درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

28 ماهگی عشق مامان

1393/12/28 23:7
نویسنده : مامان آرزو
902 بازدید
اشتراک گذاری

هورااااااا

دختر نازم 28 ماهه شدی 

عزیز دلم عشق کوچولوی من تمام هستی و دلخوشی مامان =?utf-8?B?44OH44Kj44K644OL44O8?= のデコメ絵文字=?utf-8?B?44OH44Kj44K644OL44O8?= のデコメ絵文字 ماهگیت مبارک

دختر خوشگلم مدتی بود که میخواستم شما را از شیر بگیرم نونو خوردنت خیلی اذیتم می کرد هرچند فقط وقت خواب می خوردی اما بازم اذیت می شدم ،یه بار با مداد چشمم نونو رو سیاه کردم و تو با چشمهایی که توش اشک جمع شده بود نگاهش کردی و بوسش کردی تا زودتر خوب بشه و فرداشب باز دلم نیومد و بهت نونو دادم ولی با اینحال تو راحت نمیخوابیدی و بازم اذیت می کردی و مجبورمون می کردی برات شیرخشک درست کنیم و بعدشم با دردسر میخوابیدی چند روز بعد بهت گفتم نونو اوف شده و تو یکم گریه می کردی و به شیرخشک راضی می شدی و بعد می خوابیدی تا اینکه دوم اسفند قبل از خواب بعدازظهرت برای آخرین بار نونو خوردی و دیگه هم کمتر بهانه اش را گرفتی و یه جورایی باهاش کنار اومدی عزیز دلم اما هنوزم هروقت لباس عوض می کنم میگی نونو بوس تُنم و گاهی هم میگی آنیسا شدم و الکی نونو می خوری

دخمل قشنگم در دوسال و سه ماهگی برای همیشه با نونوش خداحافظی کرد

دو هفته بعدش هم شیر خشک را از وعده غذاییت که فقط شبها بود حذف کردیم و بعد چند شب بهانه و گریه خدارو شکر بی خیال اون شدی و الان دیگه نه نونو میخوری نه شیر خشک 

عروسک مامان این روزها انقدر گرفتارم که تا چشم به هم میزنم تو یکماه بزرگتر شدی و من سهم کمی در بزرگ شدنت داشتم

نه فرصت می کنم که باهات بازی کنم ،نه وقت میشه چیزی بهت یاد بدم و نه بشینم پیشت و کارتون تماشا کنم مخصوصا که این ماه دایی عزیزم هفته ها تو بیمارستان بودش و مامانی هم همش قم بود و هروقت زنگ میزدم خبر خوبی نداشتن و دست و دلم به کار نمی رفت و نمیتونستم اتاق تکونی رو شروع کنم حتی برای نوشتن تو وبلاگ شما هم حس و حالی نداشتم و اکثرا می خوابیدم تا زمان زودتر بگذره 13 اسفند مامانی زنگ زد که بابااحمد مریض شده و ببرمش دکتر و دوتایی با آژانس رفتیم دنبال بابا احمد و بعدشم بردیمش بیمارستان و تا ساعت دو اونجا بودیم که باباحمید اومد دنبالمون و ساعت چهار رسیدیم خونه و خداروشکر مشکل بابایی قلبی نبود و به خاطر اسید معده اش یکم قلبش درد گرفته بود عصر زنگ زدم مامانی که گفت دایی حالش بد شده و رفته تو کما و فردا صبح ساعت 9 هم مامانی زنگ زد و گفت دایی فوت کرده و برای همیشه ماروتنها گذاشته

همون موقع با باباحمید تماس گرفتم و مشغول جمع کردن وسایل شدم بابایی ساعت پنج اومد خونه و به سمت قم حرکت کردیم و من تو ماشین فقط گریه می کردم و باخودم می گفتم چطور می تونم برم تو خونه ای که دیگه داییم منتظرم نیست وقتی رسیدیم قم مامانی خونه خاله زهرا بودش و خداروشکر قرار نبود مستقیم برم خونه دایی 

اونجا که رسیدیم مامانی رو دیدم که زانوهاش و بغل کرده بود و آروم گریه می کرد بغلش کردم و کلی باهمدیگه گریه کردیم بعدشم رفتم تو اتاق خاله زهرا رو دیدم و دوتایی کلی گریه کردیم و شب بعد از شام رفتیم خونه مادربزرگم که نکنه شب خاله و مامانی گریه کنن و شما بترسی اونجا شما خیلی شیطونی کردی و همش می گفتی بریم خونمون و انقدر گریه کردی تا با کلی کلک و بدبختی ساعت یک خوابت برد و منم از هوش رفتم و ساعت سه بیدار شدی یکی زدی تو گوش مامان و خوابیدی و من دیگه خوابم نبرد رفتم تو اتاق که شما بیدار نشی و گریه می کردم تیک تیک ساعت خیلی آزارم میداد زمان نمی گذشت و بعد از کلی وقت که نگاه می کردم به ساعت فقط پنج دقیقه گذشته بود تصور اینکه فردا صبح داییم را خاک می کنن و من دیگه هیچ وقت نمی بینمش خیلی سخت بود هزاران بار صورت داییم مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد می شد و خاطراتش رو مرور می کردم خنده ای که بر لب داشت برقی که چشماش موقع دیدنم داشت و کلی خاطره که همین الانم که برات می نویسم اشک را از چشمام سرازیر می کنه و دلم هوای دیدنش را می کنه 

