هایپر سان ،خوبی بیرون رفتن با دایی محمد اینه که دیرتر از بابایی خسته میشه و کلی تو نگهداری از شما بهم کمک می کنه ....538419_flirtysmile3.gif

تو فروشگاه شما دختر خیلی خوبی بودی و مثل دفعه قبل بهانه نگرفتی و توی چرخ نشسته بودی و هرچی ما می خریدیم تو باهاش بازی می کردی ، تو حال خودمون بودیم و داشتیم خرید می کردیم که یکدفعه دیدم شما از هواس پرتی ما استفاده کردی و داری ژل آتش زا می خوری!!!!!!به زور ازت گرفتیم و بهت دلستر دادیم تا بی خیالش شدی...نگران

محمد رضا می گفت فندک بزنیم درسا آتیش بگیرهقهقهه

بعد از اونجا رفتیم خونه مامانی و بقیه را پیچوندیم و من و فاطی و محمد رضا و دایی کوشولو و دایی محمد رفتیم با همدیگه کافه گلاسه خوردیم  که شما هم خیلی استقبال کردی و همه اش لبای کوچولوت را میذاشتی به نی و هرچی کافه بود می خوردی...

ساعت 10 بود که اومدیم خونه خودمون و شما تا یک کلی شیطونی کردی و بعدش به زور خوابوندمت تا بابایی بتونه درس بخونه و شام نخورده کنار شما خوابم برد...اوه

فردا باز رفتیم خونه مامانی و سه ساعتی که اونجا بودیم شما کلی گریه کردی و بهانه گرفتی و به شدت مامان را عصبانی کردی تا اینکه بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم خونه ولی اون روز تا شب همه اش بهانه می گرفتی و حرصم را درآورده بودی ...کلافه

همه اش دستت تو لباس منه و میگی نو نو ،دیگه خسته شدم از بس بهت شیر دادم دلت میخواد از صبح که بیدار میشی تا شب من همین طور یه جا بشینم تو بیای نونو بخوری بری بازی کنی دوباره بیای یکم دیگه بخوری و بری بازی کنی و هرکاری می کنم نه شیرخشک می خوری و نه سوپ و سرلاک ،خیلی خسته ام دلم میخواد یه بار بهت غذا بدم و شما مثل خانوم بخوریش همه اش قر و اطوار میای یه بار می شونمت روی میز ناهار خوری و کلی وسایل آشپزخونه را میدم بازی می کنی و سوپت را میخوری ،یه بار می شونمت روی صندلی و مگنت ها را می چسبونی به یخچال و سرگرم میشی و سوپت را میخوری،یه بار تو خونه پیتکو پیتکو می کنیم و تو سوپت را میخوری،یه بار میشینی تو ماشینت و سوپت را میخوری،یه بار تو فرار می کنی روی مبلها و من دنبالت می کنم و سوپت را میخوری !!!!!!!!!

واقعا دیگه خسته شدم حسرت به دلم مونده یه بار برات یه چیزی درست کنم و تو با اشتها بخوریش و لازم نباشه کلی انرژی صرف کنم تا شما چهار تا قاشق سوپ میل بفرمایید..

یه روز  که روی صندلی نشسته بودی و داشتم بهت سوپ میدادم اصلا نفهمیدم چی شد که از پشت افتادی و سرت خورد به قابلمه هایی که کنار آشپزخونه بود و چرخیدی و بازحمت گرفتمت و سرت به زمین نخورد،خدا خیلی خیلی رحم کرد می بینی خانومی چقدر مامان را اذیت می کنی تا یکم به به بخوری527919_bujcdvf48m9w69wp.gif

