درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

31ماهگی نازگلکم

1394/4/1 14:58
نویسنده : مامان آرزو
2,219 بازدید
اشتراک گذاری

درساااااای نازم سلامبوس

عزیز دلم ☆数字★ のデコメ絵文字☆数字★ のデコメ絵文字ماهگیت مبارک

خرداد ماه پر خاطره ای بود برامون و کلی به من و شما خوش گذشت عزیز دلم و باهمدیگه بازی کردیم ،شهربازی رفتیم چندتا کار جدید انجام دادیم و جشنای قشنگی که تو پست های قبل گذاشتم خلاصه که خیلی خوش گذشت بهمون

سه شنبه (5اُم) تدارکات جشن پوشکیت و دیدم و آتلیه خانگی راه انداختیم و یکسری عکس گرفتم که روز جشن نخوام ازت عکس زیاد بگیرم و اگه همکاری نکردی عکس داشته باشم و با کلی شیطونی و ناز و ادا و اذیت عکسها رو گرفتیم و بعدم وقت ناهار شما اومدی از تو سفره بری و دستم و گرفتم جلوت که نباید از سفره بری کار بدیه و شما لج کردی و دوییدی و تا دستم و بکشم عقب گیرکردی به دستم و محکم خوردی زمین و وقتی بغلت کردم دهنت پرازخون بود و چشمات پراز اشک گریه می کردی و میگفتی میسوزه من که خودم و مقصر میدیدم بیشتر ناراحت شدم و بعد از اینکه خون تو دهنت رو پاک کردم و خیالم راحت شد دندونات چیزی نشدن و فقط تو لبت فرو رفتن و باد کرده و خون توش مرده بغلت کردم و کلی گریه کردم و شما هم بیشتر گریه می کردی و فکر می کردی کار اشتباهی انجام دادی و با التماس میگفتی مامانی دختر خوبی میشم غصه نخور گریه نکن و من می گفتم دخترم شما گریه نکن شما لبت اوف شده مامان غصه میخوره عزیزم دختر خوبی هستی ،دوست دارم و عاشقتم و بعدشم باگریه ناهارمون رو خوردیم و سریع لباست رو عوض کردم تا ببرمت بیرون و حال جفتمون عوض بشه رفتیم مغازه بازیهای فکری و برات سه تا کتاب خریدم و یه کتاب حیوانات که یه صفحه اش پازل بود و خودت دوسش داشتی و ازاونجا رفتیم پارک و شما گفتی میخوام چرخ و فلک سوار بشم که بااینکه میدونستم می ترسی ولی سوارت کردم چون گفتی بزرگ شدم و نمیترسم بالا هم که رفتی سه دور اول که چرخیدی می خندیدی و میگفتی مامانی ببین نمیترسم و بعدش شروع کردی لرزیدن و آوردمت پایین نازگلم و رفتیم تو صف تاب وایستادیم پارک بی نهایت شلوغ بود دورتا دور پارک پر از مامانهایی بود که نشسته بودن و تو پارک هم که پر از بچه یکم تاب بازی کردیم و رفتیم سرسره که باباحمید اومد دنبالمون و سوار ماشین شدیم و رفتیم برات خونه ای که قول داده بودم جیشت و بگی برات می خرم و یه خونه عروسک برات خریدیم و اومدیم خونه و شما مشغول بازی باهاش شدی و خداروشکر خاطره تلخ زخم شدن لبت از یادت رفت اما صحنه اش هنوز جلوی چشمامه و بی نهایت ناراحتم مخصوصا که لبت هنوز خوب نشده و تو عکسها قرمز میفته دلشکسته

دخملک مامان که حسابی ترسیده خنده

اینم دخملکم که به کلی یادش رفته لبش زخم شده و داره بازی می کنه عینک

چهارشنبه برات جشن پوشکی گرفتم محبت

پنجشنبه 7 خرداد ساعت ده کلاس داشتم و صبح ساعت نه به زور شما رو بیدار کردم و بردمت دستشویی و لباست و عوض کردم و صبحانه نخورده رفتیم خونه مامانی و اونجا بهت صبحانه دادم و ساعت ده هم رفتم کلاس و ساعت دوازده و نیم بود که کلاسم تموم شد برای همه بستنی خریدم و برای شما و امیرحسین هم پفک و چیپس و چوب شور که قولش  و داده بودم و اومدم پیشت و یکم به به هاتون رو خوردین و بعد امیرحسین شروع کرد به اذیت کردن شما و شما هم که خوابت میومد مدام گریه می کردی و می گفتی بریم خونمون و من لباس می پوشیدم و شما می گفتی نه نریم خونمون و دوباره تا اینکه ساعت سه امیرحسین شما رو زد و گریه زاری راه انداختی و منم زنگ زدم آژانس و شما رو بغل کردم و اومدیم خونه تو راه هرکاری کردم حواست پرت نشد و گریه کردی و خونه هم نیم ساعتی گریه کردی و بالاخره خوابت برد و بیدار هم که شدی باز هم امیرحسین را میخواستی زنگ زدم بابااحمد گفتم بیاد ببرتمون افسریه و نیم ساعت بعد با مامانی و امیرحسین اومد دنبالمون و شما فسقلیا تو ماشین پدرمون و دراوردین و هرچی میدیدین میخواستین ،خداروشکر تو راه برگشت شما گفتی بریم خونمون باباحمید اومده تنهاس غصه می خوره و دیگه گریه نکردی دنبال مامانی بری و اومدیم پیش باباحمید ویکم باهاش بازی کردی و بعدشم خوابیدیم خواب

جمعه با اصرار من بابایی موافقت کرد که بریم دریاچه بزرگی که تو چیتگر هستش و وسط راه بودیم که طوفان شد و میخواستم بی خیالش بشم اما گفتم عیب نداره هرچی شد شد برگردیم دیگه تا چند هفته دیگه هم نمیشه باباحمید و راضی کردخندونک اونجا که رسیدیم باد میومد اما زیاد نبود چند قطره ای بارون اومد و زود قطع شد هوا خوب بود و رفتیم قایق اتوبوسی سوار شدیم ،شما روی پای باباحمید نشسته بودی و با ذوق دریاچه رو نگاه می کردی وقتی وسط دریاچه رسیدیم بارون گرفت و بعدشم طوفان شد هوا رنگ قرمز و سفید داشت و باد شدیدی میومد آب دریاچه میریخت به لباسها و صورتمون و شما ترسیده بودی و جیغ می کشیدی که بریم خونمون و من محکم بغلت کرده بودم بعضی ها سریع جلیقه نجات پوشیدن و بزرگترها هم جیغ می کشیدن راننده قایق ازهمه خواست آروم باشن و ازجاشون تکون نخورن تا تعادل قایق بهم نخوره و بعدشم قایق رو برد یه سمت دیگه دریاچه که جهت مخالف باد نبود و یه دوری زدیم و پیاده شدیم لباسهای من و باباحمید تقریبا خیس شده بود به محض پیاده شدن ما خبری از باد و طوفان نبودتعجبغمگین

پس از ورودمون به پارک مشغول تماشای ماهی ها

سوار قایق اتوبوسی درسا نانازی تو بغل باباحمیدش نشسته محبت

حرکت کردیم و هنوز خبری از طوفان نشدهسکوت

دیگه کم کم داره طوفان شروع میشه رنگ آسمون تو عکس پیداستخطا

بعد از این عکس طوفان شدید شد و تو اومدی تو بغل من عزیز دلمبغل

اینم یه عکس سه نفره توی طوفان و باد (بادوربین جلو گوشیم انداختم کیفیتش زیاد خوب نیسغمگین)

اینم بعد از پیاده شدن از قایق باهمدیگه انداختیممحبت

بعدش رفتیم دستشویی شما جیش کردی و رفتیم سمت زمین بازی که سرسره های بلندی داشت و شما میخواستی بری بالای بالا و یا من و یا بابایی باید می بردیمت یه بارم که من تا نصفه های راه بردمت و اومدم پایین بچه ها هی هلت می دادن و شما گریه می کردی و بابا رو صدا میزدی تا اینکه یکی از بچه ها بغلت کرد و گذاشتت روی سرسره و اومدی پایین و بعدش رفتیم سمت ماشین های کوبنده و دوتایی سوار ماشین شدیم و کلی خوش گذشت بهمون وقتی ام اومدیم پیش بابایی شما بهش گفتی خیلی خوب بود،حال دادتعجبقه قهه

دخملک شیطونم درحال تاب تاب تا دستشویی اینجوری رفتیمراضی

پله های یکی از سرسره ها این شکلی بود

اینجا باباحمید داره کمکت می کنه بری بالا و نی نی داره هولت میده عصبانی

یوهووووووووووووو

ماشین سواری من و درسا نانازی 

خیلی خوش گذشت ایشالا بازهم دوتایی سوار میشیم محبت

تو پارک می چرخیدیم و شما هرجا می رسیدی و خوشت میومد میگفتی مامان ازم عکس بگیرراضیاز بس من ازت عکس گرفتم وقتی من حواسم نیست یا جلوی باباحمید که از عکس گرفتن اصلا خوشش نمیاد خندونکمراعات می کنم شما گیر میدی مامان بیا ازم عکس بیگیرزیبا و کلی عکسهای خوشگل ازت گرفتیم

