درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

تیرماه و 32 ماهگی

1394/5/3 19:15
نویسنده : مامان آرزو
1,881 بازدید
اشتراک گذاری

نازگل مامان سلامبغل

عشق من باز هم مشکلات و گرفتاری های زندگی من رو تو خودش غرق کرد و نتونستم به موقع خاطرات قشنگت رو ثبت کنم و حتی گاهی فرصت نشد که همون پست موقت رو هم داشته باشم و فقط یکسری اتفاقات مهم رو تو سر رسیدم کوتاه نوشتم و سعی کردم از هر اتفاقی عکس بگیرم که فراموش نکنم و امیدوارم همین طور که پیش میره از ثبت خاطراتت دست برندارم و مثل یکسری از وبلاگهایی که خودم دنبالشون می کردم و الان سالهاست مطلبی اضافه نشده نشیمخطا

امروز با همه کارها و خستگی ها و شیطنتهای شما هرطور شده خاطراتت رو ثبت می کنم خجالت

مدتی هست که برای مدیریت بلاگفا مشکل پیش اومده و حالا بعد از درست شدن کلی از خاطرات قبلیت پریده و حتی وقتی سعی می کنم مطلب جدید بذارم عکسها رو قبول نمی کنه و ثبتشون نمیکنه و بی نهایت عصبانی و ناراحت هستم و خدا را هزاران بار شکر می کنم که از اول از ترس همین اتفاقات برات دوتا وبلاگ مشابه ساختم وگرنه الان حتما از ناراحتی دق کرده بودم دلشکسته تا چند روز آینده که پستهای عقب افتاده رو بزارم ایشالا بعدش سی دی وبلاگت رو تهیه می کنم که خیالم از بابت خاطراتت تا الان راحت بشه راضی

دختر گلم مدتهاست که به سرم زده که مطالب وبلاگت رو رمز دار کنم و هر بار به خاطر دوستای خاموشمون که واقعا بهمون لطف دارن این کار رو نکردم اما از اینکه هرکسی که از راه میرسه خیلی راحت تمام اتفاقات زندگیمون رو میخونه واقعا ناراحتم و بین دوراهی برای رمز دار و غیر رمز دار کردن مطالب گیر کردمخطادوستان احتمال خیلی زیاد تا چند روز آینده همه پست ها رمز دار میشه ممنون میشم برام آدرس ایمیلتون رو بذارید تا رمز رو بهتون بدم زیبا

شروع تیرماه همزمان با شروع ماه مبارک رمضان بود و هر روز که روزه می گرفتم سردرد شدید می کردم و کلا فقط می تونستم غذای شما رو بدم و کارهای سطحی رو انجام بدم و اکثرا بی حال بودم و متاسفانه خوابمم نمیبرد تا بتونم استراحت کنم چند روز بعدش هم بابااحمد مریض شد و بردنش بیمارستان و متوجه شدیم که متاسفانه حمله قلبی داشته و بابا چند روزی توی آی سیو بستری بود تا اینکه دیدن خطر رفع شده و آوردنش تو بخش آنژیو شد و معلوم شد که دوتا از رگهای قلبش تنگ شده و روز بعد بردنش توی رگها فنر کار گذاشتن و بعد بردن آی سی یو و بعد از ده روز بالاخره از بیمارستان مرخص شد و خلاصه دلیل غیبت طولانی مدتمون اول ماه رمضون و بعد مریضی بابا احمد و بعد عقب موندن از کارهای خونه و نرسیدن به یکسری کارها دیگه وقتی نذاشت برای اینکه بشینم پشت کامپیوتر و وبلاگت رو آپ کنمغمگین

سه شنبه دوم تیر ماه من رفتم بیمارستان پیش بابا موندم و شما پیش باباحمید موندی و دختر خوبی بودی وقتی بابامیخواست بیاد دنبالم شما رفتی پیش عمه عصمت و حسابی شیطونی کردی و ساعت دوازده و نیم بود که رسیدم خونه و تو رو آوردم خونه غذات و دادم و سریع خوابیدیم بدبو

درد پام دیگه غیرقابل تحمل شده بود و بالاخره بعد از یکسال درد کشیدن که با مراقبت و ورزش سعی کردم خوبش کنم اما نشد بالاخره سوم تیرنوبت ارتوپد گرفتم و ساعت دو بعدازظهر باهمدیگه رفتیم درمانگاه اونجا شما کلی شیطونی کردی و مدام غر میزدی با تبلتت برات کارتون گذاشتم اما شما باز غر میزدی عشقم و هی میگفتی بریم خونه کچلاز پام عکس گرفتم و مشخص شد خارپاشنه هستش که دکتر آمپول تجویز کردش و بعد از گرفتن داروهام برگشتیم خونه ساعت پنج و نیم بود که رسیدیم خونه و ناهار خوردیم و دوتایی خوابیدیمخسته

