درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

درسای 50 روزه ....

1391/10/21 23:40
نویسنده : مامان آرزو
1,974 بازدید
اشتراک گذاری

سلام...

خیلی وقته که دلمون می خواد آپ کنیم اما نمیشه..

خوب می پرسید چرا؟

معلومه این روزا من کلی وقت مامان را می گیرم...

خوابیدن را که اصلا دوست ندارم...

حالا با نشستن تا چند دقیقه کنار میام...تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

وقتی هم خوابم بیاد باید تکون تکونم بدن

دختر زرنگی هستم خیلی کم می خوابم

بیشترم سعی می کنم وقتی شیر می خورم بخوابم که مامان دلتنگ نشه

تو سی و سه روزگیم برای اولین بار برای مامان آغون گفتم...خجالت

مامان کلی ذوق زده شد و هی قربون صدقه ام می رفتقلب

از جغجغه های رنگیم خیلی خوشم میاد..

وقتی بابا جلوی چشمم تکونشون میده با چشم دنبالشون می کنم..

چند روز پیش در پی اعتراض مامان و بابا به کم خوابی من و گله و شکایت از اینکه براشون وقت سرخاروندن نذاشتم و نمیذارن به هیچ کارشون برسم اعتصاب کردم و از ساعت هفت و نیم صبح تا هفت و نیم شب خوابیدم گاهی بیدار میشدم پنج دقیقه شیر می خوردم و باز می خوابید....

ساعت هفت و نیم هم که بیدار شدم مامان هم برام شیر دوشیده بود هم شیر خشک بهم داد ...

اون شب قرار بود مهمون بیاد برامون...

موهامو شونه کردم و گردنبدنم را انداختم و منتظر مهمونا بودم...

مامان می دونست هنوز گرسنه ام اما از اونجایی که فقط نیم ساعت از وعده قبلی گذشته بود فکر نمی کرد خیلی گرسنه باشم برای همین بهم شیر نداد تا خوابم نبره و عمه هام بتونن من را ببینن...

یکم بازی کردم و خندیدم اما یه دفعه شروع کردم به گریه کردن....

مامان هرکاری کرد شیرش را نخوردم بابا سریع شیر خشک درست کرد و من مدام گریه می کردم این اولین بار بود که من اینطوری بی قراری می کردم و مامان کلی ترسیده بود ...

بیچاره نمی دونست باید چیکار کنه ، فقط من را بغل کرده بود و به هیشکی نمیداد...

حس می کرد باید پیش خودش باشم تا صدای قلبش بهم آرامش بده..

به سختی شیشه را گرفتم مامان دست و پاش داشت می لرزید...

بعد از خوردن شیر خشک بلندم کرد تا بادگلو بزنم و من همراه بادگلو یکم از شیرم را برگردوندم

که بازم مدل برگردوندن شیرم مثل همیشه نبود....

بعدشم مامان خودش بهم شیر داد...

خلاصه تلافی 12 ساعت شیر نخوردنم را درآوردم و بعد خوابیدم....

تازه وقت خواب بود که مامان یادش افتاد وقتی دایی اندازه من بود به خاطر گرسنگی اینطوری گریه کرده بود و مجبور شدن با قاشق بهش شیر خشک بدن...

این یه تجربه خیلی بد واسه مامان بود که کلی ترسوندش و بهش استرس وارد کرد....

 دو روز پیش یکسری از اقوام مامان مهمونمون بودن...

خاله مریم زحمت کشیده بود و برامون کیک پخته بود...

مامان هم شمع های تولد بابا را گذاشت روش و یه بار دیگه برای بابا تولد گرفتیم...

یه تولد شلوغ و قشنگ خیلی خوش گذشت بهمون...