این یکی از عکسهای درخواستی شما بودبغل

اینم یکی دیگه از عکسهای درخواستیت

و بعدشم رفتیم بستنی خوردیم و برگشتیم خونه شما یکم بازی کردین و بعد خوابیدیم خواب آلود

یکشنبه  (10اُم) از کارهام عکس گرفتم و بعدشم دوتایی خونه رو مرتب کردیم و رفتیم حمام یکم اونجا بازی کردی و اومدیم بیرون شروع کردی گریه کردن و الکی می گفتی تو دوسم نداری دیگه عاشگم نیسی و بعدم خوابت برد بغلت کردم و گذاشتمت تو تختت تا عادت کنی روزها اونجا بخوابی عشقم ،شب که باباحمید اومد شما خواب بودی ماهم دوتایی چایی و میوه خوردیم و شما که بیدار شدی یکم بهانه گرفتی و غر زدی تا بالاخره ارومت کردیم و بعد گیر دادی میخوام موش و گربه ببینم و هرشبکه ای زدیم نشون نمیداد و شما گریه کردی بهت گفتم میخوای بریم دی وی دیشو برات بخرم و شما هم گفتی آره بریم و باباحمید با تعجب نگاهمون میکردخندونک بعد شما گفتی آخه هوا تاریکه گاگاعه نیستش و منم گفتم میخوای فردا صبح بریم بخریم و شما قبول کردی بعد بابا حمید ازم پرسید از کجا براش می خری گفتم همین جا ته کوچه مغازه سوپر مارکتی هست که دیدم داره ولی هربار نشده بخرم براش و بابایی هم پرسید مطمئنی و من گفتم بلههههه و اونم لباس پوشید و شما رو بغل کرد و رفتید مغازه و من دعا کردم که تموم نشده باشه و شما باگریه برگردی خونه و دیدم با سه تا کارتون موش و گربه برگشتی خونه و خودت گذاشتیش تو دستگاه و مشغول تماشا شدی و کلی ذوق کرده بودی عزیز دلمبوس

دوشنبه (11 اُم ) صبح که بابایی رفت سرکار شما رو بغل کردم و خوابوندمت توی جات و بعدم پوشکت و دراوردم و خشک بودش و بردمت دستشویی البته یکم مقاومت کردی و گفتی ندارم اصلا دوست نداری وقتی بیدار میشی ببرمت دستشویی و همین کارم و سخت کرده و بعدش کلی خواهش و تمنا کردم تا جیش کردی و شورتت و پوشیدی و نیم ساعتی ازاین طرف و اون طرف رفتی تا خوابت برده و بعدم خوابیدی تا ساعت یازده و بازم بیدار شدی گفتی جیش ندارم تا ساعت 12 شده و رفتیم دستشویی و برات دی وی دی موش و گربه گذاشتم و شما مشغول دیدنش شدی تا شب زیاد کاری با مامان نداشتی ، عصربا بابااحمد رفتیم خرید تو راه یکم خوابیدی و وقتی برگشتیم نرفتیم تا در خونه و یکم خرید خونه انجام دادیم و و بعدشم برگشتیم خونه گویا شما فکر کردی بعدش برمی گردیم ماشین بابااحمد و میریم پیش امیرحسین اما وقتی دیدی اومدیم خونه شروع کردی گریه کردن و منم کشوهایی که برای تو کابینت خریده بودم دادم بهت تا باهاشون بازی کنی وبهانه نگیری و شما هم هرچی حیوون داشتی به زور تو اونا جا دادی خندونک باباحمید که اومد رفتیم برات شربت خریدیم و یه چرخی تو خیابون زدیم واومدیم خونه بهت شربت دادم و رفتیم بالا خونه مامانی که به محض ورود پیششون نرفتی و گفتی مامانی دوس ندارم باباعزیز دوست ندارم و یکم بعد رفتی پیششون و بوسشون کردی و بعد از یکم نقاشی کشیدن اومدیم خونه و از اونجایی که از صبح سکسه زیاد می کردی و گفتم شاید سردلت سنگینه و ازت پرسیدم که گرسنه ات هست و شما گفتی نه بهت شام و شیر ندادم و اون شب بعد از صحبت با باباحمید و خواهش اینکه یکم تحمل کنه و اجازه بده زودتر پوشک شبت رو حذف کنم برای اولین بار بهت شورت پوشوندم و تا صبح حواسم بهت بود که جیش نکنی و ساعت یازده که بیدار شدی شورتت و جات خشک خشک بود و یکم خیالم راحت شد البته شب قبل از خواب اصلا مایعات مصرف نکرده بودی و اونقدرها خیالم راحت نبود خطا

سه شنبه همچنان تب داشتی و صبحانه که میخوردیم بعد از چند تا لقمه گفتی آخریش باشه دیگه سیر شدم تعجبو بعدش هم که به اصرار مامان خوردی گفتی چرا اینجوری میشم و حس کردم بالا آوردی و بعدشم قورت دادی و دیگه اصراری نکردم ناهار رو نسبتا خوب خوردی من پای کامپیوتر بودم و شما مشغول تماشای کارتون و بازی با پازلهات و خداروشکر بعد از تلاشهای مداوم برای یادگیری نظم حالا دیگه بیشتر از قبل به تمیز بودن اتاقت و خونه اهمیت میدی و وقتی بازیت با یه اسباب بازی تموم میشه جمعش می کنی و میذاری سرجاش و یکی دیگه برمیداری تشویقجشن 

دیگه خودت شورتت رو درمیاری و میدویی تو دستشویی و جیشت رو می کنی وبعدش مامان و صدا می کنی که بیاد بشورتت و میری دنبال بازیت بغلواااااااای چقدر راحت شدم ممنونم ازت خداااا خیلی کمکم کردی محبت

از پوشک گرفتنت چنان روحیه ام رو عوض کرد و انقدر از همکاریت راضی بودم که علاقه ام نسبت بهت بیشتر شده و این روزها خداروشکر من و تو آرامشی داریم که تو این مدت اصلا تجربه اش نکرده بودم دیگه مثل قبل حس نمیکنم با اومدنت دیگه نمیشه خوش گذروند و وقتی باهمدیگه میریم بیرون کلی بهم خوش می گذره محبت و تو خونه هم همش همدیگه رو بغل کردیم و هی من میگم دوست دارم و عاشقتم و هی شما میگی مامانی آلوزو عاشگتم دوست دارمخندونکجشن دیگه خبری از داد و بیداد های مداوم و حرف گوش ندادنهای شما نیست و خدارو هزاران بار شکر زیبا اکثر وقتا ازت میخوام که اون کار اشتباهت رو تکرار نکنی و شما گوش میدی فرشتهفرشته کوچولوی من ممنونم ازت که گذاشتی تجربه شیرین تری از داشتن شما داشته باشم و این روزهای خوب رو باهم دیگه داشته باشیم ،همیشه آرزوم بود با دخترم با محبت صحبت کنم و اون بگه چشم مامانی و حالا به این آرزوی بزرگم رسیدم و چشم مامانی های شما به حدی بهم انرژی مثبت میده که همه اش دنبال شاد کردنتم و بیشتر وقتم رو کنار شما می گذرونم و باهمدیگه بازیهای مختلف انجام میدیم جشن

خدای مهربون این خوشبختی رو جاودانه کن و کاری کن همیشه من و دخترم به همدیگه عشق بورزیم و من دیگه عصبانی نشم و دختر گلم و دعوا نکنم ،آمینمتنظر

عصر دوباره با بابااحمد رفتیم بیرون خندونک برات یه ماشین آبی خریدم که آهنگ می زنه چراغهاش روشن میشه و راه میره و بعدشم رفتیم خونه مامانی دوتایی با ماشیناتون بازی کردین و باباحمید که اومد قایم شدی که نیای خونه و بهت قول بستنی دادم و با مامانی و بابااحمد خداحافظی کردی وبوس انداختی و رفتیم پیش باباحمید بعدم بستنی خریدیم وبرگشتیم خونه یکم بازی کردی و باباحمید و حسابی خسته کردی و کارتون تماشا کردی و دوباره وقت خواب رسید و الکی من و کشوندی دستشویی شبا تا بخوابی پنج شیش باری میریم دستشویی و خبری از جیش و پی پی نیست فقط شما میخوای که یکم دیر تر بخوابی بعدشم گفتی آب میخوام و بعدم گیر دادی شیرمیخوام که تاریخ مصرفش گذشته بود و بهت آبمیوه دادم و بعد از خوردن کلی مایعات بازهم با شورت خوابوندمت و تا صبح کلی چک کردم و جیش نکرده بودی و هروقتم بیدار میشدی ازت می پرسیدم جیش داری و میگفتی نه ساعت ده بود که بیدار شدی زودتر از همیشه کچلروز تعطیل باباحمید رفته بود سرکار و تنها بودیم شما بازهم جیش نکرده بودی و مرحله حذف پوشک شب رو بدون بیدار کردن شما از خواب و دردسرهای زیاد به راحتی پشت سر گذاشتیم و با پوشک برای همیشه خداحافظی کردیمجشنبعدشم شما رفتی دنبال بازیت ومن همین الان دارم اینا رو ثبت می کنم و شما داری با دستمال عینک بابایی بازی می کنی و روی ماشینت کنار میز کامپیوتر ایستادی و منتظری تا کارم تموم بشه و کامیونت رو برداریم و بریم خاک بیاریم تو حیاط بازی کنیم خجالت