بعدش چون شما بهانه می گرفتی بردمت خونه مامانی که باز دایی تو اون فازش بود و همه اش می زدت و شما هم گریه می کردی و میومدی بغلم تا اینکه لباسهات را پوشوندم برگردیم خونمون و دایی اصرار کرد که نرید خونه تون ،ببخشید دیگه نمی زنمش و دوسش دارم و این حرفها و منم بی خیال شدم و نشستم بعدش فاطی اومد و چهار تایی ببعی بازی کردیم و مامانی هم ناهار درست می کرد شما اولش فرار می کردی و میرفتی تو اتاق بعدش اومدی پیشمون و باهامون بازی کردی و چهاردست و پا میرفتی و بع بع می کردی و تا ما می شستیم میومدی پشتمون و کمرمون را فشار میدادی به معنی اینکه ببعی بازی کنیم کلی خوش گذشت و الانم هروقت تو خونه حوصله ات سرمیره چهاردست و پا میشی و بع بع می کنی و تا من ببعی میشم شما فرار می کنی یه جا قایم میشی ..538419_flirtysmile3.gif

دو روز پیش که هوا خیلی خیلی سرد شده بود شب شما شیطونی کردی و پتوت را پرت کرده بودی اون طرف و وقتی بیدار شدی حس کردم سرما خوردی ،رفتیم خونه مامانی و اونجا متوجه شدم تب کردی و کلی گریه می کردی هرکاری کردیم ساکت نشدی تا اینکه مامانی شربت دلدرد بهت داد و بعدش دیگه گریه نکردی و دستشویی کردی و دل ِ کوچولوت خوب شد اما همچنان تب داشتی ،از خونه مامانی که برمی گشتیم رفتیم درمانگاه و از مچ دستت عکس گرفتیم تا معلوم بشه نرمی استخوان داری یا نه ،از بچگیت نگران بودیم که پاهات پرانتزی بشه و هرکاری هم کردیم دیرتر راه بیفتی برعکس شد و زود راه افتادی هرچند به نظر اطرافیان مشکلی نبود اما دلم نمیخواست به خاطر سهل انگاری من مشکلی برات پیش بیاد سه ماه پیش از یه دکتر خوب وقت گرفتم و 14 بهمن بهمون وقت داد 

شب تا صبح گریه کردی و بهانه گرفتی هرکاریت هم می کردم بازم گریه می کردی و تا صبح نه خودت خوابیدی نه گذاشتی من و بابا بخوابیم،بابای بیچاره که صبح نتونست از جاش بلند بشه و نرفت سرکار ظهر لباسهات را پوشوندیم و رفتیم دانشگاه باباییاز خود راضی

این پالتوی خوشگل و دستکش های ناناز را مامانی برات بافتهقلب

شال و کلاهت هم خودم برات بافتم که به خاطر شیطونیهات خیلی طول کشید تا تموم بشهخجالت

به به چه دخمل ِ خوش تیپیقلب

مامان بریم دیگه خسته شدم انقدر عکس نگیرنیشخند

اونجا که رسیدیم همه جا پراز برف بود و انقدر خوشگل بودش که دلم نیومد تو ماشین بشینم و بذارم بابایی تنها بره شما را بغل کردم و برای اولین بار رفتی دانشگاه کلی ذوق کرده بودی و می خندیدی

وای که چقدر این لباس بهت میادقلب

فدای دستت بشم من که این روزا همه اش تو دهنتهماچ

داری برفها را نشون میدی

هوا خیلی خیلی سرد بودش و دماغت قرمز شده بود بعدش چند تا عکس ازت گرفتیمقلب

خیلی ناااااااااااازیماچ

من عاشق صورتت تو این عکس هستمقلب

و یکم برف ریختیم تودستت که انگاری تو اون هوای سرد اصلا خوشت نیومد و گریه کردی ...

جونم خوشگلمبغل

دو تا عکس از من و درسا خانووووووووومخجالت

رفتیم سمت مطهری و تا اونجا شما تو بغل مامان لالا کردی و نو نو خوردی ،مطب که رسیدیم خانومه گفت یک ساعت ونیم انتظار داره و منم پرسیدم میشه بریم بیرون و یک ساعت و نیم بعد بیایم و خانوم منشی گفت نه مشکلی نداره و ما هم رفتیم خیابون بهار ناهار خوردیم و خیلی دلم میخواست لباس ها را نگاه کنم و برات لباس بخرم اما بابایی گفت درسا مریضه و هوا هم خیلی سرده منم از خیرش گذشتم و گفتیم یه روزی که هوا خوب بود میایم و خرید می کنیم...