فردا صبح باباحمید و بابااحمد رفتن دنبال امیرحسین و آوردنش پیش ما تا مامانی بره بهشت معصومه که دایی را بشورن منم به شما دوتا صبحانه دادم و پوشک و لباسهاتون رو عوض کردم و شما رو دادم به باباحمید و من دایی رو بردم تو مسجد که باباحمیدزنگ زد که شما بی قراری می کنی و مجبور شدم برگردم وقتی ام که اومدم برم پیش مامانی آمبولانس اومده بود و میخواستن دایی را تشییع کنن وااااااای که چقدر سخت گذشت یادآوری اون روز هم غم بزرگی رو دلم میذاره مامانی خیلی اذیت شد خاله هام و ماهم همین طور زانوهام بارها خم شد و به زور سر پا وایمیستادم وقتی مامانی اختیارش رو از دست میداد و خودش را میزد دیگه طاقت نمیاوردم و منم جیغ می کشیدم رفتیم تا داییم را به خونه جدیدش برسونیم و تمام این مدت شما پیش باباحمید بودی و نذاشتم شاهد اتفاقات باشی و تو ماشین موندین امیرحسینم پیش بابااحمد بود و منم همش حواسم به مامانی بود تا دایی را خاک کردن خیلی سخت گذشت من ترسیدم که نگاه کنم و برای بار آخر داییم را ببینم و هنوزم باورم نمیشه که نیست اون روز تلخ باهمه سختیهاش گذشت و مامانی انقدر گریه کرده بود که صداش در نمیومد و من با دلی که پیش مامانم جا می گذاشتم ساعت ده شب به سمت تهران حرکت کردم 

دو روز بعد برای مراسم سوم دایی دوباره به سمت قم حرکت کردیم داغ مامانی اینا بزرگتر و سخت تر شده بود حتی خاله بزرگم که خیلی صبور بود هم ناله و شیون راه انداخته بود و خیلی شرایط بدی بود از یک طرف شما و از طرفی مراقبت از مادرم باز هم سخت گذشت تا شب که شام خوردیم و به سمت تهران حرکت کردیم

دایی جون خیلی دلم برات تنگ شده و همه اش باخودم فکر می کنم که یه روز میای خونه مامان و من میام می بینمت و باورم نمیشه برای همیشه رفتی ،دوستان لطفا برای شادی روح داییم دعا کنید

 من که حس و حال نسبت به سال جدید نداشتم فوت داییم هم کلا حس اتاق تکونی را ازم گرفت و جز تمیز کردن آشپزخونه و کمدها و بیرون اونم مثل همیشه دیگه به هیچ چیزی دست نزدم 

بریم سراغ عکسها که با یادآوری اون روزهای غم انگیز فکرم کار نمی کنه 

نقاشی پیکاسوی کوچک

از مدل خوابیدنت خوشم اومد 

این جای دندونای خودت روی پات هستش

عزیز دلم بعد از دیدن آنیسا ما با مشکل بزرگی مواجه شدیم ،شما تو تخیلاتتون یه آنیسا هست که همه اش داری باهاش جنگ و دعوا می کنی یکی از دستات دست خودتته و اون یکی دست آنیسا و وقتی یه چیزی اون دستته سعی می کنی به زور از تو دستت دربیاری و میگی آنیسا نمیده و ما باید پادرمیونی کنیم و بهت بدیم دیگه کار به جایی رسیده که خودت را میزنی پات را گاز می گیری و میگی آنیسا گاز گرفت و ازما میخای برای تنبیه بزنیم روی دستت که مثلا آنیساست و دیگه بیچاره شدیم از دست دعواهای شما و آنیسای خیالی

درسا خانوم با لباس مامانی 

مثلا سفره است و شماهم سر سفره نشستی

من که دیدم از سفره انداختن خوشت میاد ازت خواستم بهم کمک کنی تو انداختن سفره و شماهم داری کمکم می کنی و چقدددددددر قشنگ سفره را چیدی عشقم

در سن دوسال و سه ماه و دوهفته و چهار روزگیت

یه مدت بود گیر داده بودی هر روز پیتزا بخوری که برای اینکه حداقل بدونم توش چیه و از مواد اولیه مرغوب استفاده کنم خودم برات پیتزا درست کردم 