به خاطر اینکه خیابون چراغونی شده قدرت برق خیلی پایینه و همش کامپیوتر خاموش میشه بعد از اینکه خط آخر رو نوشتم باز برق قطع و وصل شد و کامپیوترم خاموش شد منم بی خیال آپ کردن شدم و دوتایی لباس پوشیدیم و شما نشستی تو کامیونت و رفتیم سمت یه پارک جنگلی کوچیک که نزدیک خونمونه و چون کنارش ساخت و ساز بودش کلی خاک ریخته بودن اونجا و شما کلی خاک بازی کردی و بعد کامیون رو پراز خاک کردیم و برگشتیم خونه تو حیاط آب ریختیم روی خاکها و گل درست کردیم و بازی کردیم بعدشم حیاط و شستیم و اومدیم خونه ناهار خوردیم و رفتیم حمام و اونجا چون شامپوت تموم شده بود از شامپوی بابایی استفاده کردیم و رفت تو چشمت و کلی گریه کردیغمگینبعدشم اومدیم بیرون و لباس پوشیدی و رفتی تو تختت هی گفتی مامی شب بخیر مامی شب بخیر(مامی و از کجا یاد گرفتی نمیدونممتفکر) و هی خودت و تکون دادی و لگد زدی به تختت تا دیگه سروصدایی ازت نیومد و نگاه کردم دیدم مثل فرشته ها خوابیدی عزیز دلممحبت

قبل از تمو شدن کارم شما بادکنکت رو کردی تو میله فرفره و داشتی نشونم میدادی که من خیلی ذوق کرده بودم از اینکه از خودت ابتکار نشون میدی و چیزای جدید درست می کنی عشقمبغل

تمام مسیر رو من شما رو می کشیدم و شما راحت خوابیده بودی تو ماشینخندونک

به محض ورودمون شروع کردی بازی کردنراضی

مرسی که هروقت میخواستم نگاهم می کردی عزیز دلمبوس

صندلی آوردم که شما مشغول بازی هستی بشینم پام درد نگیره که شما گفتی من بشینم و ازم گرفتی ولی خودتم کم می شستی روی صندلی وتامن میومدم بشینم می گفتی من اَسته میشمخندونک

عااااااااشق این ژستتم نازگلمراضی

و همین طور این یکی ژستتبغلبوس

اینجا گفتی مامان میشه یکم سنگ بردارم و بهت اجازه دادم دختر نازمبوس

اینجا هم داری به ماشینی که خاکهارو می ریخت توی کامیون نگاه می کنیخندونک

توی حیاط مشغول گل بازیخسته

از گل بازی زیاد خوشت نیومد و همه اش می گفتی که مامان دستام و بشور برعکس من که تو بچگیم همه اش به خاطر گل بازی از مامانم کتک می خوردم و چقدر صندلی و نون و مار و توپ و ... که نساختم یادش بخیرمتنظر

اینم ماری که درسا خانوم درست کرد و مبل و تختی که مامان ساخت البته خاکش اصلا خوب نبود و پر ازسنگ بود و به سختی تونستم اینا را درست کنم که از اولین گل بازیمون به یادگار بمونه عشقم محبت

اینم حیاط تمیز که خیلی طول کشید که این شکلی بشه خسته

اینم درسای نازم که بعد از حمام حسابی خسته شد و خوابیدبوس

شب که بابایی از سرکار اومد از خواب بیدار شدی و اولش کسل بودی عشقم و یکم بعد حالت بهتر شد رفتی دستشویی جیش کردی و با باباحمید رفتیم یه دوری زدیم و شما چراغها رو نگاه می کردی و ذوق کرده بودی،یه پروانه و گل هم بودن که پروانه بالهاش باز و بسته میشد وگل غنچه میشد و می شکفت که شما خیلی ازشون خوشت اومده بود و با خنده می پریدی بالا و پایین و به بابایی می گفتی ببین باز میشه بعدش به پیشنهاد من رفتیم پارک و شما یکم تاب سواری کردی و سرسره بازی کردی و تا بهت گفتم دختر نازم بیا بریم بدون هیچ شکایتی دستم و گرفتی و سوار ماشین شدیم

چهارشنبه بابایی با مترو رفت سر کار و ظهر با عمه عصمت و شوهرش رفتیم خیابون یکم تمرین کردمخجالتبعدشم برگشتیم خونه ناهار خوردی و خوابیدی و وقتی بیدار شدی لباسهات رو عوض کردم و برای اولین بار تنهایی رانندگی کردم و رفتیم فروشگاه شهروند اونجا که رسیدیم به بابایی زنگ زدم که از سرکار مستقیم بیاد اونجا و یه وقت خونه نره حس خیلی خوبی داشتم مدتها بود دلم میخواست رانندگی کنم و بتونم خیلی جاها تو رو ببرم و حالا دیگه به این آرزوم رسیدم و برای اولین بار دوتایی خیلی راحت رفتیم گردش جشن خدارو هزاران بار شکر می کنم که جرات و جسارتش رو بهم داد و خودش هم مراقب من و شما بود محبتممنونم خداجونزیبا

تو فروشگاه سوار ماشین که پشتش سبد هستش شدی و هرجا می خواستی چیزی برداری می گفتی مامان میشه من خرید کنم؟ تعجب

و وقتی مامان بهت اجازه میداد میومدی پایین و چیزایی که دوست داشتی میریختی توی سبد ،خریدای شما شامپو بدن ستاره ای گلرنگ بودش که گفتی شامپو سیتاره میخوام، شامپو Ave با طرح باب اسفنجی بودش که خیلی دوستش داشتی و میگفتی این باسَنجیه و این (ستاره ای، هر ستاره ای ببینی میگی پاتریکه)پاتیتراضی

یه استیکر ژله ای هالووین ،پفک ،چیپس،تن ماهی،رب ،سس گوجه ،بیسکوییت،رول رول شکلاتی،پاستیل 

اینا چیزایی بود که خودت برداشتی و خیلی دختر خوب و خانومی بودی و تجربه اولین فروشگاه دو نفرمون هم تجربه شیرینی بود عزیز دلممخصوصا که هروقت میگفتم تو ماشینت بشین به حرفم گوش میدادی و هروقت میخواستی بیای پایین ازم اجازه می گرفتی و دیگه من و اینهمه خوشبختی محاااااااااال بود

وقت حساب کردن خریدهامون و جمع کردنشون یکم اینطرف و اونطرف می دوییدی که می ترسیدم گم بشی و صدات می کردم و شما هم اومدی پیشم بعدشم دوتایی وسایل و گذاشتیم تو ماشین و یه آبمیوه بهت دادم خوردی و رفتیم شهربازی

اول میخواستی ماشین کامپیوتری بازی کنی که خیلی زود خسته شدی و بعد رفتی استخر توپ و می پریدی بالا و پایین ،بعدش دستت و میگرفتم میومدی بالا و سر میخوردی تو توپها و میخوابیدی توی توپا و وقتی یه دختر نسبتا بزرگ اومد و خیلی ورجه وورجه میکرد و انقدر هیجان داشت که نمیدونست چجوری باید همشون و تخلیه کنه خندونک شما بی خیال بازی شدی و اومدی بیرون همون موقع هم بابایی به جمعمون اضافه شد و شدیم سه نفر

بعد یکم ماشین پرنده سوار شدی و نوبت به زدن تو سر قورباغه رسید و بعدم بازی بسکتبال و پرتاب توپ و بعد از سوار شدن ماهی از شهربازی اومدیم بیرون و خداروشکر که گریه نکردی

شب هرکاری کردم که قبلش بری جیش کنی گوش نکردی و چند ساعتی میشد که جیش نکرده بودی و صبح که بیدار شدی دیدم شورتت خشکه اما بوی بدی میده و با نگاه کردن به بالشتت که شبا شکمت و روش میذاری تا سرت ، دیدم که بلههههههه جیش کردی و شورتت خشک شده تا صبح

صبح بهت گفتم برو دستشویی جیش کن بهت شیر بدم و شما زودی رفتی جیش کردی و منم شیرگرم کردم و همه اش رو خوردی و بعدشم یکم بازی کردی و ساعت سه شروع کردی بهانه گیری و گریه کردن که اولش با بی محلی و یکم بعد دعوا و آخرش با ملایمت به پایان رسید و دخمل خوفی شدیبعدم ناهار خوردیم و رفتی پیش بابا حمیدت لالا کردی الانم مامان داره برات خاطراتت رو ثبت می کنه تا از ذهن فرّارش فرار نکننقه قهه

از خواب که بیدار شدی لباس پوشیدیم و رفتیم بوستان آزادگان تا اونجا قایق جوجو(به قول شما)سوار بشیم ،آخه دوباری که رفتیم چیتگر شما میخواستی قایق جوجو سوار بشی اما باد میومد و اجازه نمیدادن سوار بشیم و از اونجایی که کار من شده براورده کردن خواسته های کوچیک و بزرگ شما  از بابایی خواستم که ببرتمون و اونم قبول کرد 

اونجا که رسیدیم منتظر موندیم قایق خالی بشه که نشد و مجبور شدیم چهار نفره رو دونفری سوار بشیم و فرمون دادن بهش خیلی سخت بود و کلی اذیت شدیم و شما هم یکم که گذشت خسته شدی و گفتی پیاده بشیم و غر میزدی و خیلی زود پیاده شدیم ومن که از آب به شدت می ترسم یه نفس راحت کشیدم روی یه صندلی نزدیک دریاچه نشستیم و شما هم مشغول بازی شدی و خاک می ریختی تو دریاچه و به ماهی ها غذا میدادی بعدم چوب برداشتی و ماهی می گرفتی و وقتی نمیتونستی می گفتی  ای بابا چرا نمیشه چیتار تنم 