برگشتیم مطب و پنج نفر مونده بود تا نوبتمون بشه شما هم همه اش بهانه می گرفتی و میخواستی بدویی بردمت تو لابی و شما هم انقدر دوییدی تا خوردی زمین و گریه کردی و اونجا را گذاشتی روی سرت ،کلی بچه دیگه اندازه تو اونجا بودن اما تو از همه بیشتر اذیت می کردی سرماخوردگیت هم مزید برعلت شده بود و بهانه می گرفتی خلاصه تا نوبتمون بشه پدرمون را درآوردی ...کلافه

رفتیم اتاق دکتر و تا لباس شما را دربیاریم دکتر رفت اتاق کناری مریض دیگه ای را معاینه کنه و شما هم هی جیغ می کشیدی و شکلات میخواستی ،بهت شکلات دادم اما بازم میخواستی سه تا تو دستت بود همه را تو یه دستت جا داده بودی و بازم می خواستی ..ساکت

دکتر اومد و گفت این همه سروصدا مال این فسقلیه و شما با اخم نگاهش کردی ،بعدش گذاشتیمت روی زمین تا راه بری که اصلا راه نرفتی و فقط با اخم دکتر را نگاه می کردی خوابوندمت روی تخت و یکم پاهات را خم کرد و شما همین طور جیغ می کشیدی و گریه می کردی بعدش بغلت کردم و لباسهات را تنت کردم ،دکتر نگاهی به عکست کردو گفت خداراشکر خوبه و نرمی استخوان نداره و یه آزمایش نوشت تا ببینه ویتامین های بدنت اندازه هستن یا نیاز به کلسیم داری و بعدشم به بابایی گفت جواب آزمایش را که آوردی خودش را نیار خیلی بداخلاقه و بعدشم اومدیم تو ماشین و شما نونو خوردی و تاخونه خوابیدی و خونه که رسیدیم شروع کردی شیطونی کردن.

شب خیلی خیلی خسته بودم و خدا خدا می کردم که شما راحت بخوابی و مثل شب قبل اذیتم نکنی خیلی خسته بودی و زود خوابت برد اما بی نیت کیپ شده بود و نمی تونستی نفس بکشی و همه اش بیدار میشدی و ناله می کردی تا چهار صبح همه اش گریه می کردی و منم انقدر خسته بودم که نمی تونستم بغلت کنم و راه ببرمت و همون طور خوابیده بغلت کرده بودم و نوازشت می کردم ساعت چهار خوابیدی ولی تو خوا ناله می کردی و غلت می زدی و تو تب می سوختی کلی گریه کردمخیلی دلم برات می سوخت دخترک ِ مظلوم ِ من مریض بود و مامانش نمی تونست هیچ کاری انجام بده تا حالش را بهتر کنه خلاصه تا صبح شما ناله کردی و من و بابا هم از ناراحتی خوابمون نمی برد تا ساعت هشت که منم یکم حالم بهتر شده و تونستم پاشویه ات بدم و بعدش تا یازده خوابیدی و بعدش سرحال بیدار شدی...

چشمای خوشگلت از شدت تب نیمه باز بود و پلکات قرمز شده بود و همه اش بهانه می گرفتی بردمت بالا و یکم با مهشید بازی کنی وحالت بهتر بشه که اونا هم کارداشتن و زودی رفتن و ماهم برگشتیم خونمون و تا شب باهمدیگه بازی کردیم و حسابی بهت خوش گذشته بود ،شب هم با بابایی رفتیم بیرون و از داروخانه برات یه قطره منتول خریدیم که شنیده بودم روی بالشتت بریزیم باعث میشه بینیت باز بشه و راحت نفس بکشی و یه پد تب بر که اگه باز تبت شدید شد بذارم روی سرت تا خنک بشه و بتونی بخوابی بیرون برف میومد و همه جا سفید شده بود و خیلی خیلی قشنگ بود من عااااااااااشق برفم وقتی بزرگتر بشی حتما می برمت برف بازی خوشگله ،برگشتیم خونه و قطره را ریختم روی بالشتت و خوابیدی خدا را شکر مشکل نفس کشیدن نداشتی اما تا نو نو را ازدهنت می کشیدم بیدار میشدی خلاصه می می تو دهن شما منم خوابم برد و صبح که بیدار شدم کمرم به شدت درد می کرد و دو ساعتی نمی تونستم شما را بغل کنم ...نگران

