جشن تولد 18ماهگی
سلام عشق من
صبح روز تولد 18 ماهگیت باهمدیگه رفتیم بیرون ،اولش میخواستم برات یه اسباب بازی بگیرم اما بعدش تصمیم گرفتم کیک بگیرم تا این روز قشنگ را جشن بگیریم
باهمدیگه رفتیم شیرینی فروشی نزدیک خونه و کیک گرفتیم ،بماند که با کالسکه و شما با چه بدبختی کیک را سالم به خونه رسوندیم
بعدش شمع ها را گذاشتم روی کیک و برات روشنشون کردم و شما خیلی ذوق کرده بودی عزیز دلم
اینجا هم تنهایی شمعت را فوت کردی عشقم
اینجا هم رفتی روی مبل نشستی و من میز را کشیدم جلوت تا عکس بگیرم
درحال فوت کردن شمع
جیگر طلای مامان درحال تماشای تلویزیون
تولدت مبارک
لباسهات را دراوردم که فعلا کیک را برداریم تا بابایی بیاد اما شما گفتی شمعها رو روشن کنم
اینجا هم به من نگاه می کنی عشقم
اینجا هم بابایی اومده بود خونه البته ماشینش را بدجا پارک کرده بود برده بودن پارکینگ اصلا حوصله نداشت
اینجا از بابای میخوای که بیاد و شمع هات را فوت کنه
تولد 18 ماهگیت مبارک عشق مامان
هرچی میگم درسا به مامان نگاه کن بذار ازت عکس بگیرم شیطونی می کنی
روی مبل می پری بالا و پایین و خوشحالی می کنی
اون جا جاست که شما نشستی آخه؟
دخملی گرسنه اش شده،عشقم هروقت میخوام بهت شیشه بدم فرار می کنی و با کلی وعده و وعید و میریم دد و بیا این و بگم راضی میشی شیر بخوری و این بارم با اینکه بیا خودت بخور راضی شدی و داری خودت شیرت را میخوری آفرین دخمل گلم
این عکسم برای روز تولدته که رفتی روی قوطی شیرخشکت وایستی که افتادی و بینیت خورد به قوطی شیرخشک و تا دو روز قرمز بودش کلی هم گریه کردی عزیز دلم
و اما عکسهای شما با قوطی شیرخشک هایی که از 6ماهگی تا 18 ماهگی مصرف کردی
درحال چیدن قوطی ها روی همدیگه
دختر نازم از 6ماهگیت تصمیم گرفتم قوطی های شیرخشکت را نگه دارم و یه روز جشن خداحافظی باهاشون بگیریم و بندازیمشون دور،میخواستم تا روزی که شیرخشک میخوری اینکار را انجام بدم اما تعدادشون خیلی زیاد بود و انباری را حسابی شلوغ کرده بودن این شد که 18 ماهگیت و شروع شیرببلاک 3 بهانه ای شد برای خداحافظی با قوطی شیرهای شماره 2
جمعه صبح قوطی هارا آوردم و تو با دیدنشون کلی ذوق کرده بودی عزیز دلم و با سختی تونستم بچینمشون روی همدیگه آخه همش می انداختیشون و بعدشم با کلی مکافات ازت عکس گرفتم
می ترسیدم یه قوطی بیفته روی سرت شما هم که سر به هوا
ممنون عزیزم که همه را ریختی
اینا قوطی های شیر ببلاک 2 هستن که تو این مدت خوردیشون
نمیذاشتی قوطی هارو روی هم بذارم هی پرت می کردی
خیلی شیطوووووووووووووووونی
با کمک بابایی بالاخره تونستم قوطی هارو بچینم روشون آپتامیل هستش،یادمه اون موقع خیلی اذیت می کردی و چند بار شیرت را عوض کردیم تا بالاخره از ببلاک خوشت اومد و بهتر خوردیش
فدای خنده هااااااااات
اینجا بابا با دوربین و من با گوشیم ازت عکس می گرفتم از بس شیطونی می کردی همه عکسای من تار شد و خداراشکر عکسهای بابایی بد نبود نمیدونم بابایی دلش به حال من سوخت که اینهمه مدت قوطی هارا جمع کردم دوتا عکس درست و حسابی بندازم یا چیز دیگه اما خداراشکر باهام همکاری کرد دستش درد نکنه