درسا خانوم با جلیقه نجات محبت

من و دختر نازم سوار بر قایق جوجو تو دریاچهمحبت

عاااااااااااشقتمراضی

اینم سلفی سه نفرمون که بهتر از این نشد عکس سه نفره بندازیم عشقمخجالت

بعدم برگشتیم سمت خونه ،به خونه که رسیدیم شما گریه می کردی و میگفتی بریم دور بزنیم نریم خونه و وقتی یه دور کوچیک دیگه زدیم بازهم راضی نشدی و آخر با گریه برگشتیم خونه و نیم ساعتی برامون آواز خوندی

شنبه زنگ زدم آرایشگاه وقت بگیرم که خانومه وقت نداشت و بی خیال رفتن خونه مامانی شدیم و خونه رو مرتب کردم و عصر هم ماشینت و برداشتم و دوتایی رفتیم بیرون یه دوری زدیم البته به دور از چشم بابایی

خیلی زود برگشتیم چون متوجه شدم ماشینت شارژنداره و تو راه برگشت هم وسطای کوچه دیگه به زور راه می رفت اما خداروشکر تا خونه رسوندمون و مجبور نشدم ماشین سنگین رو هل بدمترسو

دختر نانازی خوشگلمبغل

نمیدونم همه مامانا اینجوری هستن یا من فقط اینجوری هستم عشقم که هروقت می بینم مشغول بازی هستی و با اسباب بازیهات یه شکلی مثل عکس بالا درست می کنی با ذوق ازشون عکس می گیرم که یادگاری بمونهمحبت

اینم موقع برگشت ازت انداختم عشقممحبت

مدتها بود موهات رو خرگوشی نبسته بودم و چقدرم ناااااااز شدی عشقمبوس

بعدش شما گفتی نریم خونه و ماشین و گذاشتیم خونه و باهمدیگه رفتیم ته کوچه که یه میدون بزرگ داره شما یکم بازی کردی و دوییدی و بستنی خریدیم و برگشتیم خونه زیبا

و داشتیم بستنی میخوردیم که باباحمید اومد و گفت اگه دوست داری بریم تمرین رانندگیو سه تایی رفتیم بیرون و من یکم تمرین کردم شما هم همه اش اذیتم می کردی و نمیذاشتی عقب رو ببینم و بابایی رو هم حسابی عصبانی کردی و بعد تو بغل باباحمید خوابت برد و وقتی برگشتیم خونه هم بیدار نشدی و ساعت ده بود که بیدار شدی و شروع کردی بهانه گیری هرکاری کردیم و هرچی بهت دادیم باز گریه می کردی و رفتی تو اتاق منم کار داشتم و باباحمیدم که به شدت از این اخلاقت بدش میاد عصبانی بود و داشت غر میزد و نیومد پیشت شما هم انقدر گریه کردی تا اومدی تو بغل من و یکم آروم شدی 

یکشنبه17اُم بیدار شدی و لباسهات رو عوض کردم و صبحانه خوردیم و ساعت یک و نیم بود که رفتیم خونه مامانی و ساعت دو من شما رو تنها گذاشتم و رفتم آرایشگاه و ساعت چهار که اومدم مامانی داشت از حال می رفت و خونه به طرز وحشتناکی بهم ریخته بود ناهارتون رو خورده بودید و داشتین بازی می کردین ناهارم رو خوردم و خونه مامانی رو تمیز کردم و ظرفها رو شستم و داشتیم با مامانی صحبت می کردیم که شما دوتا رو دیدم که دارید موهای همدیگه رو اتو می کنید و یکم ازتون عکس انداختم و فیلم گرفتم خیلی بامزه بود که باهمدیگه بازی می کردین شاید هم چون هردوتاتون رو دوست دارم این حس قشنگ رو داشتم 

فدات بشم که تا گفتم درسامامان و نگاه کن این ژست ناز و گرفتیبوس

دختر آرایشگر من که با جدیت تمام داره موهای داییش رو اتو می کشهخندونک

بعدم صداتون رو از تو اتاق شنیدم که تو گفتی سوستم و امیرحسین گفت داغ بود و شما گفتی آره و من و مامانی دوییدیم و دیدیم بلههههههه خرابکاری های دونفره شما هم شروع شده و اتو رو زدین تو برق واقعی موهاتون رو اتو می کشیدین

یه بازی دیگه هم این بود که امیرحسین سونیک شده بود و شما از روی مبل می پریدی و مثلا میفتادی و میگفتی سونیت تُمتم کن و امیرحسین میومد بوست می کرد و بلندت می کرد و بعد نوبت امیر حسین میشد 

باهمدیگه تبلت بازی هم کردین و خیلی خوب باهم کنار اومدین و نوبتی بازی می کردین و شما بهانه نگرفتی

یه بارم تو گفتی نمیخام دایی کتابم و نگاه کنه و امیرحسین هم گفت منم اسباب بازیهام رو بهت نمیدم و شما هم گفتی بیا نگاه کن و باهاش کنار اومدی ،اونم گفت منم اسباب بازیهام رو بهت میدم 

نزدیک اومدن بابایی هم شروع کردین به پرت کردن یه تیکه از دوچرخه ات که بهش میگی کوچرخه و هی میگفتی کوچرخم و امیرحسین هم فکر کرد که اسم بازیش اینه و یه سیدی رو پرت می کرد و میدویید برش میداشت و می گفت کوچرخه و خلاصه نیم ساعتی داد و بیداد کردین و باهمدیگه بازی کردین 

بابایی اومد و من رانندگی کردم تا خونه و شما تو بغل باباحمید خوابت برد و خداروشکر رانندگی خوبی داشتم و روحیه ام خیلی خیلی بهتر شد شما ساعت ده بیدار شدی و باز مثل دیشب شروع کردی بهانه گیری و گریه کردن و بابایی هم باز عصبانی شد و یکم غر زد بهم که چرا اینجوریه و یکم محلش نده و تحویلش نگیر خوب نیست با گریه به خواسته اش برسه و منم یکم محلت ندادم و نشون دادم باهات قهرم تا تو آرومتر شدی و رفتی دنبال بازی کردن و شروع کردی خندیدن شامت رو خوردی و ساعت دو بعد از کلی شیطونی و خوردن مایعات خوابت برد و من تا صبح استرس داشتم که جیش نکنی آخه از ساعت یازده هم دستشویی نرفته بودی ترسوصبح که بیدار شدی جیش نکرده بودی و کلی مامان رو خوشحال کردی اماهرچی هم میگفتم بریم دستشویی میگفتی نه من جیش ندارم و گفتم اگه بیای بهت شیر میدم و شما هم رفتی و جیشت رو کردی و بهت شیردادم داشتم خونه رو مرتب می کردم که متوجه شدم تو شلوارت پی پی کردیتعجب بردمت دستشویی و نشستی پی پی کردی و منم یکم دعوات کردم که چرا اینکار رو کردی(آخه ممکن بود جیشت در بره اما پی پی نمیکردی شلوارت) و بعدم که شورتت رو پوشیدی گفتم برو تو اتاق و یکم تو اتاق نشستی و تو اون لحظه دلم برات می سوخت و تحمل نداشتم نگاهت کنم اما تربیت بچه از خود بچه عزیز تر هستش ،برای همین هرچی سعی کردی باهام حرف بزنی جوابت رو نمیدادم و تو گفتی چیرا حرف نمیزنی باهام قهری اما من هیچی نمی گفتم یه بارم پات خورد به تختت و زخم شد و شما هی گفتی آلوزو آلوزو پام درد می کنه نمی تونم راه برم و مامان آلوزو بیا بیبین که من نیومدم و بازهم هیچی نگفتی فقط گفتم بیا صبحانه بخور و وقتی صبحانه ات رو خوب خوردی باهات صحبت کردم و شما سریع گفتی مامانی دیگه شلوارم پی پی نمی کنم ببخشید من دُخَل خوبی ام هیوله پی پی کرد مامان ،دایی جیشش و نمیگه دُخَل بدی هستش مامانی براش تبلد نمی گیره و بعد هم بوسم کردی و بهت گفتم که خیلی دوست دارم

مدتهاست كه ميخوام فيلم و عكسهاي هر ماهت رو افكت و صدا بذارم و تبديل كنم به فيلم اما فرصت نميشه بالاخره فيلم مربوط به تولدت و يك ماهگيت درست شد و من مشغول كار با نرم افزار رايت دي وي دي بودم كه يكم كلاسيك و مثل آتليه ها درستش كنمشما هم مشغول بازي با اسباب بازيهات بودي عشقم ساعت شش و نيم بود كه شروع كردي به بهانه گرفتن و هركاري كردم ساكت نشدي فهميدم وقت خوابته چيزي نگفتم و شما گريه كردي تا خوابت برد به باباحميد گفته بودم وقتي اومد زنگ نزنه شما بيدار ميشي و بابايي هم فراموش كرد و زنگ زد و شما بيدار شدي و شروع كردي گريه كردن و بهانه گرفتن و هي ميرفتي تو اتاق درو ميبستي و گريه مي كردي كلافه كرده بوديمون حسابي تا شب همه اش غر زدي و غذا خورديم و بابايي خوابيد منم انقدر به اوامر شما رسيدگي كردم كه خسته شدم و پشتم و كردم شماهم  ساعت دو شب خوابيدي