الهی مامان بمیره برااااااااااااااااات

دختر نازم داشتی ناهار می خوردی و مثل همیشه میدویدی این طرف و اون طرف که پات گیر کرد به کامیونت و خوردی زمین و دندونت لبت را پاره کرد خیلی خون اومد و بعدشم نشد بهت غذا بدم و انقدر گریه کردی تا تو بغلم مثل یه فرشته خوابت برد و من خیلی غصه خوردم و نگرانت بودم 

دوسال و سه ماه و دو هفته و پنج روزگیت این اتفاق بد افتاد عزیزم

بعد از خواب که بیدار شدی شروع کردی گریه کردن که پازل بزرگ جوجو و ببعی بدیم بهت و هی میگفتی که روی مبل بود چیرا برداشتی و بابایی برات توضیح داد که خواب دیدی و قول داد تا برات یه پازل بزرگ بخره و فردا که از سرکار برگشت این پازل خوشگل را برات خریده بود و من تعجب کردم که چقدر شبیه اون چیزیه که میخواستی هم بزرگ بود هم جوجو و ببعی داشت

اینم وقتی پازلت رو درست کردی آفرین عزیزم بااینکه اولین بارت بود اما خیلی خوب درست کردی عزیزم من بچه یکسال بزرگتر از تو دیدم که نتونست این پازل رو درست کنه درسته مامان نتونسته بهت چیزی یاد بده اما خدارا هزاران بار شکر می کنم که هوش و استعداد خودت زیاده و کم کاری مامان رو جبران می کنه 

اولین باری که به تنهایی حرف ب را کشیدی عشقم آاااااافرین نفس مامان

در سن دوسال و سه ماه و دوهفتگی

وقتی با مامان قهر کردی و به زور خوابیدی 

ماسک خرگوشی که عمه الهه پارسال بهت عیدی داد و امسال بهت دادمش و الانم پاره اش کردی

کفش عروسکت را پوشیدی

دختر خانومم که تو اتاق تکونی حساااااااااااابی به مامانش کمک کرد ممنونم عزیزم که میدونستی مامان حال روحیش خوب نیست و هواشو داشتی و بهش کمک می کردی 

وقتی متوجه شدی که مامان داره عکس میگیره نگاهم کردی و برام خندیدی عشقم

هرچقدرم حال و هوای عید نداشته باشم اما بازم به خاطر شما دختر نانازی باید سفره هفت سین بندازم تا هم عکسهای سال جدیدت قشنگ و رنگی باشه هم اینکه با سنت های دیرینمون آشنا بشی عزیزم چون خیلی دیر اقدام کردم مجبور شدم شاهی سبز کنم 

این هم سفره هفت سین کامل ما که با سنجد چاه درست کردم و توی چاه سرکه سفید ریختم روی چوب بستنی که بالای چاه بود سماق ریختم و سیر هم وسط سنگهای رنگی هستش و یه سیب کوچیکم همون وسطا هست ولی بازم سیب کوچیک کنار سفره گذاشتم سبزه هم که به میزان زیادی هستش تو حوض کوچیکمونم دوتا ماهی هست که مال کیک یک سالگیت بود عزیزم و دوتا سکه که هفت سینمون تکمیل بشه عشقم

پسندها (1)

نظرات (2)

زهرا
24 فروردین 94 10:37
ارزو جون بهتون تسلیت میگم غم اخرت باشه
مامان آرزو
پاسخ
سلامت باشی خدا بیامرزه رفتگانتون رو
الهام
24 فروردین 94 20:12
واااااي آرزو جون خيلي متاسف شدم خدا انشاالله دايي عزيزتو رحمت كنه و به شما و خانوادتون بخصوص مادر مهربونتم صبر بده ...مطم‍‍ین باش وقتي خدا مصيبتي بر انسان وارد ميكنه توانايي تحملشم ميده ،سعي كن هروقت بياد دايي مرحومت افتادي فاتحه اي بخوني و از خدا واسش طلب آمرزش كني اينطوري هم خودت آرامش پيدا ميكني هم باعث شادي روح ايشون ميشي اميدوارم هميشه شاهد پست هاي شاد و خاطره انگيز ازت باشيم سفره هفت سينت خيلي جالب بود ،كار خوبي كردي سفره انداختي اينطوري به بهتر شدن حال روحي خودت و بالطبع همسرت كمك زيادي كردي
مامان آرزو
پاسخ
خیلی ممنون عزیزم ببخشید که ناراحتتون کردم اما خاطره ای بود که باید برای همیشه در دفتر خاطرات دخترم ثبت میشد یاداوریش برای من هم دردناک بود خدا همه رفتگان شما رو هم بیامرزه