بابایی تولدت مبارک
در ستاره بارانِ میلادت
میان احساس من
تا حضور تو
حُبابی است از جنس هیچ
از دستان من
تا لمس نگاه تو
آسمانی است به بلندای عشق
جشن میلادت را به پرواز می روم
دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها
آسمانی که نه برای من
نه برای تو
که تنها برای “ما” آبیست
15 دی تولد باباییم بود....
من و مامان با یک روز تاخیر تولدش را جشن گرفتیم....
البته میشه گفت تولدش را به میلادی جشن گرفتیم...
امروز که تا ساعت چهار مامان مشغول رسیدن به اوامر بنده بود...
حتی وقتی هم می خوابیدم نمی تونست منو بذاره و بره ....
آخه یکم بعدش گریه می کردم و می خواستم روی پای مامان باشم...
مامان هم که دلش نمی خواست بابا حس کنه حضور من باعث شده بهش توجه نکنه
زنگ زد خاله هانیه اومد کمکش کرد....
منم دخمل خوبی شدم و تو تختم خوابیدم...
البته بعد از اینکه نیم ساعت تکونم دادن
بعدم رفت و یه کیک خوشگل خرید...
می خواستیم وقتی بابا از درمیاد تو سورپرایزش کنیم...
اما یه مسئله ای پیش اومد که کلی اعصاب مامان را بهم ریخت...
و برنامه هاش را بهم زد...
خلاصه بعد از اینکه من خوابیدم..
مامان شمع های روی کیک را روشن کرد ...
و وقتی بابا داشت تو اینترنت چرخ میزد...
گذاشت روی میز و گفت تولدت مبارک...
بابایی هم کلی سورپرایز شد و هی به مامان نگاه می کرد
بعدشم آرزو کرد و شمع 27 سالگیش را فوت کرد...
مامانم کلی از اینکه بابا را سورپرایز کرده ذوق زده شد....
مدام هم تکرار می کرد ایشالا تولد 270 سالگیت عزیزم
و اما بابایی چی هدیه گرفت
مامان گفت : امسال بهت یه دسته گل میدم که هر روز تازه تر از قبل میشه!
یه دختر کوچولوی ناز که ثمره عشقمونه و با عشق ما دو تا رشد می کنه
و بابا هم به خاطر این هدیه خوشگل و ناناز کلی ذوق کرده بود
قرار شد سال دیگه شمعای تولد بابایی را من فوت کنم
منم به سهم خودم تولد باباییم را تبریک میگم.....
بابای خوشگلم تولدت مبارک
اینم عکس من تو تولد بابایی
مهربانم ای خوب...
یاد قلبت باشد
یک نفر هست که دنیایش را
همه ی هستی و رویایش را, به شکوفایی احساس تو پیوند زده
و دلش می خواهد, لحظه ها را با تو , به خدا بسپارد
مهربانم ای خوب...
یک نفر هست که تنها با تو
تک و تنها , با تو
پر اندیشه و شعر است و شعور
پر احساس و خیال است و سرور
مهربانم این بار , یاد قلبت باشد
یک نفر هست که با تو
به خداوند جهان نزدیک است
و به یادت هر صبح , گونه سبز اقاقی ها را
از ته قلب و دلش می بوسد ...
همسر عزیزم تولدت مبارک
13ام دی ماه هم تولد دایی بزرگمه....
اون شب ما خونشون بودیم...
و باباجون و مامان باهم رفتن و براش کیک خریدن...
اما مامانی حواس پرت حواسش نبود که دایی باید شمع 19سالگیش را فوت کنه
واسه همینم شمع 18 گرفت..
البته بابایی با کلی هنرمندی هشت را تبدیل به 9 کرد...
تازه مامان حتی یادش نبود که اون روز 13امه
کلی از دایی معذرت خواهی کرد...
حس می کنم این روزا خیلی وقتش را پر کردم
بیچاره دیگه وقت هیچ کاری نداره...
امروز همش بهش چسبیده بودم..
مثل خرس تنبل که بچه اش یکسال بهش می چسبه
الانم یه دستش به کریر منه و تکونم میده و یه دستش به کیبرد کامپیوترش
شبم قیافش اینطوری میشه
اینم یه عکس از کیک تولد دایی و هنرمندی بابایی
دایی جون تولدت مبارک
اینم یه عکس از من و دایی تو روز تولدش
برادر عزیزم ایشالا تولد 190 سالگیت...
ایشالا عروسیت و دیدنت تو لباس دامادی...
خیلی دوست دارم تولدت مبارک