صبح عمه اشرف و عمه عصمت تو راهرو بلند بلند صحبت مي كردن و شما رو بيدار كردن و گفتي مامان سيدا مياد و رفتي در رو باز كني كه باز نشد و من برات باز كردم و شما رفتي پيش مهشيد نشستي و  گفتي سيدا نكنياا مي خوايم بخوابيم بعد هم رفتي پيش عمه اشرف نشستي و بعدم ماماني صدات كرد كه بري بالا و شما هم از خدا خواسته رفتي بالا(اصلا اين رفتار مادربزرگت رو دوست ندارم هروقت صداي شما مياد ميگه بيا بالا بدون اينكه از من بپرسه الان با شما كاري ندارم ؟ساعت خوابت نيست؟ و گاهي با اين كارش باعث ناراحتي من و شما ميشه چون من اجازه نميدم بري بالا و شما هم گريه مي كني و آخر سرهم مادربزرگت از من ناراحته كه چرا شما رو گريه انداختم )اون روز چون ميدونستم كه دوست داري با مهشيد بازي كني چيزي نگفتم و شما هم رفتي بالا و يكم بعد اومدي پايين رفتي جيش كردي و بهت گفتم ديگه نرو بالا و شما گفتي زود ميام ماماني و رفتي بالا نيم ساعت بعد اومدي پايين و هرچي عمه گفت كجا ميري جوابش و ندادي و اومدي پيش مامان آلوزو و بوسم كردي و گفتي ماماني دوست دارم غصه نخوريا تنهات نميذارم پيشت بيمونم

عمه و مهشيد مي خواستن برن خونشون و شما دخمل خوبي بودي و نگفتي ميخام باهاتون بيام ساعت يك و نيم باهمديگه رفتيم حمام و لباست رو عوض كردم و با حيوونا و خونت بردمت بالا تا من برم آرايشگاه اما شما گفتي اينجا رو دوست ندارم و ميخوام برم پيش طاهره و ناراحت بودي و ماماني به زور راضيت كرد پيشش بموني اما من همه اش دلم پيش شما بود و زود رفتم و برگشتم ساعت سه و نيم رسيدم خونه و شما اومدي پايين و گفتي بريم پيش دايي بهت غذا دادم و زنگ زدم محمدرضا گفت كه نزديك خونتونيم گفتم پس بيا دنبال ما تا آماده بشيم و بعد هم لباس پوشيديم و كارهاي خونه رو انجام دادم و رفتيم خونه ماماني اونجا حسابي دختر خوبي بودي و با اميرحسين بازي مي كردي و فاطي هم همه اش مي گفت چقدر بزرگ شده خانوم شده ديگه دعوا نمي كنن با همديگه ساعت پنج بود كه جيغت رفت هوا و اومدم تو اتاق و گفتي كه سرت خورده به ديوار و گريه مي كردي يكم بوست كردم و نازت كردم رفتي دنبال بازيت كه صداي گريه ات بلند شد تا رسيدم تو اتاق پرسيدم چي شده اميرحسين گفت لبت خورده به پنجره و نگاه كردم به دندونت و ديدم اااااااي وااااااااااي من دندونت خورده بود به لب پنجره و دورتا دور دندونت خون ميومد و با ديدنش واقعا ناراحت شدم شما همه اش گريه مي كردي و منم ناراحت بودم ماماني هم مدام مي گفت چيزي نشده توي دهنشه و خوب ميشه اما من باور نمي كردم چند باري به دندونت دست زدم و ديدم خداروشكر لق نشده بدبو

 براي فراموش كردن اين اتفاق بد شما رو بردم شهربازي،اونجا كلي شيطوني كردين و تو توپا با دايي بازي كردين دختر گلم دوبار هم سوار ماهي شدين و تو اين مدت دايي محمد و محمدرضا هم حسابي بازي كردن و پولاشون و تموم كردنخندونک

دارید توپهارو پرت می کنید سمت دیوار

بعدشم باباحميد اومد و شما شروع كردي گريه كردن كه ميخوام برم پيش دايي نميخوام بريم خونمون ،تا اينكه تو بغل باباحميد خوابت برد 

خونه كه رسيديم باباحميد گفت بيدارت كنم تا شب دير نخوابي و اذيتمون كني و منم كه اصلا حوصله بحث با بابايي را نداشتم بيدارت كردم و بردمت مغازه تا برات خريد كنم شايد گريه نكني اما شما خيلي خوابت ميومد و با چشمهاي بسته گريه مي كرديبعدشم برگشتيم خونه و شما نيم ساعتي تو بغلم گريه كردي تا خوابت برد و نيم ساعت خواب بودي و باز بيدار شدي رفتي تو اتاق و پشت در خوابت برد و بابايي اومد بيدارت كرد و باز شما گريه كردي و من بغلت كردم و مي خواستم بهت شام بدم كه بابايي گفت نه بهش شير بده سنگين ميشه شب خوب نمي خوابه (كاش باباحميد خوابش سنگين بود و شبها باهرصدايي ميخوابيد اينطوري ديگه همه اش استرس بيدار بودن شما و نخوابيدن بابا رو نداشتيم )بهت شير دادم با اينكه مي دونستم خيلي گرسنه ات هستش، ساعت يك بود كه خوابت برد اما ساعت سه بيدار شدي و مي گفتي كه حالم بده بردمت دستشويي و جيش كردي و هي بهانه گرفتي و گريه كردي تا خوابت بردبرات شياف گذاشتم تا صبح راحت بخوابي اما آبريزش گرفتي و بينيت كيپ شده بود و نميتونستي بخوابي و تا صبح هر نيم ساعت گريه مي كردي و هركاري مي كردم ساكت نميشدي باز مي خوابيدي و تا خيالم راحت ميشد و ميومدم بخوابم باز همون آش و همون كاسه

صبح ساعت ده بيدار شديم و برات فرني درست كردم اما گريه كردي و فرار كردي تو اتاق وقتي به زور راضيت كردم هم با هرقاشق قيافت رو يه جوري مي كردي كه بد مزه است  و وقتي باباحميد تعريف مي كرد كه چقدر خوشمزه است شما مي گفتي نه  گومزه نيست خيلي زود هم گفتي بسه مامان سير شدم و لباست و عوض كردم و با بابا حميد رفتيم دكتر اونجا كلي بهانه مي گرفتي كه بابايي راه مي بردت و سرت و گرم مي كرد تو مطب دكتر هم كه رفتيم تا گفت بشونمت روي تخت شروع كردي گريه كردن و جيغ كشيدن دستات و گرفته بودم و آقاي دكتر بدون اينكه چوب و بذاره روي زبونت با همون جيغاااي بنفش شما گلوت رو معاينه كرد و بعد هم گوشات رو  و وقتي ميخواست گوشي رو بذاره روي سينه ات باز هم جيغ مي كشيدي و ميگفتي بِلم تُن بِلَم تُن و سعي مي كردي نذاري كارش رو انجام بده خلاصه كه انقدر جيغ و داد كردي كه نفهميدم دكتر چي گفت و مابه دكتر چي گفتيم فقط آخر سر نمودار وزنيت رو نشونش داديم و خودشم به وزني كه دوماه پيش تو پرونده ات نوشته بود نگاه كرد و گفت نه هيچ تغييري نكرده خوب نيست و برات يه آزمايش خون و ادرار نوشت تا ببينيم مشكل از چي هستش كه وزن گيريت متوقف شده و حتي گاهي كاهش وزن هم داري چطوري شما رو ببرم ازت خون بگيرن انقدر كه شما شيطون شدي و جيغ و داد راه مي اندازي 

برگشتيم خونه و شما باز گريه كردي كه چرا اومديم خونه بريم دور بزنيم درحالي كه مطب دكترت نسبتا دور هستش و قبلش كلي تو راه بوديم تا برسيم خونمون بعد هم بابايي اومد و يكم نازت و كشيد و برات كارتون صورتي (پلنگ صورتي) گذاشت و مشغول ديدن شدي ،ازم خواستي برات ماهي گرم كنم كه به خاطر دندونت نتونستي بخوري گويا خيلي دردش زياده و هرچي ميخوري دردت مياد و گريه مي كني كه نمي تونم به به بخورم فقط چند تا تيكه نون گذاشتي تو دهنت و خيس خوردش و بعد قورت دادي برات سوپ شير درست كردم كه خيلي دوست داري اما چند قاشق بيشتر نخوردي و بااينكه بيشتر موادش ميكس شده بود گفتي دندونم درد مي گيره ،چند روزي بود كه به شدت بهانه گير شده بودي و بعدشم كه سرماخوردگي و تب شديد شما و بعدم دندونت كه درد گرفته و نمي توني چيزي بخوري همه اينا دست به دست همديگه دادن تا من و باباحميد رو تو شرايط روحي خيلي بدي بذارن و واقعا تحملش برامون سخته 