پنجشنبه چهارم تیرماه خونه عمه ام دعوت داشتیم و من خیلی ناراحت بودم که مجبوریم بدون بابا بریم مهمونی و نمیشد هم نریم و عمه ناراحت میشد ظهر شما رو گذاشتم خونه عمه عصمت و رفتم بیمارستان و وقتی برگشتیم سریع آماده شدیم و رفتیم خونه خاله دایی فسقلی رو که وقتی مامان میرفت بیمارستان پیش فاطی می موند رو برداشتیم  اون موقع شما تو بغل مامانی خوابیده بودی و دایی که اومد من بغلش کردم و بردمش پیش خودم و یه دل سیربوسش کردم و کلی باهمدیگه بازی کردیم تا شما بیدار شدی و دایی اومد عقب پیش شما و دعواهاتونم شروع شدخطاکلی وقت توی ترافیک گیر کردیم و وقتی رسیدیم خونه عمه نیم ساعت از اذان گذشته بود و با شما دوتا وروجک حسااااابی تشنه و گرسنه شده بودیم اونجا شما دوتا بچه های خوبی بودین و حسابی با نوه های عمه ام بازی کردین و وقت برگشت به خونه حاضر نبودین که برگردین امیرحسین که می گفت من خونه عمه می مونم و تا نوه های عمه سوار ماشینشون نشدن شما خیالتون راحت نشدخندونکشب خوبی بود به جز جای خالی بابا که خیلی مشخص بود دیدار بعد از سالهای من با عمه و بچه هاش واقعا بهم چسبید و یه دل سیر با دختر عمه ام گپ زدم و منم حاضر نبودم که زود برگردیم خونه و هرچی بابامیگفت پاشو حاضر شو هی الان الان می کردمخندونک شب مامانی رو رسوندیم خونه و وقتی برگشتیم ساعت دو شب بود و حسااابی خسته بودیمخسته

جمعه شما رو گذاشتم پیش مامان ملک و رفتم بیمارستان امیرحسین هم اومده بود و کلی مامانی و اذیت کرد، برگشت با مترو اومدم و از ایستگاه امام خمینی سوار قطاری شدم که بابایی هم توش بود با یکی دیگه از کارشناسها برای تست قطار اومده بودن تا اگه مشکلی نداشت بفرستنش توی خط و برای من دیدنش تو کابین راننده و با لباس کار خیلی جذاب بودشمحبتچیکار کنم مامانت احساساتیه دخملکمخجالتتو مترو یه دسته گل برای بابایی خریدم و قرار بود برم پایانه و با بابایی باهم برگردیم خونه که یهو بابایی زنگ زد که برم خونه ممکنه معطل بشم و من پریدم بیرون از قطار و برخلاف تصورم که با بابایی هم مسیر میشم تنها برگشتم خونه و نیم ساعت بعد بابایی هم رسیدخونه و شب هم مسابقه والیبال رو تماشا کردیم و بعد از برد ایران رفتیم خیابون یه دوری زدیم که خبری هم نبود خنده

شنبه 6اُم تیر ماه روز آنژو بابا بود که عصر تو رو گذاشتیم خونه عمه اشرف و با باباحمید رفتیم بیمارستان ملاقات بابا احمد شما پیش مهشید حسابی بهت خوش گذشته بود و وقتی برگشتیم با هزار زحمت راضی شدی که بریم خونمون عمه گفت که دختر خوبی بودی و اذیت نکردی و غذا هم نخوردی فقط چندتا رول رول شکلاتی خوردی که وقت دیدنش حسابی ذوق کردی و پریدی بالا پایین(عاشق این خوراکی هستی عشقم) و بعدش با عمه و مهشید خداحافظی کردیم و برگشتیم خونمونراضی

فرداش رفتم بیمارستان اما نشد بابا احمد رو ببینم و زود برگشتم خونه واقعا که این مدت اصلا نتونستم بهت برسم هرروز وقت دارو تقویتیت من خونه نبودم و وقتی ساعتش رو خاموش می کردم یادم میرفت که بهت شربت بدم و غذا خوردنتم چون خونه نبودم اصلا به موقع و درست حسابی نمیخوردی و خیلی اذیت شدی عشقمغمگین