البته من بازم خواب بودم...نیشخند

هر وقت کسی میاد خونمون یا من میرم خونه کسی می خوابم و هرچقدر بالای سرم سر و صدا کنن و من را تکون بدن بیدار نمیشمتعجب

به من میگن یه دختر وقت شناس

وقتی مهمونا میرن و من بیدار میشم مامان میگه آخه دخترم چی میشد وقتی نیروی کمکی زیاد بود بیدار می شدی هم اونا تورو میدیدن و هم من یکم استراحت می کردم؟؟

و من درجواب مامانی فقط یه لبخند ناز میزنم که کلی دلشو آب می کنه و منو می چلووووونهقلب

 این آیکون ما را یاد اون روزی انداخت که من تو خوردن شیر خشک رکورد زدم و مامان کلی حال کرده بود....

اون روز خونه خاله مامان بودیم و روی یکی از همین صندلی ها با مامان نشسته بودیم و درحالی که مامان من را تکون میداد من شیر می خوردم....

برای اولین بار بدون اینکه بهونه بگیرم و گریه کنم...

و فقط و فقط دو تا کیله شیر خشک خوردم...

اون روز مامان کلی کیف کرده بود و از شیر خوردنم لذت می برد....

چون هم خوب شیر خوردم و هم اصلا اذیتش نکردم...

دیروز بعد از یکماه و نیم بالاخره موفق شدیم بریم دکتر...

راه خیلی دور بود رفت و برگشتمون 4ساعت طول کشید...

وقت رفتن کلی گریه کردم آخه گرسنه ام بود..

اما وقتی برگشتیم دختر خوبی بودم و کامل خوابیدم...

آقای دکتر گفت که چیزیم نیست و خداراشکر سالم سالم هستم...

وزن گیریم خوب بوده و دیر به دیر دستشویی کردنم هم مشکلی نداره...

مشکل وقتیه که یا خیلی شل باشه یا خیلی سفت...

گفت به حرف بقیه گوش ندین و هی بگین فصل زمستونه و سرده و...

دمای اتاق 24 درجه باشه و نی نی یه لباس نخی تنش باشه...

(البته بابا هم قبلا همین را به مامان گفته بود)

شیر خشکم گفت یک وعده آخر شب باشه بهتره ...

بچه شیر مادرش را بهتر می خوره ...

هر بار دستشویی می کنم باید شسته بشم و پامو پماد بزنن...

و کلی توصیه های دیگه که بیشترش را مامان و بابا خودشون می دونستن....از خود راضی

وقت برگشت به پیشنهاد بابا رفتیم بیمارستانی که دنیا اومدم....

فیلم تولدم را همراه دو تا عکس گرفتیم و اومدیم خونه....

شب سه تایی پیش هم نشستیم و لحظه تولدم را نگاه کردیم...

قشنگترین قسمتش اونجایی بود که منو از تو شکم مامان بیرون آوردن....

و مامان با دیدن اون صحنه گریه اش گرفت....

دیشب کلی خسته بودیم...

بابا برام شیر خشک درست کرد....

بعدشم من و مامان خوابیدیم..

بابای مهربونم وقتی شام را آماده کرد مامان را صدا زد تا شام بخورن...

مامان عاشق برنجاییه که بابا درست می کنه....

خیلی خوشمزه و خوش قیافه میشه ...

انگار که یه خانم خیلی با تجربه پخته باشه.از خود راضی

بعدشم تو تمیز کردن خونه به مامان کمک کرد...

و این باعث شد مامان امروز سرحال تر از همیشه باشه...

با اینکه از ساعت یک که بیدار شدم تا الان که ساعت 8شبه نخوابیدم...

اما مامان وقت بیشتری را به بازی کردن من اختصاص داده...

و خیلی با حوصله تر کارهاش را انجام داده...

تا به پاس زحماتی که دیروز بابا برامون کشیده...

امروز که خسته از سر کار میاد همه چیز سر جاش باشه....

خوب بریم سراغ عکسها...