باباحميد موند خونه تا تو نگهداري از شما به من كمك كنه كه هميشه هم به خودش گفتم وقتي نباشه من راحت ترم چون شما كمتر ناز مي كني و ديگه بابات نيست كه يكسره نازت و بكشه و به دلت راه بياد و لوست كنه و ديگه اينكه نياز به رسيدگي به بابايي و چاي و ناهار و ميوه و ... نيست ،تازه وقتي بابايي خونست حس مي كنم زير نظر هستم و مراقبه كه باشما چطور رفتار مي كنم، تا كوچكترين مخالفتي با من داري ميگه ولش كن نميخواد و همين باعث ميشه اگه شماميلي به انجام اون كار هم داشته باشي بي خيالش بشي و به راحتي از زيرش در بري وقتي ام كه بهانه گيريهات غير قابل تحمل ميشه بابايي جاي راه اومدن با دلت شروع مي كنه به غر زدن و اين چه زندگييه و چرا انقدر بهانه مي گيره ،هربار رو تخت مي پريد بالا پايين از همين اتفاق مي ترسيدم،خدايا چيكار كنيم، اه اه اه خسته شدم ديگه ،آرزو پرتش كن تو اتاق محلش نذار تا كي با اين اخلاقش راه بيايم چقدر بد شده خستهو من بايد انرژي بذارم تا بابايي رو هم آروم كنم 

ساعت سه به زور بهت استامينوفن دادم و يكم پاشويه ات كردم و بعد از اينكه هي بابايي رو اذيت كردي كه ديراز بكش و نخواب، بابايي بالاخره خوابيد شما هم تسليم شدي و كنارش خوابيدي منم نشستم و خاطرات قشنگت رو ثبت كردم الانم اگه بيدار نشي يه چرت كوچلو بزنم(چهارشنبه 20اُم خرداد ساعت5:13)

خداروشكر كه خوب خوابيدي و منم يكم استراحت كردم دخترم ساعت هفت بود كه ما بيدار شديم و يكم بعد شما بيدار شدي و خدارو هزاران بار شكر با گريه بيدار نشدي و سرحال بودي بابايي مي خواست بره داروخانه كه شما هم گفتي باهاش بريم و مجبور شدم آماده بشم ،لباسهات رو عوض كردم و سوار دوچرخه ات شدي و رفتيم داروخانه ،داروخانه خيلي خيلي شلوغ بود و تا بابا بياد شما كلي بهانه گرفتي و غر زدي بعدشم گفتي برات پفك بخريم كه باز هم مخالفت من بي فايده بود و بابات برات پفك خريد و خونه كه اومديم مشغول خوردن شدي بعدشم يكم گريه كردي كه نميتونم بخورم و دندونم درد مي كنه 

شب باز ميخواستم بهت سوپ بدم كه تو گفتي نميخورم و تا باباييت اومد مخالفت كنه قاطي كردم و گفتم بايد سوپش و بخوره همين كه گفتم و بعدشم شما رو كردم تو اتاق و در رو بستم و خيلي زود گفتي سوپ ميخورم و منم اومدم تو اتاق سوپت رو تا آخر كه خوردي در و باز كردم كه بري بيرون بعدشم حسابي سرحال شدي و كلي شيطوني كردي عشقم و شب ساعت يك بود كه خوابت برد و همون موقع هم برق رفت و منم از تاريكي خيلي مي ترسم براي همين مشغول كتاب خوندن شدم اما برق خيال برگشتن نداشت و بعد از اينكه يكم پاشويه ات كردم خوابيدم ساعت پنج بيدار شدم و ديدم تب نداري و باز خوابيدم و نه شما بيدار شدي و يه كوچولو تب داشتي پاشويه ات كردم و بعدشم صبحانه خوردي البته اولش با خشونت و بعدش آروم شدي و دختر خوبي شدي عشقم صبحانه ات رو كه خوردي مشغول بازي شدي و يكم بعد ماماني پيام داد كه با دايي كوچولو ميان خونمون و الانم منتظريم تا برسن شما حسابي ذوق كردي و من اميدوارم باهمديگه دعوا نكنين چون هردوتاتون مريض هستين 

مامانی اومد و شما دوتا بچه های خوبی بودین هرچند گاهی دعواهم می کردین اما خوب بچه این دیگه 

ناهارتون رو خوب خوردین  و بعدش با مامانی رفتین حمام زیبا

 عصر باهمدیگه رفتیم بیرون تا مامانی لباس بخره اول که امیرحسین گریه کرد که دوچرخه می خوام و کلی گریه کرد و هی چادر مامانی رو می کشید بعد چشمم به دمپایی فروشی افتاد و وایستادم برات دمپایی بخرم چون دمپاییهات برات کوچیک شده بود عشقم و دایی هم حواسش پرت شد و براتون دمپایی بن تن قرمز خریدیم که مثل همدیگه باشه و دعواتون نشه بعدش شما هوس فلافل کردی و برات خریدم و کوچولو خوردی و بی خیالش شدی و امیرحسین چشمش به حعبه مداد رنگی که تو تی وی هم تبلیغش رو دیده بودین و شما هم بارها ازم خواسته بودی برات بخرمش که من  گفته بودم هروقت آقاهه آورد می خرم برات  وقتی مامانی برای امیرحسین خریدش منم مجبور شدم برات بخرم و بهت گفتم جایزه جیش نکردنت تو شب هستش و شما هم خوشحال شدی و ازم تشکر کردی ،توراه برگشت رفتیم پارک و شما یکم سرسره بازی کردین و وقت برگشت امیرحسین باز جیغ و داد راه انداخت که می خوام چرخ و فلک سوار بشم و مامانی قبول نمی کرد و می گفت که می ترسه من که دیدم می خواد تا خونه جیغ بکشه و آبرو ریزی کنه گفتم مامان بذار سوار بشه (البته مامانی خاطره بدی از این مدل چرخ و فلک داره و منم که بچه بودم نمیذاشت سوار بشم)و هی می گفت می ترسه و بالاخره به زور امیرحسین رو سوار کردم و چند دور که چرخید شروع کرد گریه کردن و می گفت که مامان می ترسم و از آقاهه خواهش کردم که نگه داره و امیرحسین پیاده شد و از شما پرسیدم که می خوای سوار بشی؟ و شما مثل یه دختر خانوم گفتی نه مامان من می ترسم سوار نمی شم 

تو راه برگشت امیرحسین چشمش به ساعت بن تن افتاد و باز شروع کرد گریه و زاری و می گفت که ساعت می خوام و ما که دیگه پولی برامون نمونده بود برگشتیم خونه البته اگه شما همچین کارهایی می کردی محال بود که برات چیزی رو که می خوای بخرم چون من به شدت از اینکه بچه با گریه به خواستش برسه مخالفم نزدیک خونه باد شدید شد و من باوجودی که پام به شدت درد می کرد بغلت کردم که اذیت نشی نازگلم و وقتی می دیدم درمقابل امیرحسین تو چه بچه خوب و حرف گوش کنی هستی خیلی خوشحال بودم و بهت افتخار می کردم و میخواستم این حس رو بهت منتقل کنم که چقدر عاشقتم و چقدر خوشحالم که تو مثل امیرحسین گریه نمی کنی امیرحسین تا خود خونه گریه کرد و وقتی رسیدیم بابااحمد رسیده بود خونه و دم در منتظر ما بود و وقتی دید امیرحسین گریه می کنه دلیلش و پرسید وجفتتون و بامامانی برد و براتون ساعت بن تن خرید و اومدین خونه بعدش دیگه خبری از گریه نبود و خداروشکر اذیت هم نکردین مامانی شام خونه ما بود و من نمی دونستم با پام که تیر می کشید چطور باید شام درست کنم (پام خار پاشنه داره ،هردوتاش داره اما پای چپم اوضاعش وخیمه و حتی فرصت نمی کنم برم دکتر و هروقت باهم میریم بیرون من کلی از درد گریه می کنم با اینکه شما به شدت دختر خوبی هستی و اصلا بغلم نمیشی )بعد از کمی استراحت لنگان لنگان رفتم تو آشپزخونه و شام درست کردم برنجم رو قالبی دراوردم و برای شما و امیرحسین هم پروانه و زنبور کوچولو درواردم و کلی ذوق کرده بودین امیرحسین که می گفت آبجی عجب کیک خوشگلی درست کردی دستت درد نکنه 

شب که مامانی می خواست بره شما اصرار می کردی که منم میخوام بیام خونتون و با هزار زحمت راضی شدی یه روز دیگه بریم خونه مامانی و گریه نکردی عشقم و به خیر گذشت

وقت تماشای کارتون روی پازلها خوابیدن و درسا خانوم موافق نبود ازش عکس بگیرمخندونک

ناناز گلی با دمپایی های خوشگلش تو پارکمحبت

اینم دخترو پسر خوشگل خودددددددددددددمبوس

عاشقتونم بوس

اینم یکی از خریدهای دیگه برای شما

جنسش که اصلا خوب نبود ولی مدلش بد نبود و شما هم خیلی دوستش داری عزیزممحبت

مشغول نقاشی کشیدن شدین راضی

اینم تخته وایت برد داییه که مرضیه براش آورد و دارید دوتایی توش نقاشی می کشینزیبا

اینم ساعت بن تن درسا خانوم که بابااحمد براش خریدمحبت

اینم کیک خوشگلی که امیرحسین تعریفش و می کردخندونک

اینم پروانه و زنبور برای درسا و امیرحسین زیبا

شب حسابی حالم بد شده بود و سرماخوردگیم شدید تر شده بود ،همون موقع بود که بابایی با عمه صحبت می کرد و گفت که فردا شب میان خونمون گفتم تعارف کنه برای شام بیان و خلاصه قرار شد فردا شب شام بیان خونمون و من موندم و یه بچه مریض و خودمم که حال نداشتم و خونه کثیف و کلی و کاااااار بابایی هم قرار بود روز جمعه ای بره سر کار که صبح که بیدار شدیم دیدم نرفته ازش پرسیدم که چرا نرفته سرکار و گفت می خواستم پیش شما باشم شما با ماژیکات مشغول نقاشی بودی که دیدم ای وای دست و پات و نقاشی کشیدی و بابایی هم لطف کرد و برات سیبیل کشید و شما کلی تعجب کرده بودی و اینجوری مجبور شدم شما رو ببرم حمام چون هیچ جوره پاک نمیشدبدبو