دوشنبه 8اُم تیر ماه بالاخره بعد از دو هفته که از بابا خواستم دیرتر بره تا تو رو ببریم آزمایش و باباهرروز یه بهانه آورد خودم تنها بردمت درمانگاه تا ازت خون بگیرن و بهت قول دادم دختر خوبی که باشی برگشتیم برات کلبه ات رو باز کنم تا بری توش و بازی کنی و واقعا که دختر بی نهایت خوبی بودی و نه دستت رو تکون دادی و نه حتی گریه کردی عشقم آروم نشستی و همکاری کردی خانوم که آزمایش می گرفت کلی قربون صدقه ات رفت اما با اینحال اون مقداری که باید ازت خون می گرفتن و نشد بگیرن و ازدستت دیگه ات هم خون گرفتن و چند باری سوزن رو تکون دادن تا خون بیشتری بیاد توی سرنگ که نیومد و روی دستت جای کشیدن سوزن مونده بعدش که برگشتیم خونه برات چندتا آبمیوه خریدم  و وقتی رسیدیم دم در عمو مرتضی رو دیدیم ووقتی براش تعریف کردم که چقدر اذیت شدی تا ازت خون بگیرن و آخر هم خانومه گفته شاید مجدد مجبور بشیم ازش خون بگیریم چون کم هستش و آزمایشهاش زیاده اون هم ناراحت شد و شما رو برد تا عمه رو بیارید خونه و حال و هوات عوض بشه عشقم و تا شما بیای به خاطر این اتفاق ناراحت کننده و مظلومیت شما کلی گریه کردم سعی کردم تا می تونم و امکانش هست به دلت راه بیام تا شاید آرومتر بشم و کمتر دلم برات بسوزه و تا برگشتی کلبه ات رو درست کردم و شما رفتی توش مشغول بازی شدی عشقم ، قصد نداشتم به باباحمید بگم چون می دونستم که بشنوه ناراحت میشه اما شما تا از راه رسید دستت رو نشون دادی و گفتی خانومه به دستم آمپول زدبدبو

جای سوزنی که ازت خون گرفتنه عشقم گریه

چون وقتی می خوابی فقط فرصت میشه بشینم و تماشات کنم به خوابت خیلی علاقه دارم و عکسهای زیادی از وقتی خواب هستی می اندازم عشقم اینم یکی از اونهاستمحبت چون صبح زودتر بیدارت کرده بودم ظهر هم خیلی زود خوابت برد عزیزم و دختر خوبی بودی عشقممحبتبوس

گیردادی که گل سر من رو بزنی به سرت عشقم و چقدم بهت میومدو خوشگلترت کرده بودعینک

الهی فدات بشم که هروقت میگم بیا ازت عکس بگیرم صاف وایمیستی و به دوربین نگاه می کنیبوس

یکی از مدلهای بازی کردنت ریختن هر وسیله و اسباب بازی تو کامیون و سبد و لگن و قابلمه و صندلی و هرچیزی که چال باشه و بشه توش چیزی ریخت و پرش کرد میریزی و بعد از تموم شدن بازیت کلی زمان میبره هر وسیله رو برگردونم سرجاش ترسو

یه روز صبح که بیدار شدم از این مدل خوابیدنت خیلی خوشم اومد عکس گرفتم که اگه از خاطرم رفت و خاطرات قشنگتری جای گرفت فراموش نشهبغلمحبتبوس

یکی از عادتهایی که من دارم اینه که هرچیز جدیدی که با اسباب بازیهات یا وسایل دم دستمون بسازی حتما ازش عکس میگیرم حس می کنم تو عالم بچگی و تو سن تو این یه ابتکار به حساب میاد و برام خیلی جالبه شاید بزرگ شدی برای خودتم جالب باشه که یه بچه دوسال و هشت ماهه چه خلاقیتی داشته و چه چیزهایی میتونسته بسازه عشقم ،اینم یکی از اون ابتکاراتت هستش متفکر

یکی دیگه از مدلهای خوابیدنت که برای مامان جالب بودهمحبت

یکی دیگه از ابتکاراتت که برای مامانی جالب بوده عزیز دلم اینجا بعد از گذاشتن اردک توی این وسیله که برای فرغونت هست خودت ازم خواستی تا ازت عکس بگیرم ،مدل موهات هم به سلیقه خودته عشقمبوس

سه شنبه 9اُم تیر خداروشکر بابا مرخص شد و بابا حمید زحمت کشید مرخصی گرفت و رفتیم بابا رو آوردیم خونه و یکم پیشش بودیم و شما دوتا وروجک شیطونی کردین و برگشتیم خونه عشقم بوس