 

درسای 32 روزهماچ

مامان هرباری که این عکس را می بینه فدای چشمام میشهخجالت

درسای 33 روزه و اولین آغون گفتنهورا

تو 33 روزگی کلی با مامان بازی کردیم خیلی خوش گذشتمژه

درسای 34 روزه با کلاه پسرخالهقهقهه

درسای 35 روزه و ممنوعیت بوسیده شدن توسط هر شخصی مخصوصا بابااز خود راضی

میگیم جای بوسه های بابا چون بعد از اینکه جوشهام خودشون را نشون دادن بابا اعتراف کرد که همه جای صورتم را بوسیده تعجب سرم ،لپام،گوشهام،چونم و خلاصه همه جام دیگه

مامان بعد از شنیدن اعتراف بابا خیلی عصبانی شد و بابا را تنبیه کرد و دیگه اجازه نداد بوسم کنه...

البته مامانی هم زیاد بوسم می کنه مامان اون رو هم تنبیه کرد...

درسای 36 روزه...

مامان فدای خنده هات بشه خوشگل منماچماچ

مامان عاشق این مدل دست و پا زدنمه که نشونه اعتراضم به خوابیدنه....

پاهام را اینطوری خم می کنم و بعدش صاف می کنم البته با سرعت بسیار زیادمتفکرخجالت

درسای 37 روزه تو دستای بابایی مهربونقلب

درسای 38 روزه...

اکثر اوقات وقت خواب اینطوری زور می زنم و قُرقُر می کنم و خودم را این شکلی می کنم...

درسا آماده دَدَ رفتن ...

 

اینم یه خنده ناز تقدیم به مامانی بعد از اینکه با شیرخوردنم کلی خسته اش کردم..

تازگیها بعد از هربار شیر خوردن یه ملچ ملوچ بلند می کنم و بعدش با یه لبخند خوشگل از مامان تشکر می کنم و مامان بعد دیدن لبخندم هزار بار خداراشکر می کنه که می تونه خودش شیرم بده قلب

قلبقلبماچماچقلبقلب

درسای خوابالو در 39 روزگی...

40 روزگی بعد از حمام...

دیگه باید با این لباسم خداحافظی کنیم آخه خیلی برام کوچیک شده...

درسا خانوم 41 روزه...

اینجا بغض کردم...

تازگیها خیلی خودم را لوس می کنم وقتی مامان دیر بلندم کنه،خواب باشم و از خواب بپرم،گرسنه باشم و مامان شیر نداشته باشه،با صدای بلند از جا بپرم...

مثل امروز که وقتی می خواستم تو خونه بگردم مامان دیر اومد و بغلم کرد،منم با بغض کردن یه کاری کردم که از کرده خودش پشیمون شد و کلی ازم معذرت خواست نیشخند

42 روزگیم

اینجا خیلی اتفاقی دست مامان و بابا را باهم گرفتم ...

خوب شد دوربین مامان مثل همیشه دم دست بودمژه

درسای 43 روزه و عروسکم که لباسی که برام کوچیک شده پوشیده

مامان هربار نگام می کرد می گفت یادش به خیر چقدر کوچولو بودیماچ

حالا انگار چقدر گذشته فقط 43 روز گذشته مامانبغل

اگه گفتین کدوما من هستم؟؟قهقهه

حتی پاهامونم مثل هم گذاشتیمخجالت

این عکس را می گذاریم تا بدونین من کچل نیستمگاوچران فقط جلوی سرم مو نداره...

پشت موها را می بینین باید برم آرایشگاه

اولین قطره اشک زندگیم در 43 روزگی...

دخترم مامان طاقت دیدن اشکاتو نداره دیگه گریه نکن

درسا در حال گفتن آغون که میگه اَ غونماچ

45 روزگی که تولد بابایی بود و عکسش را گذاشتیم....

درسای 48 روزه منتظر مهمونای مامانی

اینم عکس کیکی که خاله مریم درست کرده بود ...