دختر متعجب من بعد از دیدن خودش تو آینهراضی

هنوز مشغول تماشای خودتیبوس

اینم ژست پیشی ملوسم بوسبغل

ناهار آش پشت پای خالم که رفته کربلا رو خوردیم و عصر هم مشغول تمیز کردن خونه شدم بابایی هم گردگیری و جارو کرد و کلی کارم جلو افتاد ،شما هم روی مبل خوابت برد عشقم و کارمون رو راحت کردیمحبت

ساعت 6 بابایی گفت که به مامانی هم بگه که بیان و من گفتم برنج کم خیس کردم ولی بازم اگه میخوای بگی الان بهشون زنگ بزن منم یه کاریش می کنم که چیزی نگفت ،ساعت نه عمه عصمت اومد خونمون و بابایی همون موقع زنگ زد به مامانی که برای شام بیان پایین نمی دونم با این باباحمید چیکار کنم عجولانه تصمیم می گیره و انجامش میده وقتی ام شکایت کردم بهم گفت که بهت گفته بودم که مشکلی نداشتی ولی اگه همون موقع می گفت که میخواد بهشون بگه حداقل یکم برنج خیس می کردم تا کم نباشه اما اون موقع باخودش فکر کرده و ساعت نه تصمیم گرفته دعوتشون کنه حسابی عصبانی شده بودم اینهمه زحمت کشیدم آخر سرهم سر سفره من که شام نخوردم بقیه هم با نون خودشون رو سیر کردن 

اینم ژله ای که اونروز هول هولی درستش کردم ولی قشنگ شده بودعینک

شما هم از حضور عمه خونمون خوشحال بودی و حسابی بازی کردی عشقم و گاهی هم شیطونی می کردی و نمیذاشتی من و عمه صحبت کنیم یا عمه با کسی دیگه صحبت کنه 

وقت رفتن عمه هم گردنبدنش رو گرفتی و بعدم رفتی بالا و رو مبلی های مامانی رو برداشتی و فرار کردی اومدی پایین و وقتی باباحمید بهت گفت که چرا برداشتی ؟ گفتی آخه ما نداریم و انداختی روی مبل های خودمون قه قهه

صبح شنبه من و بابایی باهمدیگه دعوامون شد و من از هفت صبح بیدار بودم و داشتم گریه می کردم شما هم بیدار که شدی گریه کردی و میگفتی به بابام زنگ بزن بیاد خونه و منم زنگ نزدم چون می دونستم گوشیشو جواب نمیده بعدشم کلی گریه کردی و بهانه گرفتی رفتم صبحانه رو آماده کنم که دیدم دیشب مهمونا از گرسنگی همه نونها روخوردن و برای هردومون شیر گرم کردم و یه کلوچه هم به شما دادم که فعلا سیر بشی تا ناهار رو حاضر کنم اما همچنان اذیت می کردی تا اینکه من شروع کردم به گریه کردن و شما هم اومدی بغلم کردی و گفتی دخل خوبی میشم مامانی غصه نخور و بوسم کردی عشقم بعدش دیگه گریه نکردی ورفتی دنبال بازیت و منم آهنگ گذاشتم و یکم باهمدیگه نانای کردیم و حالم بهتر شد ناهارت رو خیلی زود دادم و عصر ساعت شش هم خوابوندمت و خودم بعد از یکساعتی که از دست کارهای بابایی یه دل سیر گریه کردم و خالی شدم ناهار نخورده کنارت خوابیدم ،بابا زودتر از همیشه اومد خونه و حتی سلام هم بهم نکرد براش چای درست کردم و هندونه آوردم و پرسیدم ناهار خورده که بابایی گفت نخورده ولی الان میل نداره یکم بعد شما بیدار شدی و با بابات مشغول بازی شدی خدارو شکر که بابایی ازون باباهایی نیست که وقتی از دست مامان ناراحته باشما بدرفتاری کنه و کلا رفتارش با همه خوبه به جز من خدارو هزاران بار شکر که فرشته کوچولویی چون تو کنارمه تا در سختی های زندگی و ناراحتی هام از هرکسی با تو زندگیم رنگ شادیش رو از دست نمیده و با وقت گذروندن باشما و بغل کردنات و بوسیدنات روحم تازه میشه و غمهام رو دور می ریزم و حالم به شدت خوب میشه 

پست قبلی رو هم برای همین نوشتم چون واقعا نمی دونم اگه نبودی چی به سر من میومد و زندگیم با تو لطف دیگه ای داره امیدوارم همه خانوما لذت مادر شدن رو بچشن متنظر

یکشنبه (24اُم) رفتیم خونه مامانی و باامیرحسین حسابی شیطونی کردین و بعدش ازتون قول گرفتیم که بیرون رفتیم چیزی نخرین و شما هم قول دادین و بچه های خوبی بودین تو راه برگشت رفتیم پارک نزدیک خونه مامانی و حسابی بازی کردین و بعد از خریدن آبمیوه و ژله و آب معدنی و کرانچی (دیگه بیشتر ازین نتونستین سرقولتون بمونید خندونکاما بازهم خوب بود خدارو شکر)برگشتیم خونه و بازهم من از پادرد به خودم می پیچیدم و تا شب لنگان لنگان راه می رفتم و یکم هم اسپری لیدوکایین زدم که تاثیر کمی داشت و خیلی زود باز درد اومد سراغم دلشکسته

بابایی ساعت هشت و نیم اومد دنبالمون و همون موقع شما گفتی که مامان خوابم میاد و تو ماشین هم رفتی عقب تا راحت بخوابی و باباهم از رادیو والیبال رو دنبال می کرد و منم آهنگ گوش میدادم با گوشیم و رسیدیم خونه شما رو بغل کردم و آوردمت تو و خوابیدی و برای بابایی چایی درست کردم و شامم داشتیم خدارو شکر و هندونه هم آوردم برای بابایی و نشستم روی مبل و داشتم آهنگ گوش می کردم که شما بیدار شدی و اومدی تو بغلم خوابیدی و نیم ساعت بعد خوابوندمت سرجات و بعدشم رفتم چایی ریختم برای بابایی و میخواستم برم دستشویی که دیدم سوسک تو دستشوییه و به بابا گفتم و رفت کشتش و بعد رفتم لباسهای بابا رو از حمام بیارم تا براش بشورم که دیدم بازم سوسک تو حمومه و بازهم بابایی اومد و کشتشون خستهخیلی از سوسک می ترسماااا غمگین

ساعت ده و نیم جا رو انداختم و خوابوندمت سر جات و شما بیدار شدی و گریه کردی که صمومه می خوام و رفتم برات غذا گرم کردم و دیدم داری چرت می زنی اما دوست نداشتم گرسنه بخوابی و بغلت کردم شام بهت بدم که نخوردی و خواب هم از سرت پرید و تا ساعت یک و نیم انقدر شیطونی کردی تا خوابت برد  آخر هم گرسنه خوابیدی دلشکستهباباهم که ساعت یازده شام نخورده خوابید 

صبح ساعت ده و نیم بیدار شدیم و سریع صبحانه رو حاضر کردم و خوب خوردی و مشغول بازیت شدی و منم مشغول کارهای خونه و کامپیوتر و وبلاگخندونک

نازگل من وقتی داره نقاشی می تشهبغل

وقتی متوجه شدی دارم ازت عکس می گیرم سرت و بلند کردی و بهم نگاه کردی راضی

اینم دختر گلم که اومده کنارمامانش و خنده زیباش که بهم انرژی میدهبغلبوس

اینم ماژیکای درسا خانوم تو کیف گوشی مامان هستش که این کار و خیلی دوست داری و اکثرا یه چیزی شبیه کیف پیدا می کنی و پراز چیزای کوچیک می کنی و میاری ازشون عکس بگیرم و باز میری دنبال بازیتخندونک

سه شنبه خالم از کربلا اومد قرار بود بریم اونجا و مامانی هم پارک دعوت کرد ولی نرفتیم  حالم خیلی بد بود حالت تهو داشتم و اسهال سبزهمه اش دستشویی بودم و هردوجا رو کنسل کردم عصر یکم حالم بهتر شد و خونه را حسابی مرتب کردیم و به خودمون رسیدیم و یکم رقصیدیم و بعدش بابایی اومد و شام خوردیم و خوابیدیم خسته

اینم یه خلاقیت و ابتکار دیگه از دختر نااااااااازم آبمیوه رو گذاشتی روی قطارت و میگی مثل ماشین بابا احمد هستش قه قهه(بابااحمد وانت داره با باربند خیلی بزرگ)

وقتی داشتم موهامو اتو می کشیدم گفتی مامان من چی؟ و اومدی موهات رو اتو کشیدم و خیلی خیلی نااااااز شدی عشقم محبت

