خاطره تولد دخترکم....
سلام....
خوبید دوستای خوبم
مرسی که انقدر به فکرمون بودین...
ببخشید که غیبتمون یکم طولانی شد.....
چهارشنبه ساعت 6 بیدار شدم......
کلی استرس داشتم..
تو راه آروم آروم اشک ریختم....
رفتم بیمارستان و دکتر خودم زنگ زد که نمیتونه بیاد
گفت دستش را عمل کرده یه دکتر دیگه عملم می کنه....
خلاصه استرسم بیشتر شد....
دربان بیمارستان هم اجازه نمیداد مامانم بیاد پیشم....
احساس بدی داشتم....
مامانم که اومد باهاش خداحافظی کردم و رفتم...
سرمم را وصل کردن و با خانوم پرستار رفتم تو ریکاوری..
دکتر یه مریض اورژانسی داشت و کلی منتظر موندم...
بعدشم بردنم تو اتاق و یکسری کارهای آماده سازی را انجام دادن....
منم داشتم واسه همه اونایی که سفارش کرده بودن دعا می کردم.....
تا ملافه را کشیدن جلوم که چیزی نبینم.....
ترسیدم و فشارم افتاد.....
فکر اینکه الان شکمم را با چاقو پاره می کنن حالمو بد کرده بود.....
از پرستار پرسیدم چقدر طول می کشه؟
گفت: یک ساعت
خیلی می ترسیدم!!!!!
مثل پرنده تو قفس برای آزادی به در و دیوار می کوبیدم.....
حالم به شدت بد بود......
انگار که باردار شدنم یه گناه باشه
هی به خدا التماس می کردم و می گفتم غلط کردم خدا جون....
صدای گریه درسا که تو اتاق پیچید .....
همه ترسها پر کشید و اشتیاق دیدن درسا جاشو گرفت.....
وقتی داشتن می بردنش نشونم دادن.....
به نظر من قیافش مث نوزادی داداش کوچولوم بود.....
وقتی هم که از اتاق عمل رفتم بیرون و مامان و همسرم رادیدم.....
بهم گفتن شکل خودت بود
دخترم را دیدم.....
بوسیدم......
شیرش دادم.....
و یه حس غیر قابل وصف خوب داشتم......
همزمان درد شدیدی داشتم که تا به حال تجربه نکرده بودم......
خیلی سخت بود....
تمام شب از درد گریه می کردم....
اولین بار که خواستم از جام بلند بشم خیلی سخت بود....
احساس کردم تو شکمم کلی مواد داغ و سنگین هست....
و وقتی نشستم حس کردم همشون ریخت پایین...
حس کردم بخیه هام پاره شده....
یخ کردم گوشام سوت می کشید و چشمام سیاهی می رفت.....
صبح روز بعد همسرم اومد دنبالمون....
یه دسته گل قشنگ برام گرفته بود و کلی ذوق برای دیدن دخترش داشت...
تو خونه کلی مهمون منتظرمون بود....
اومدیم برای خانومی گوسفند کشتیم تا بلا دور بشه.......
تو این مدت مامانم پیشم بود.....
با وجود داداش کوچولوی یازده ماهم نگهداری از من براش خیلی سخت بود......
خداراشکر درسا دختر خوب و آرومی بودو اصلا اذیتمون نکرد......
در عوض دیشب که اولین شب سه نفره مون بود.....
خانومی کلی من و بابا را اذیت کرد و نذاشت بخوابیم...
خلاصه این روزا انقدر درگیرم که اصلا نمیرسم عکسهای دخملی را بذارم....
دست تنها بودن برای مامان کوچولوی تازه کاری مث من خیلی سخته
قول میدم تو چند روز آینده عکسهای درسا خانوم را بذارم....