37 هفتگیت مبارک خانوم خوشگله....
سلام
سلام به دختر کوچولوی ناز نازیم
چقدر روزها دیر می گذرن هااااا....
تو این هفته حسابی چاق شدی...
یعنی ایشالا کلی تپل مپل شده باشی
بین 2720 تا 3400 باید شده باشی
خانوم دکتر که برام سونو ننوشت...
گفت : لازم نیست وزن نی نی خوبه
قدتم بین 48.2 تا 50.8 شده دیگه...
قند عسلم تو چقدر بزرگ شدی هاااااا
باورم نمیشه دقیقا یازده روز دیگه تو رو بغل می کنم....
دیشب با بابایی لباسهایی که تو بیمارستان لازمت میشه را آماده کردیم....
بابایی گیر داده بود باید مارک لباسها را ببریم....
می گفت : نی نی پوستش حساسه اذیت میشه
بعد از بریدن مارکها هم هی می کشید به صورتش تا مطمئن بشه نرم هستن و تورو اذیت نمی کنن
خلاصه کلی وسواس به خرج داد ...
منم هی می گفتم خدا شانس بده ...
چقدر نی نی خوش شانسه ...
چقدر بابا هواشو داره
بعدشم گیر داده بود لباسها را بشوریم اینا تمیز نیستن تن نی نی اذیت میشه....
دیگه با این یکی موافقت نکردم ....
اونم بی خیال شد دیگه....
چقدر احساساتش قلنبه شده
خودمم باورم نمیشه انقدر دوست داشته باشه...
یا حداقل فکر نمی کردم تا وقتی حرف بزنی انقدر ابراز احساسات کنه....
تازه دلم می سوخت که بابات ابراز احساسات بلد نیست و ممکنه تو ناراحت بشی...
حالا انقدر هوای خانوم کوچولو را داره که کم مونده از حسادت قاطی کنم
دیروز دلم خیلی درد گرفته بود....
گیر داده بودی و مرتب سمت راستم قلنبه می شدی...
شکمم کج شده بود و باباهم هی می گفت اذیت نشه!!!!
کاش یکم به فکر من بود
مثلا کلی دلم درد می کرداااااااااا
کلی باهات صحبت کردم و گفتم خانومی زود نیایی هااااا..
گفتم صبر کن ..
حسابی تپل شو..
بعدش منتظر بمون تا خانوم دکتر زحمت بکشن از توشکمم بیارنت بیرون...
این روزا حرکاتت خیلی محکمتر شده....
همش دستم به شکممه و دارم آخ و اوخ می کنم....
دلم خیلی برات تنگ شده...
بابا دیشب خواب دیده که تو به دنیا اومدی و شبیه من بودی...
وایــــــــــــــــــــــــــــــی کلی ذوق کردم
خیلی دلم می خواد شبیه من بشی...
لطفا شکل مامان باش
شام خونه مامانی دعوت داریم...
دایی کوشولوت خیلی بانمک شده...
وقتی مامان صدام می کنه کلی ذوق می کنم...
کی میشه تو مامان صدام کنی...
چیزی نمونده تا....
91/9/1 ساعت 11 ......
فقط خانوم دکتر یه مشکلی داشت....
گفت شاید نتونه خودش را برای عملم برسونه....
گفت شاید مجبور بشه بگه همکارش بیاد عملم کنه
دوستای خوبم میشه دعا کنین کارخانوم دکتر حل بشه و خودش عملم کنه....
یکم می ترسم....
از آمپولش...
از اینکه شکمم را می برن.....
خدایا کمکم کن....
کمک کن بتونم راحت این مرحله را پشت سر بذارم...
تا قبل از بارداریم هربار که آزمایش میدادم حالم بد میشد...
انقدر می ترسیدم که رگ دستم به سختی پیدا میشد...
خدایا بهم آرامش بده....
شاید به همین خاطره که این روزا فشارم نسبتا بالاست...
کوچولوی دوست داشتنی منتظر لمس دستاتم....
خیلی دوست دارم