چهارشنبه 10اُم تیرهم افطاری خونه عمه عصمت دعوت داشتیم و من و شما یکم زودتر رفتیم خونه عمه و شما کلی شیطونی کردی وقتی پوریا اومد و سعی میکرد باهات ارتباط برقرار کنه شما هم باهاش بازی کردی و بعد از افطار اومدم بهت غذا بدم که انقدر پریدی بالا پایین که بالا آوردی و تخت عمه رو کثیف کردیدلشکسته بعدشم محمدسام بهم گفت از بس غذا فروکردی تو حلقش و من حس کردم این حرف یه بچه نمیتونه باشه و واقعا ناراحت شدم اما چیزی نگفتم چون هیچ کس نمیتونه من رو درک کنه ،شما به شدت بچه بدغذایی هستی و فقط هله هوله میخوری و من نگران وزن گیریت هستم از اون روز به بعد مهمونی که میریم به غذا خوردنت گیر نمیدم و اگه شد برات غذا میارم خونه اگرم نشد که هیچی نمیخوری غمگین

پنجشنبه یه سر رفتیم خونه مامانی ،تو و امیرحسین حسابی اذیت کردین و شما نمی خواستی برگردی خونه که گفتیم میخایم بریم شهربازی و بالاخره راضیت کردیم و رفتیم فروشگاه یکم خرید کردیم و شما کلی شیطونی کردی و هرچیزی که میدیدی مینداختی توی سبد از مو بر گرفته تا خوراکی هایی که دوست داشتی تازه آخرش که حساب می کردیم چه چیزهایی که اون موقع اضافه نکردیخستهخندونکبعدش خواستیم شهربازی رو بپیچونیم و یه روز دیگه بیارمت چون روزه بودم و واقعا خسته و تشنه بودم اما شما قبول نکردی و بردیمت یکم بازی کردی و بعد اومدیم خونه راضی

بعد از برگشت از فروشگاه مشغول بازی هستیبغل

اون دوتا تخم مرغ کیمدی کوچیک رو از فروشگاه برداشتی و باباحمید نذاشت که بذارمش سرجاش و گفت گناه داره این اسباب بازی و خوشش اومده بذار برداره  و بعدم گیردادی دوتا کیمدی دیگه رو پیدا کنم و میگفتی مامان و باباشون هستن و گذاشتی اون جلو تا کارتون تماشا کنن اون سه تا سنگ کنارشونم از توکوچه پیدا کردی به سنگ علاقه زیادی داری منم بچه بودم همه اش سنگهای خوشگل رو جمع می کردم چشمک

یکی از ابتکاراتتخندونک

این هم یکی دیگه از ابتکاراتت البته به قول من ،من از دیدنشون لذت می برم و حیفم میاد ثبت نشن ولی شاید یکی عکس و ببینه و بگه خب که چی ؟مثلا این چیه؟ اونوقت میگم باید مادر باشی تا بفهمیزیبا

مشغول تماشای کارتون بودی نیم رخت و دوست داشتم ثبتش کردمبوس

اینم یه عکس بزرگ از نیم رخ قشنگت بغل

جمعه 12اُم تیر ماه بابا رفت پشت بوم ودیر کرد من رفتم یه سری بزنم که دیدم عمو و عمه بالای پشت بوم هستن و دارن انباری رو تمیز می کنن تا سرویس خواب عمو رو بذارن توش چون تو خونه شون جا نمیشد ،بعد شما شیطونی می کردی و من برگشتم پایین یه سر رفتیم پیش باباعزیز روی دسته مبلهاشون یه پارچه می اندازن که عاشقشونی اونا رو برداشتی و اومدیم پایین ظهر شروع کردی بهانه گرفتن و غر زدن و کلی اذیت کردی باباحمید که پشتش و کرد خوابید و شما هم کلی من و اذیت کردی و بعدهم قهر کردی رفتی توی اتاقت و وقتی از خواب پریدم و اومدم تو اتاق دیدم مثل فرشته ها توی تختت خوابت برده عشقمبوس

فدات بشم فرشته قشنگممحبت

یکی از کارهای مورد علاقه ات سیبیلهای متفاوتقه قههفدای لبات بشه مامانبوس

خخخخخ یه خلاقیت دیگه نانازی اینا کفشهای شما هستن مثلاقه قهه

یه روز که نازگلکم توی خونه اش داره با یخچالش و نی نی هاش و قابلمه هاش بازی می کنهبغل

