درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

خاطره تولد دخترکم....

1391/9/14 21:54
نویسنده : مامان آرزو
750 بازدید
اشتراک گذاری

سلام....

خوبید دوستای خوبمقلب

مرسی که انقدر به فکرمون بودین...

ببخشید که غیبتمون یکم طولانی شد.....

چهارشنبه ساعت 6 بیدار شدم......

کلی استرس داشتم..

تو راه آروم آروم اشک ریختم....

رفتم بیمارستان و دکتر خودم زنگ زد که نمیتونه بیادنگران

گفت دستش را عمل کرده یه دکتر دیگه عملم می کنه....

خلاصه استرسم بیشتر شد....

دربان بیمارستان هم اجازه نمیداد مامانم بیاد پیشم....

احساس بدی داشتم....

مامانم که اومد باهاش خداحافظی کردم و رفتم...

سرمم را وصل کردن و با خانوم پرستار رفتم تو ریکاوری..

دکتر یه مریض اورژانسی داشت و کلی منتظر موندم...

بعدشم بردنم تو اتاق و یکسری کارهای آماده سازی را انجام دادن....

منم داشتم واسه همه اونایی که سفارش کرده بودن دعا می کردم.....

تا ملافه را کشیدن جلوم که چیزی نبینم.....

ترسیدم و فشارم افتاد.....نگران

فکر اینکه الان شکمم را با چاقو پاره می کنن حالمو بد کرده بود.....

از پرستار پرسیدم چقدر طول می کشه؟

گفت: یک ساعت تعجب

خیلی می ترسیدم!!!!!

مثل پرنده تو قفس برای آزادی به در و دیوار می کوبیدم.....

حالم به شدت بد بود......

انگار که باردار شدنم یه گناه باشهابرو

هی به خدا التماس می کردم و می گفتم غلط کردم خدا جون....

صدای گریه درسا که تو اتاق پیچید .....

همه ترسها پر کشید و اشتیاق دیدن درسا جاشو گرفت.....

وقتی داشتن می بردنش نشونم دادن.....

به نظر من قیافش مث نوزادی داداش کوچولوم بود.....

وقتی هم که از اتاق عمل رفتم بیرون و مامان و همسرم رادیدم.....

بهم گفتن شکل خودت بودقلبخجالت

دخترم را دیدم.....

بوسیدم......

شیرش دادم.....

و یه حس غیر قابل وصف خوب داشتم......

همزمان درد شدیدی داشتم که تا به حال تجربه نکرده بودم......

خیلی سخت بود....

تمام شب از درد گریه می کردم....

اولین بار که خواستم از جام بلند بشم خیلی سخت بود....

احساس کردم تو شکمم کلی مواد داغ و سنگین هست....

و وقتی نشستم حس کردم همشون ریخت پایین...

حس کردم بخیه هام پاره شده....

یخ کردم گوشام سوت می کشید و چشمام سیاهی می رفت.....

صبح روز بعد همسرم اومد دنبالمون....

یه دسته گل قشنگ برام گرفته بود و کلی ذوق برای دیدن دخترش داشت...

تو خونه کلی مهمون منتظرمون بود....

اومدیم برای خانومی گوسفند کشتیم تا بلا دور بشه.......

تو این مدت مامانم پیشم بود.....

با وجود داداش کوچولوی یازده ماهم نگهداری از من براش خیلی سخت بود......

خداراشکر درسا دختر خوب و آرومی بودو اصلا اذیتمون نکرد......

در عوض دیشب که اولین شب سه نفره مون بود.....

خانومی کلی من و بابا را اذیت کرد و نذاشت بخوابیم...

خلاصه این روزا انقدر درگیرم که اصلا نمیرسم عکسهای دخملی را بذارم....

دست تنها بودن برای مامان کوچولوی تازه کاری مث من خیلی سختهنگران

قول میدم تو چند روز آینده عکسهای درسا خانوم را بذارم....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

amin
14 آذر 91 22:21
سلام خريد عروسك پرندگان خشمگين از طريق مطمعن ترين فروشگاه ايران اول عروسك را دريافت كنيد و بعد مبلغ را به مامور پست تحويل دهيد. براي خريد اين عروسك زيبا به سايت ما مراجعه كنيد هديه اي زيبا براي فرزندتان
غــزال
14 آذر 91 23:16
خاله خیلی خوشحالم که بهتری شدیدا منتظر این دردونه هستم که عکساشو ببینم
سارا (مامان درسا)
14 آذر 91 23:23
سلام مامانی ماشالا نی نی نازی داری اسم دخترم درسا هست و یک ماه دیگه یکساله میشه خیلی اتفاقی وبلاگ شما رو دیدم خوشحال میشم بهمون سر بزنین ... اینم وبلاگ دخملی من dorsakhanom.blogfa.com
نیلوفر/مامانه روژینا
15 آذر 91 0:32
مامان کوچولو قدم نو رسیده مبارک.ماشالله درسا جان خیلی نازه خدا واستون نگهش داره عزیزم من همون روز اول که بابای درسا عکسش رو گذاشته بود تبریک گفتم و واستون کامنت گذاشتم اما نظرم هنوز تایید نشده.خداروشکر که همه چی به خوبی تموم شد ودرسای نانازی صحیح وسالم اومد تو بغل مامانش.از طرف من ببوسش.
fati_k21
15 آذر 91 11:15
چه خوب که اپ کردین.زودتر عکسای خانوم کوچولو رو بذارین تا دلمون اب نشده
خاله عاطفه و دوقلوها
15 آذر 91 17:35
سلام عزیزم خدا رو شکر که همه سختی ها رو پشت سر گذاشتی و الان درسا کوچولو تو بغلته. منتظر عکس های قشنگش هستم
مامان پاتمه
16 آذر 91 10:43
عزیزم خیلی خوشحال شدم که آپ کردی منتظر عکس های درسا کوشولو هستم دفه اول که دیدمش یاد اون عکس کوچولویی خودت افتادم! همون تپلیه نگران نباش نگهداری از نوزاد یکی دو ماه اولش خیلی سخته مخصوصا واسه بچه اول ولی کم کم همه چیز میاد دستت و تازه حس شیرین مادر شدن رو بهتر میچشی
مهدیه
18 آذر 91 10:18
سلام عزیزم درست برعکس شما زایمان من بدون استرس و نگرانی و ترس بود! خیلی راحت بودم! اینقدر که درد بعد عمل رو که واقعا سنگینه! به راحتی تحمل کردم!
مامان پاتمه
20 آذر 91 11:53
گوگل میگه آپیدی پس کو؟؟ 15 روز با درسا
غــزال
20 آذر 91 20:19
من که دیگه دلم ضعف رفت !