حتی عکسایی که بابا انداخته هم یکم تار شده اخه تو همش می دویدی و فرار می کردی
اینجا هم میخواستی بخوابی
می بینی چیکارا می کنی تووووووو
درحال فرار یه عکس ازت گرفتم
بازم میخوای خرابشون کنی؟
5تا شیر نان 2 هم اضافه شد مال همون وقتاست که هی شیرت و عوض می کردیم
گفتم شاید صندلیت باشه یکم بشینی و یه جا بند بشی
شیطونک خودمی
فدات بشم که انقدر ذوق کرده بودی
خوش می گذره؟
درحال ریختن قوطی ها
اینم ببلاک 1 هایی هست که بعداز تصمیمم جمع کرده بودم
اونجا جای نشستنه دخملی؟
چه عجب به دوربین هم نگاه کردی
سرلاک هایی که از 6ماهگی تا الان خوردی با طمع های مختلف که همشون و ریختی
یه بار دیگه مرتبش کردم
اومدی اینا را بریزی و بری
اینم یکسری دیگه از سرلاک هایی که تو این مدت از 6ماهگی تا 18 ماهگی خوردی نوش جونت
این عکسها را هم با گوشیم گرفتم
این گردنبندی که گردنته زنجیرش را مامان ملک از مشهد برات آورد و چشم و نظرش را عمه عصمت از مشهد برات سوغات آورده دست هردوتاشون درد نکنه
دیشب با دایی محمد و مامانی رفتیم افسریه و برات چند دست لباس به مناسبت ماهگردت گرفتم عزیزم سه دست لباس تو خونه ای و سه تا بیرونی اینم یکی از لباسهات هستش
این و خیلی دوست دارم مبارکت باشه عشقم
عکس روی این را که می بینی هی میگی هاپو
اینم پیرهنت هست که همین امروز پوشیدیش و کلی بهت میومد عزیزدلم
دو دست لباس دیگه هم گذاشتم بعدا که بردمت آتلیه عکساش را بذارم..
از اول که دنیا اومدی همش میخواستم ببرمت آتلیه از اونجا که باباحمید اصلا باهام همکاری نکرد مجبور شدم برای تولدت ببرمت یه آتلیه تازه کار که از کارش اصلا راضی نبودم و آخرم فایل عکسها را ازش خریدم و قرار شد خودم روشون کار کنم که دست و دلم به کار نرفته و هنوزم چاپشون نکردم
دیشب هم دو تا لباس خوشگل برات خریدم که گذاشتم کنار تا ببرمت آتلیه و ایشالا تو این ماه میریم اگه بابا حمید همکاری کنه و بهانه نیاره که امیدوارم اینبار باهامون راه بیاد
دیروز من و شما باهمدیگه رفتیم بیرون و دوساعتی تو خیابون بودیم و کلی هم خرید کردیم
و دوتا قلک باب اسفنجی خریدیم یکی برای شما و یکی هم برای دایی جون
فدات بشم که انقدر دوستش داری
لباست را هم برای اولین بار پوشیدی البته گل جلوی لباست را کندم اینجوری ناز تر شده
بهت گفتم بخند و شما اینطوری خندیدی
فدات بشم که هرچی می پوشی بهت میاد مبارکت باشه عشق مامان
عزیزم امروزهم خونه مامانی بودیم و شما و دایی کلی دعوا کردین همه اش هم شروع کننده اش شما بودی و هی دایی را میزدی و اونم عصبانی میشد و هلت میداد واقعا خسته مون کرده بودین
نانازی فردا صبح می برمت واکسن بزنی امیدوارم که دردش کم باشه و زیاد اذیت نشی عشق مامان
بابایی هم نتونست مرخصی بگیره و فردا مادوتا تنهاییم خدا کمکم کنه تا تو زیاد قر نزنی و بتونم مراقبت باشم عشقم خیلی استرس دارم می ترسم نتونم ببرمت