بله باز هم به درخواست مامان به دوربین نگاه کردی عشقمراضی

بعد از یک هفته ای که نه از خونه بیرون رفتیم و نه بازی کردیم و روزه حسابی بی حالم کرده بود یه روز رنگ انگشتی هات و آوردم و باهم کلی نقاشی کشیدیم عشقم تشویق

بعدم من صورتت و نقاشی کردم و توهم روی صورت من نقاشی کشیدی نانازی و کلی بهمون خوش گذشتراضی

مدتها بود هروقت روسری سرمیکردم می پرسیدی مادر شدی؟تعجبولی من متوجه نمیشدم منظورت چیه البته الانم متوجه نمیشم چرا فکر می کنی هرکی روسری سرش باشه مادر شده؟!!!خندونک به هرحال یه روز شال من و سر کردی و گفتی مامان ببین من مادر شدم و من متوجه شدم که چطور مادر می شوندقه قهه

این بند لباس رو بابایی برات درست کرده و شما از دستمال کاغذی به عنوان لباس کثیف استفاده کردی و بعد از شستن می انداختی روی بند لباس تا خشک بشنراضی

یه روز عصر که درسای نازم تو بغل باباحمیدش خوابیدهبوس

اینم یه عکس مرتبط با حال و هوای این روزهای مامحبت

یه روز که مامانی حسابی حوصله داشت ودرسا هم مشغول تماشای کارتون مورد علاقه اش خرگوشهای شیطونی بودش و مامانی از فرصت استفاده کرد و با کلی بدبختی بالاخره این هنر رو از خودش نشون دادقه قههخندونک

این هم از نمایی دیگر و درسای غرق در کارتونمحبت

یه خنده ناااااااااااز و ملوووووووووسبوس

یک ابتکار دیگر از درسای ناز راضی

وووووو باز هم اثری هنری از درسای خوشگل مااااااااااقوی

عکس از اثر هنری دختر خلاق ما از زاویه ای دیگربغل

این هم یک مدل سفره چیده شده با خلاقیت ناناز گلی منراضی

یه روز که دختری خیلی خوشگل ووووووووناز خوابیدهعینک

چهارشنبه 24اُم تیر ماه بعد از کلی وقت که به خاطر ماه رمضون به هیچ کاری نرسیدم یهویی خسته شدم از بهم ریختگی و پاشدم آشپزخونه رو ریختم بیرون و تمیز کاری کردم وسط تمیز کاری بودم که بابایی زنگ زد که عمه اشرف دعوت کرده شب بریم افطاری پارک و منم که خیلی خسته بودم و اصلاحال بیرون و نداشتم اول می خواستم مخالفت کنم که بابایی گفت درسا هم گناه داره مدتهاست که از خونه بیرون نرفته و خلاصه قبول کردم و شب راهی پارک شدیم اونجا که رسیدیم دختر شیطون بلای من یکم بازی کردی و بعد رفتیم سمت شهربازی و کلی وسیله سوار شدی  وبرای اولین بار یه ترن بچه گونه سوار شدی که پوریا بعد از سوار شدنش کلی گریه کرد اما شما سه دور سوار شدی و فقط می گفتی میخوام بیام پایین این و دوست ندارمزیبامنم اون شب تاب بزرگ شوار شدمخندونکبامهشید به یاد بچه گی هام و کودک درونم و زنده کردم یخوردهخندهبعد هم از عمه خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه که دم در عمه رو دیدیم که گفت یادش رفته تا بهمون سوغات شمال رو بده و از شمال برامون رول رول شکلاتی آورده بود که شما همون موقع مشغول خوردنشون شدی و کلش رو خودت خوردی و به من و بابا اجازه نمیدادی که بهش دست بزنیمدلخور

چون تنها عکس اون شب هستش مجبور شدم بذارم به خاطر اینکه تاره معذرت میخوامخجالت

بعد از خرید این سبد ها تبدیل شدن به اسباب بازیهای شما و اکثر اوقات اینطوری وسایلت رو طبقه بندی می کنی و هر چیز ریز و کوچیکی که داری رو میاری وسط پذیرایی و تو سبدها دسته بندی می کنی و آخر بازی همه رو میریزی روی زمین و من با هزار زحمت باید برگردونم سرجاشونکچل