ایشالا بزرگتر که شدی باهمدیگه آدم برفی درست می کنیمقلب

اینم عکسهای روزی که تب داشتی

ظهر به زور بهت سرلاک دادم و بردمت بالا تا با محمد سام بازی کنی و کمتر بهانه بگیری ،محمد یه تخم مرغ بزرگ داشت و باهاش بازی می کرد تا حواسش پرت می شد شما برش میداشتی و مثل محمد بازی می کردی باهاش بعدشم عمه عصمت اومد و من گذاشتمت پیش عمه اومدم خونه را تمیز کردم نیم ساعت بعد شما با عمه اومدی پایین و گویا هوس نو نو کرده بودی و تا بغلت کردم گفتی نو نو و بعدشم خوابیدی تا عصر که بابایی اومد..از خود راضی

امروز همه اش بی نیت خشک میشد و هروقت عطسه می کردی خون میومد و جیگر آدم را کباب می کردگریه منم به بابااحمد زنگ زدم تا برات دستگاه بخور بیاره که هوای خونه مرطوب بشه و شما انقدر اذیت نشی از وقتی ام دستگاه را روشن کردیم همه اش میری جلوش وایمیستی و سعی می کنی بخارها را بگیری و میگی جیــــــــز و فرار می کنی ...از خود راضی

از آخرین باری که سرماخورده بودی لجباز شده بودی و همه اش جیغ می کشیدی و گریه می کردی تا چیزایی را که میخوای به دست بیاری اینا کم بود باز مریض شدی و رهاورد این مریضیت هم عصبانی شدن و دندانهات را فشار دادن روی همدیگه و زدن من و بابا یا هرکسی که عصبانیت کرده هستش و تا چیزی میخوای و ما متوجه نمی شیم یا نمی خوایم بهت بدیمش ما رو چنگ میزنی،موهامون را می کشی ، و می زنی تو صورتمون ...

به خاطر مریضیت سعی می کنم هیچی نگم و بغلت می کنم تا آروم بشی امابازم از بغلم میای بیرون و میزنیم ،خدا کنه که عادتت نشه وگرنه مجبورم شدیدا باهات برخورد کنم عصبانی