اینم جدید ترین عکسم که مال همین امروزه داغ داغه ها دستت نسوزهقهقهه

چند روزی میشه که وقتی گرسنه ام میشه شروع می کنم به خوردن دستم و ملچ و ملوچی راه می اندازم که دل مامان و بابا را آب می کنم

و پایان 50 روزگی درسا خانوم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

سآنـ ـ ـآز
22 دی 91 10:49
سلام خانومی چد ناز نازی شده ماشالا راستی آغون ینی چی؟
رقیّه
22 دی 91 16:58
سلام بر کلوچه ی خاله می بینم ک پیشرفت داشتی تو خوردنو خوابیدنو اذیت کردن مثه خودم
سآنـ ـ ـآز
22 دی 91 17:18
سلام عزیز دلم مرسی خیلی خوشحال شدم اومدی آخــــــی جــــــانم ... من عاشق این حرف زدنشونم
زهرا
23 دی 91 2:23
از طرف من درسا رو ببوس
خاله هانیه
23 دی 91 16:23
الهی خاله قربونت بشه که هر روز ناز تر از دیروز میشی درسا کوچولو. قربون اون چشمات و خنده هات عسل طلا.دلم برات کلی تنگ شده خاله جون



رقیّه
23 دی 91 16:48
سلام کلوچه ی خوشمزه ی من بازم مرسی و فدای پاهای کوچولوت ک اومدی جیگرتو قاچ قاچ
رقیّه
23 دی 91 16:51
غزال
23 دی 91 18:15
واای فدات شم من فرشته ...

چقدر بزرگ و خانوم شدی عزیز دل خاله غزال


وای سلام خاله ای چه عجب کلی دلمون تنگ شده بود برات
نیلوفر/مامانه روژینا
23 دی 91 19:05
سلام به درسا کوچولو ومامانش.ماشالله درسا جان ناز وخوردنی شده.ببوسش.روژینا هم همینطوره باید تکونش بدیم تا لالا کنه وزود هم بیدار میشه و اگه هم بهش توجه نکنیم بغض میکنه . این دخملا چقد واسه ما ناز دارند.
خاله عاطفه و دوقلوها
23 دی 91 19:18
سلام درسا خانوم خوشگل هانا کوچولوی ما بهت سلام میرسونه و می بوستت
فاطیما
23 دی 91 21:48
ای جانم چه ملوس شده این دخمل..نازگل خاله از دور میبوسمت
مامان پاتمه
24 دی 91 11:14
چند روز پیش اومدم خوندمت عکس ها برام باز نشد!!! الان با عکس دوباره خوندم واییییییییییی چقدر به اون عروسکه شبیهی تووووووووو قفونت برم منو بگو فک کردم مثل پسر من کچلی مامانش میشه به منم رمز بدین یا خصوصیه؟
ساحل
24 دی 91 16:41
مگه میشه این کوچولوی خوردنی را نبوسید ... عزیزم 50 روزگیت مبارک ..
رقیّه
28 دی 91 13:11
________♥╗╔╗═ ♫╔ ╗╔╦╦╦═♫║║╝╔ ╗╚ ╣╔║║║║╣╚♫╗╚╝╔ ╝═╩♫╩═╩═╚╝♫═╚ YOU
رقیّه
29 دی 91 23:24
خوشالیم ک مطلبمان را خوانده و خندیدید
رقیّه
29 دی 91 23:27
یه روز سه موش کوچک در راه مهد کودک می خوندند و می گشتند به خونه برمی گشتند که دیدن از یه ماشین پیشی اومد به پایین به موش ها گفت که پاشین سوار بشین تو ماشین دوستای مهربونم شما رو می رسونم موش ها گفتند با خنده آی پیشی راننده زود باش برو از اینجا غریبه هستی با ما مامان موشی تو خونه تو گوش ما می خونه توی ماشین پیشی هرگز سوار نمی شی ـــــــــــــ کلوچه ی خاله ایشالا بزرگ ک شدی اینو حفظش میکنی واسم میخونیا