یه بار که از روی صندلی افتادیغمگین

این هم یکی دیگه از خلاقیت هات موقع بازی هستش عشقمبغل

شنبه عید فطر بود و بابایی بازهم مارو تنها گذاشت و رفت سرکار قبل از رفتن شما کلی التماس کردی که بابا خواهش می کنم نرو سر کار پیش من بمون و بابایی که کارمهمی داشت و مجبور بود بره خیلی ناراحت شد و رفت و بعد زنگ زد و ازمن خواست که حتما ببرمت بیرون گفت خیلی ناراحته که این مدت نتونسته ببره بگردونتت و منم بهش قول دادم که ببرمت بیرون و عصر دوتایی رفتی پارک و سرسره سواری کردی و از اونجایی که مدتها بود که پارک نرفته بودیم هم به خاطر گرمی بیش از حد هوا و هم ماه رمضون شما با بچه ها ارتباط برقرار نمی کردی و وقتی بچه ها هولت میدادن یا میدوییدن تا بازی کنن و بهت می خوردن ناراحت شدی و گفتی دوست ندارم سرسره سوار بشم رفتیم یکم دور زدیم  تو ویترین مغازه لاک دیدی که سرش کله اردک داشت و ازم خواستی برات بخرمش و رفتم برات خریدم و بعد گفتی ذرت مکزیکی میخوام که اونم برات خریدم و نوشابه و آب معدنی هم سفارش دادی  و رفتیم تو سبزه ها نشستیم و مشغول خوردن شدیم و بعد برات لاک زدم و یکم بازی کردی وبابا حمید اومد دنبالمون و رفتیم خونه ،شب می خواستیم بریم بالا که من شام درست کردم و بعدش نشسته بودم که گیر دادی میخوام روی پات بخوابم و یهو نگاه کردم دیدم که ای وای خوابت برده و یک ساعت بعد بیدار شدی وطبق معمول همیشه که بی موقع می خوابی شروع کردی اذیت کردن و بی دلیل گریه کردنترسو

یکشنبه 25اُم تیر ماه دخمل طلا ساعت دو گفت شکلات میخوام و هر شکلاتی دادم قبول نکرد و درست یکساعت گریه کرد و هرچی بهش گفتم میگم بابا بخره میگفت نهههههه من شکلات تخم مرغی میخوام بابا نخره و هی میگفتم مامان چیکار کنیم خب ؟ باز میگفت من شکلات تخم مرغی میخوام بابا نخره و بعد از یکساعت دیگه طاقت نیاوردم و بهت گفتم میخوای بریم شکلات بخریم و خلاصه راضی شدی و شال و کلاه کردیم و ساعت سه تو گرمای شدید رفتیم چند تا شیرینی فروشی که متاسفانه پیدا نکردیم و گفتی شیرینی میخوام و برگشتیم خونه که رسیدیم گفتی من کیک می خواستم و باز شروع کردی گریه کردن تا اینکه هرچی شکلات داشتیم آوردم و بهت دادم و بالاخره دست از گریه کردن برداشتی و خدارو شکر به خیر گذشت شب هم رفتیم خونه مامانی و گویا عمه اشرف برات شکلات تخم مرغی خریده بود عشقم تو تلگرام ازش تشکر کردی و کلی شکلات خوردی اون روزسکوت

درسا خانوم با انواع و اقسام شکلات و خوراکیهای مضرهیس

فدای اون چشمات بشم عزیز دلم نمیشه اصلا گریه نکنی؟؟؟؟مامان طاقت دیدن اشکاتو ندارهغمگین

بعد از ناهار روی مبل خوابت برد عشقم و منم پایین مبل خوابیده بودم که دیدم نشستیخندونک

ازت عکس گرفتم و بعدش خوابوندمت سرجات و یک ساعتی خوابیدیم تا باباحمید اومدخجالت

دوشنبه 29اُم زنگ زدم مامانی که شما رو نگه داره من برم دندون پزشکی گفت میخاد بره فروشگاه منم گفتم پس منم میامخندونکدرسا رو ببرم شهربازی که وقتی رفتیم متاسفانه بسته بود اما از شانس مهشید هم باهامون اومده بود و حسابی اونجا باهات بازی کرد عشقم و وقتی برگشتیم بهت قول دادم فردا ببرمت شهربازی و شما دختر خوبم ناهارت رو خوردی و رفتی پیش مامانی و وقتی برگشتم و آوردمت پایین داشتم لباس عوض می کردم که دیدم روی مبل خوابت برده خواب