عااااااااااااشق این ژست قشنگت هستم عزیزمبوسمحبتبغل

چهارشنبه 27اُم  محمد رضا اومد دنبالت وتو با مامانی رفتی خونه خاله و من و دایی محمد با موتور اومدیم اونجا و گویا دلت برای مامان تنگ شده بود و همش سراغ منو می گرفتی عشقممحبتدرکل دختر خوبی بودی و خیلی شیطونی نکردی و عصر هم باهمدیگه رفتیم پایین تا ببعی ببینی که انقدر آقاهه دیر کرد وقتی ام اومدسریع سر گوسفندهای بیچاره رو برید و شما می خواستی ببینی و من نگذاشتم که نگاه کنی عشقم و هی این طرف و اون طرف می رفتی و میگفتی داره چیتارش می کنه؟ چی شد؟ چرا خون میاد؟دلشکستهکاش نیاورده بودمت پایینغمگین

بعد هم خاله هام از قم اومدن با امیرعلی و محمد امین و وقت رفتن شما نمیخواستی بیای و کلی گریه کردی و تو ماشین خوابت برد و بعد که رسیدیم خونه باز شروع کردی به گریه کردن 

عکس گل خوشگل من کنار گلهای رزمحبت

فدات بشم که انقدر ناززی جیگر طلابوس

عاااااااااشقتم

منتظریم خاله از حرم برگرده و براش اسپند دود کنیم

دارن گوسفند رو آماده می کنن که سرش و ببرن و شما باتعجب نگاهش می کنی و من بعدش سریع اومدم و نذاشتم که چیزی ببینیخسته

پنجشنبه رفتیم خونه مامانی من کلاس رانندگی داشتم و اولین روز ماه رمضون بودش و روزه هم بودم شما صبحانه نخورده بودی مامانی برات جگر درست کرده بود و می گفت خوب هم خوردی خداروشکر و بعدش هم من اومدم خونه و خاله هام اومدن اونجا و تا عصر پیش همدیگه بودیم و عصر شما که صبح زود بیدار شده بودی کلی بهانه گرفتی و میخواستی بخوابی و من هرکاری کردم نتونستم بیدار نگهت دارم و بالاخره خوابت برد و به بابا گفتم بره خونه و بعدا بیاد دنبالمون خیلی حالم بد بود ضعف داشتم و سرم درد می کرد خلاصه خوابیدم و امیرحسین کلی سروصدا کرد بی خیال موندن شدم و گفتم بابا اومد دنبالمون و رفتیم خونه تو ماشین خوابت برد ولی رسیدیم خونه بیدار شدی و کلی شیطونی کردی و آخر نذاشتی بخوابم منم سرم حساااااابی درد گرفته بود و به زور چشمام رو باز نگه می داشتم از درد و بالاخره اخلاقت بهتر شد و افطاری رو هم بابا حمید برام درست کرد و خوردم و بعدش قرص سردرد خوردم که خیلی زود حالم بهتر شد خسته

جمعه مامانی همش زنگ میزد که برم خونشون و هربار بابایی یه بهانه ای میاورد و خلاصه نشد که برم تا عصر که شما خوابیدی و من سوییچ و برداشتم که برم خونه خالم که دیدم باطری ریموت تموم شده و در باز نمیشه با سوییچ باز کردم و تا از تو ماشین باطری پیدا کردم و باطریش رو عوض کردم باباحمید بیدار شده بودخجالتبعدشم رفتم خونه مامانی و فقط چند تا ژله کوچیک درست کردم و بعدش زود برگشتم خونه تا ترافیک نشه و رسیدم شما رو هم بیدار کردمقه قههشانس آوردم بابایی به خاطر سوتیهام چیزی بهم نگفت بیچاره بعد از اینکه من بیدارش کردم دیگه نخوابیده بود و کلی ناراحت شدمغمگین

عکس مال جمعه است از مدل نشستنت خوشم اومده بود عشقممحبت

شنبه خونه خاله معصومه دعوت داشتیم و قرار بود که مرضیه بیاد دنبالمون و ببرتمون و از صبح مشغول آماده کردن خودم و شما بودم و بعد از درست کردن موهات یهویی خوابت بردو مامانی هم زنگ زد که با آژانس برم خونشون و چون وسیله داشتم نمی تونستم برم و مامانی اومد خونه دنبالم و شمارو هم بیدار کرد و دیگه نخوابیدی،خونه مامانی که رسیدیم گفتی عهههههه چیراااااا هیشکی نیست؟!!!قه قههبعد برات توضیح دادم که همه خونه خاله هستن و ماهم تا چند دقیقه دیگه میریم و شما هم رفتی دنبال بازیت ومرضیه اومد و رفتیم خونه خاله اونجا اولش با امیرحسین دعوا کردین و هی بهانه می گرفتی و می گفتی فلانی دعوام کرد و گریه می کردی وقتی امیرحسین خوابید دختر خوبی بودی و میرفتی پیش مهمونا و کلی دلبری می کردی زیبایه بارم یکی از مهمونا معنی اسمت رو پرسید که گفتم گرانبها و ارزشمند میشه وهمه کلی هوو کشیدن و گفتن بابا گرانبها و ارزشمندخندهمحبت

شب باباحمید اومد دنبالمون و برگشتیم خونه دختر گلم و بعد از اینکه باباحمید غذاش رو خورد خوابیدیمراضی

دخمل گلم که خوابش بردهبغل

فدای مدل خوابیدنت بشم عشقم بوسبغل

اونجا خیلی کار داشتم و فرصت نشد ازت عکسی بگیرم نازگل قشنگمخجالت

یه روز گفتی مثل علنگوهای عزیز بابا می خوام و برات اینا رو آوردم و شماهم همه اش و دستت کردی عشقمقه قهه

یکی دیگه از ابتکاراتت بغل

اینم نازگل و ژست خوشگلش با کیک پوشکی و تزیین حیوونیزیبا

اینم اسپیکر درسا نانازی که بهش میگه بابا نانا و موهاش و با کش بستهقه قهه

اینم حسن ختام این پست جودی ابوت خوشگل خوووووودمبغلبوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

زهرا
14 تیر 94 11:48
سلام خییییلی عکسا قشنگ بودن درساجون موی خرگوشی خیییییییلی بهش میاد و ناز تر میشه
مامان آرزو
پاسخ
مرسی عزیزم نظر لطفته و قشنگی از چشماته ممنون که وقت گذاشتی
خاله مژگان
15 تیر 94 18:00
سلام و خسته نباشید به دوست قدیمی و یکم بی وفا واقعأ پست زیبایی بود و برا خوندنش کلی زمان رفت،خسته نباشی که این پست باحال و پر خاطره رو نوشتی
مامان آرزو
پاسخ
واااااااای مژگان جونم شرمنده به خدا باورت نمیشه چقدر کار ریخته سرم اصلا یه جوری شده که به هیچ کاری نمیرسم و همه اش درگیری ذهنی دارم یه مدت هم پدرم بیمارستان بودن کارم درومد ایشالا از خجالتت درمیام
عطیه
24 تیر 94 5:26
سلام وبلاگ خیلی خوب و زیبایی دارید راستش منم یه وبلاگ تو همین جا داشتم اما مثل اینکه یکی رمزمو به دست آورده بود و وببلاگمو حذف کرد من دیدم که شما تو یکی از پست هاتون در بلاگفا گذاشته بودید اولین های دخترم واقا باورم نمی شد کاراش خیلی زود بود نی نی ما که نی نیمون الان 9 ماهشه اما هیچ کاری نمیکنه درسا جون شما چه جوری این کارارو یاد گرفت یهنی داشتم ار تعجب شاخ در میاوردم وقتی دیدم 8 ماهگی ایستاده !!!
مامان آرزو
پاسخ
سلام عطیه خانوم،وووااای به خاطر وبلاگت واقعا متاسفم خیلی سخته من که اگه همچین اتفاقی برام بیفته واای اصلا نمیتونم بهش فکر کنم . بعضی بچه ها کارهاشون رو زودتر و بعضی به موقع و بعضی دیرتر انجام میدن و مهم اینه که حتما همه مراحل رو به ترتیب انجام بدن مثلا اگه سینه خیز نرفته اول چهاردست وپا برن خوب نیست البته این نظر دکتر درسا بودش عزیزم،درسا ماشالا خیلی بچه شیطونی هستش و از اول هم همه کارهاش رو زود انجام داد انگار که عجله داره برای بزرگ شدنولی من هیچ تمرین و کمکی برای یادگیریش انجام ندادیم تازه پدرش خیلی حساس بود که درسا زود راه بیفته و به زانوهاش فشار بیاد و پاهاش پرانتزی بشه برای همین همه اش از اینکار منعش می کردیم ولی خب بچه است دیگه کاری به مامان و بابا نداره
زهرا
1 مرداد 94 9:32
سلام خوبین؟چقد کم پیدایین یه ماهه نیومدیندلم تنگ شد
مامان آرزو
پاسخ
عزیزم حق باشماست خیلی سرم شلوغه به هیچ کاری نمیرسم درسا هم تا میشینم پای کامپیوتر میاد پیشم
زهرا
15 مرداد 94 19:56
سلام من هر روز سر میزنم ولی خبری نیست خییییییییییییییییلی دلم براتون تنگ شده خواهشا زودتر بروز کنین
مامان آرزو
پاسخ
ایشالا درچند روز آینده با پست جدید میایم عزیزم واقعا متاسفم از اینهمه تاخیر