درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

37 هفتگیت مبارک خانوم خوشگله....

1391/8/20 18:29
نویسنده : مامان آرزو
511 بازدید
اشتراک گذاری

سلاملبخند

سلام به دختر کوچولوی ناز نازیمقلب

چقدر روزها دیر می گذرن هااااا....

تو این هفته حسابی چاق شدی...

یعنی ایشالا کلی تپل مپل شده باشیماچ

بین 2720 تا 3400 باید شده باشیبغل

خانوم دکتر که برام سونو ننوشت...تعجب

گفت : لازم نیست وزن نی نی خوبهمتفکر

قدتم بین 48.2 تا 50.8 شده دیگه...

قند عسلم تو چقدر بزرگ شدی هااااااماچ

باورم نمیشه دقیقا یازده روز دیگه تو رو بغل می کنم....

دیشب با بابایی لباسهایی که تو بیمارستان لازمت میشه را آماده کردیم....

بابایی گیر داده بود باید مارک لباسها را ببریم....

می گفت : نی نی پوستش حساسه اذیت میشهتعجبقلب

بعد از بریدن مارکها هم هی می کشید به صورتش تا مطمئن بشه نرم هستن و تورو اذیت نمی کننقلب

خلاصه کلی وسواس به خرج داد ...

منم هی می گفتم خدا شانس بده ...

چقدر نی نی خوش شانسه ...

چقدر بابا هواشو دارهقلب

بعدشم گیر داده بود لباسها را بشوریم اینا تمیز نیستن تن نی نی اذیت میشه....

دیگه با این یکی موافقت نکردم ....

اونم بی خیال شد دیگه....

چقدر احساساتش قلنبه شدهمتفکرتعجبقلب

خودمم باورم نمیشه انقدر دوست داشته باشه...

یا حداقل فکر نمی کردم تا وقتی حرف بزنی انقدر ابراز احساسات کنه....

تازه دلم می سوخت که بابات ابراز احساسات بلد نیست و ممکنه تو ناراحت بشی...

حالا انقدر هوای خانوم کوچولو را داره که کم مونده از حسادت قاطی کنمابرو

دیروز دلم خیلی درد گرفته بود....

گیر داده بودی و مرتب سمت راستم قلنبه می شدی...

شکمم کج شده بود و باباهم هی می گفت اذیت نشه!!!!

کاش یکم به فکر من بوددل شکسته 

مثلا کلی دلم درد می کردااااااااااگریه

کلی باهات صحبت کردم و گفتم خانومی زود نیایی هااااا..

گفتم صبر کن ..

حسابی تپل شو..

بعدش منتظر بمون تا خانوم دکتر زحمت بکشن از توشکمم بیارنت بیرون...

این روزا حرکاتت خیلی محکمتر شده....

همش دستم به شکممه و دارم آخ و اوخ می کنم....

دلم خیلی برات تنگ شده...

بابا دیشب خواب دیده که تو به دنیا اومدی و شبیه من بودی...هورا

وایــــــــــــــــــــــــــــــی کلی ذوق کردمبغل

خیلی دلم می خواد شبیه من بشی...

لطفا شکل مامان باشنگرانگاوچرانلبخند

شام خونه مامانی دعوت داریم...

دایی کوشولوت خیلی بانمک شده...

وقتی مامان صدام می کنه کلی ذوق می کنم...

کی میشه تو مامان صدام کنی...قلب

چیزی نمونده تا....

91/9/1 ساعت 11 ......هورا

فقط خانوم دکتر یه مشکلی داشت....

گفت شاید نتونه خودش را برای عملم برسونه....نگران

گفت شاید مجبور بشه بگه همکارش بیاد عملم کنهنگران

دوستای خوبم میشه دعا کنین کارخانوم دکتر حل بشه و خودش عملم کنه....

یکم می ترسم....

از آمپولش...

از اینکه شکمم را می برن.....

خدایا کمکم کن....

کمک کن بتونم راحت این مرحله را پشت سر بذارم...

تا قبل از بارداریم هربار که آزمایش میدادم حالم بد میشد...

انقدر می ترسیدم که رگ دستم به سختی پیدا میشد...

خدایا بهم آرامش بده....

شاید به همین خاطره که این روزا فشارم نسبتا بالاست...

کوچولوی دوست داشتنی منتظر لمس دستاتم....بغل

خیلی دوست دارمماچ

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

غــزال
20 آبان 91 19:42
فقط 11 روز مونده الهی فداش شم !احساسات ِ منم قلمبه شده ! ایشالله به زودی تو بغلش بگیری مروارید منو
مامان پاتمه
21 آبان 91 7:50
عسیسم همه نگرانی هات طبیعیه نترس هیچ اتفاقی نمیوفته اگه بخوان بیهوشی کامل بکنن که آنپول نمیزنن عزیزم با ماسک بیهوشت میکنن هیچی نمیفهمی اگه از از کمر بی حس بشی آمپول داره ولی دردش خیلی کمه من هر دو رو تجربه کردم بابایی راست میگه مارک لباس ها رو همیه بکن. من اوائل نمیدونستم بعد که دیدم آویسا پشت گردنش یه کوشولو قرمز شده بود دیگه همیشه مارک ها رو میکندم! راستی میگن بچه اول که دختر باشه شبیه بابا میشه اینو صرفا برای تضعیف روحیت گفتم میگن ولی تو باور نکن فکر کنم آویسا شبیه منه بعد از دنیا اومدن نی نی زود بیا خبرمون کن ها کم که خیلی منتظرتم
ساحل
25 آبان 91 2:55
آخیییییییی پس همش یه هفته مونده ...خیلی لحظه شیرینی هستتتتتتتت...