الهی بمیرم برات که انقدر خسته شدی عشقم ،چشمم به شیشه آب معدنی افتاد تا یادم نرفته اینم بنویسم که دختر نانازم مدتیه که همه اش میگی آب بدنی(معدنی) می خوام و بیرون که میریم همه اش برات آب معدنی می خریم و از شیشه اب میخوری خونه هم که هستیم تو شیشه ات اب میریزیم و خلاصه که همه اش آب بدنی میخوری و واااااای به روزی که نداشته باشیم بی چارمون می کنی تازه بعضی وقتا مجبورم کردی برای پونصد تومن کارت بکشمدلخور

اینم نمای دیگری از خواب دخملکم البته بعد از این عکس خوابوندمت توی تختت عشقمبوس

سه شنبه طبق قولی که داده بودم بهت رفتیم خونه مامانی تا باهاش بریم شهربازی ،عصر من رفتم آرایشگاه و وقتی برگشتم باهمدیگه رفتیم شهربازی و شما کلی بازی کردین بعد رفتیم و عینک آفتابی خریدم خیلی وقت بود که خراب شده بود عینک بچه گونه خوب نداشت اما چون اصرار کردی یه دونه برات خریدم عشقم زیبا وقت برگشت از شهربازی شما خیلی خانومانه دست فاطی رو گرفتی و رفتی بیرون اما دایی طبق معمول گریه و زاری راه انداخت و مامانی رفت براش کارتون بخره و ماهم رفتیم دنبالش شما کلی اصرار و شیطونی کردی و آخر یه دی وی دی بازی توییتی خریدی و هرچی گفتم این بازیه قبول نکردی عشقم ،یه کارتون مدرسه موشها 2 رو هم برای خودم خریدم که اون روز نذاشتی تو سینما درست ببینم چی به چیهخندونکو بعد رفتیم پارک و شما شروع کردی گریه کردن و پفک می خواستی بعدم گریه کردی و میخواستی تو پارک بمونی و بالاخره راضی شدی و رفتیم خونه مامانی بابا که اومد دنبالمون گفتم بذار من رانندگی کنم و برای اولین بار تو شب اجازه داد آخه با تلفن صحبت می کرد ونمی تونست قطع کنه زیاد براش فرق نداشتخندونک

اینجا با دایی روی شیر عروسکی دایی سوار شدین و مثلا شیره داره می دوئه فرشته

عاشق بازیهاتونم عزیزم و با عشق نگاهتون می کنم وقتی مشغول بازی هستینبوسبوس

دخترو پسمل شیطون تو شهربازی مشغول بازیراضی

اینم درسای نازم با عینک آفتابی خوشگلشبغل

چهارشنبه 31اٌم با همدیگه رفتیم بیرون تا من روسری همرنگ مانتوم بخرم که جمعه با خانواده بابایی بریم گردش بتونم بپوشمش ولی هرچی گشتم پیدا نکردم و آخر یه شال سفید ساده خریدم و برگشتیم خونه خسته

اینم درسای نازم خوشگل خوشگلااااااااا با عینک و دوچرخه اشبغلبوس

و امااااااااااااااااتشویقتشویق32 ماهگیت مبارک عشق من محبتبوسجشن

نانازی خوشگلم این ماه به مناسبت ماهگردت باهمدیگه رفتیم استخر،برای اولین بار دوتایی رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت عشقم شما بدون کمک من میخوابیدی روی آب و پاهات رو تکون می دادی و مامان و ذوق زده کرده بودی کلی بازی کردیم من دستات و می گرفتم و می کشیدمت روی آب و شما آب که می رفت توی دهنت سریع تف می کردی و ازین کار خوشت اومده بود هرچند انقدر از اون آب کثیف کردی تو دهنت که ناراحتم کردی ولی خب اینم جزیی از زندگی و شنا یاد گرفتن و آب بازی کردنه دیگه چیکار کنم، شما حسابی سردت شده بود که زود اومدیم بیرون و لباس تنت کردم و وقتی زیر آفتاب هم اومدیم باز هم لبهات از سرمای شدید هنوز سیاه بود و بعد از رسیدن خونه و خوردن ناهار حالت بهتر شد و بعدش دوتایی خوابیدیم تا بابا بیادو حسابی خستگی در کردیمراضی

مرسی دوستای خوبم که با ما بودین دوستون داریمبغلمحبتبوس

پسندها (3)

نظرات (8)