بردمت دکتر و گفت که ویروسه و تا چند روز دیگه خوب میشهقلب

چند تا عکس بدون مطلب مونده رو دستم بذارمنیشخند

وقتی داری تلویزیون تماشا می کنی

یه روز گرم  ِ زمستونی که هوس کردی دامن تو تو بپوشینیشخند

وقتایی که لم میدی روی ِ مبل و تلویزیون تماشا می کنیقلب

جدیدا اینطوری میرن روی مبل بشینن تو اختراعش کردیخنده

چقدر شیطونی شمااااااااا

انقدر گرفتمت و گفتم میفتی که بی خیال شدم و خداراشکر شما هم خبره شدی دیگهتعجب

و بالاخره تماشای تلویزیون

یه روز که دایی باز هوس تولد کرده بود ماچ

دخملک ِ خوشگلم که لالا کردهقلب

یه بار که دایی جون به شدت گازت گرفت و اشک ِ مامان رادراورددل شکسته

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

طلوع
17 بهمن 92 19:08
اول شدم عایا؟؟؟؟ سلام به درسای شیطون و مامان مهربونش دلم واستون تنگ شده بود لباس بافتنی بی نظیر بود عالی شده واقعا به درسا هم خیلی میاد مبارکش
مامان آرزو
پاسخ
سلام عزیزم بله اول شدی خانومی دل ماهم برات تنگ شده بود ،سلامت باشی
خانمی(زیبا یارم تقدیم به تو)
17 بهمن 92 22:32
سلام.مامانی شما کجایین پس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ قبلأ زود زود آپ میکردین. حتمأ شیطونیای درسا نمیذاره زیبا یارم،تقدیم به تو
مامان آرزو
پاسخ
سلام عزیزم خوبی ،درسا برام وقت نمیذاره این ماه هم امتحانات باباش و مریضی درسا و مریضی خودم حسابی وقتمون را گرفت اتاق تکونی و خرید عید هم در آینده جلوی زود زود آپ کردنمون را می گیره
هانا
19 بهمن 92 0:13
ای جونم قند عسل خاله. وای خیلی بافتت ناز شدهههههههههه خاله ای و خیلی هم به شما میاد. . جیگرتو بخورم به عروسکت غذا میدی قند عسل. افرین به تو که کلی شیطونی کردی و نزاشتی بابایی درس بخونه و کشوندیش تا باهات بازی کنه دلم برات یه ذره شده جیگرممممممممم بوسسسسس
غزال
19 بهمن 92 13:29
همه ی عکساش یه طرف اون عکس با اون لبای غنچه شدش یه طرف آدم دلش میخواااااد بچچچچچچلووووونتشششششششش
غزال
19 بهمن 92 13:35
خاله جونم دستور این بافتنیاتو به ما هم بده :دی بعد کنکورم باید بهم یااد بدی .... مخصوصا شالش رو خعلیییییی دوست دارم .... درسا هم وقتی لباس هارو پوشیده مااااااه که بود مااااه تر شده کلا بنفش خیلی بهش میاد عروسک کوچولو
پرنسس
20 بهمن 92 0:57
سلام درسا جونم بهتر شدی خاله؟ کلی ناناحت شدم ک مریض شدی عزیزم ایشاله خدا بهت عافیت بده نانازی ماشااله چقد این لباس بنفش بافته بهت میاد عزیزم منم خیلی دوس دارم یاد بگیرم بافتنی مامان آرزو زیاد حرص و جوش نخور عزیزم ایشاله درسا جون به سلامتی بزرگ میشه و از این روزای سخت فقط ی خاطره تو ذهنت میمونه درسا خیلی بامزی تلویزیون نگاه میکنی گل گلیه من دوستون دارم یه عالمه بوس
مامان آرزو
پاسخ
سلام عزیزم خداراشکر بهتره ممنون که بهمون سرمیزنی
آفتاب
20 بهمن 92 22:16
سلام
آفتاب
20 بهمن 92 22:17
سلام سلام واقعا شرمندممن که تو نظرات همش اول بودم خاک برسرم
آفتاب
20 بهمن 92 22:17
آرزو جون خوبی خوشی؟واقعا لباسو مامانیت بافته؟رنگش خیلی بهت میاد خاله جون
آرشیدا
22 بهمن 92 18:13
سلام وووووووووووااااااااااااای آرزو جون عکسات اصلا واسم باز نشد ببینم فکر کنم خیلی سنگینن
مامان آرزو
پاسخ
نه مثل قبله شاید سایت آپلود مشکل داشته
مامان محمدحسام
24 بهمن 92 12:48
سلااااام به درسا جون و مامان آرزوي عزيزم 14 ماهگيت مبارك درسا جونــــــــــ ايشالله كه 10000000000000000000000000ساله بشي خاله جوني لباساي بافت بنفش خيلي ناز بودن عسيسم خيلي بهت مياد مبالكت باشه جيگر
آرشیدا
26 بهمن 92 17:57
آااااااااااااااااااااااااااااااخ جون عکسا بالاخره باز شد .عزیزززززززم واقعا لباس کاموایی هاش شیکن.مبارک باشه عزیزم.ایشاله زودتر هم این مریضی ها رها شین.
آفتاب
27 بهمن 92 12:10
قهری باهام؟
مامان آرزو
پاسخ
نه عزیزم قرار بود یه چیزایی تعریف کنی برام ایمیل بزن
مامان پانیذ
3 اسفند 92 20:14
سلام عزیزم...کوچولوی شما با دختر من هم سن هستن...خوشحال میشم به ما هم سری بزنی و اگه خواستی ما رو addکنی... دخملت کاراش خیلی جالبامید وارم هیچ وقت دیگه مریض نشه