زهرا
19 مرداد 94 8:53
سلام خاله فدات شه درساجون خلاقیتاش خیییییییییییییییلی قشنگه واقعا برای بچه تو این سن عالیه ماشالا هزار ماشالا خیلی دلم براش تنگ شده بود خواستین رمز دار کنین رمزو بمنم بدین لطفا مرررسی
مامان آرزو
پاسخ
مرسی عزیزم لطف داری به روی چشم حتما
بهاربانو
19 مرداد 94 11:38
ماهگردت مبارک درسا خانوم ناز دونه... ماشاالله به این دختر باهوش و خوشگل...
مامان آرزو
پاسخ
ممنون عزیزم
الیکا
19 مرداد 94 16:12
سلام مامان درسا نانازی منم یک خواننده خاموش هستم و بسیار پیگیر خاطرات درسا جوووون لطفا" اگر میشه به منم رمز ورود بدید بسیار ممنونم بوس بوس
مامان آرزو
پاسخ
فدات بشم عزیزم روی چشم وقتی رمز دار بشه حتما رمز رو بهت میل می کنم
shima
19 مرداد 94 17:03
سلام عزیزم دلمون تنگ شده بود وقتی خوندم که میخواین رمز دار بنویسید واقعا ناراحت شدم چون من دارم واسه ی کنکور درس میخونم یهو جو گیر شدم ایمیلمو و لاین. وایبر و واتس اپ و ... همرو پاکیدم لدفن رمز دار ننویسد با تچکر
مامان آرزو
پاسخ
عزیزم شرمنده واقعا مجبورم ،فدات شم سعی می کنم یه راهی پیدا کنم که به طور موقت رمز تو متن وب نوشته بشه که کسی از دوستان بدون رمز نباشه منم دوست ندارم که شما کنارم نباشید
خاله مژگان
20 مرداد 94 14:09
سلام. باز هم مثل همیشه عالی بود و پر از خاطره. درسایی 32 ماهگیت مبارک عسلی مامان جون لطفأ اگه وبتونو رمز دار کردین آدرسشو برام تو وبم بدین. منم بخاطر ترس از نابودیه وبا،یکی هم تو نی نی وبلاگ درست کرده بودم،البته بلاگفا کاملتر بود اما باز جای شکرش هست که تو نی نی وبلاگم داشتم خاطراتمونو. آدرس نی نی وبلاگمwww.tarannomezendegi.niniweblog.com هست. اینجایی که الان اومدم وبلاگ خواهر زاده امه که برا تولدش درست کردم. خوشحال میشم هر دو وبم جز لینکستان درسایی بشه رر
مامان آرزو
پاسخ
سلام عزیزم به محض رمزدار کردن رمز رو به همه تون می رسم حتی اونهایی که آدرسی ندارن و خواننده خاموشن . آره واقعا خیلی خوبه دوتا وبلاگ داشتیم وگرنه من کلا قاطی می کردم حالا تا این چیزیش نشده بکاپ بگیرم خیالم راحت بشه عزیزم لینک ها چند روز آینده حذف می شن کلا ایشالا بعدش که مجدد دوستان رو لینک کردم با افتخار لینکت می کنم ایشالا فرصت بشه بهت سر میزنم خیلی دلم تنگته میخام ببینم چیکارا می کنی
مامان پارساوروجک
21 مرداد 94 16:41
سلام آرزو جون خوبین درسای ناناز خوبه من یکی از همون خواننده های خاموشم که گفتی خوااهشارمز دار نکن مطالبتو
مامان آرزو
پاسخ
سلام عزیزم پارسای وروجک خوبه؟ فدات بشم عزیزم شرمنده خودم هم اصلا دوست ندارم که پست ها رمز دار بشه و خواننده ها اذیت بشن یا خدایی نکرده بی خیال ما بشن و تنهامون بذارن مخصوصا دوستان خاموشمون که واقعا لطف دارن به ما و خیلی وقته که کنارمون هستن اما دیگه خسته شدم از اینکه هرکسی از راه میرسه خاطرات درسا رو می خونه و فحش میده و حرفهای زشت میزنه به نظرم هرکسی لیاقت خوندن خاطرات درسا و دیدن عکسهاش رو نداره مخصوصا که اکثرا عکسهای خودم و اقوام هم هست امیدوارم من رو درک کنی و ازم ناراحت نشی شما یک راه رو پیشنهاد بده من رمز رو بهت می رسونم
زهرا
26 مرداد 94 11:08
اگر خدا دختر را نمی افرید همه عروسکای دنیا یتیم میشدن درساجون روزت مبارک دختر قشنگ
معصومه بارویی
27 مرداد 94 23:41
سلام خاله آرزو میشه اگر مطالبتان را رمزدار کردید رمزش را به من هم بدهید؟
مامان آرزو
پاسخ
حتما خانومی