درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

ماجراهای زنبور کوچولو

1391/11/1 22:30
نویسنده : مامان آرزو
1,653 بازدید
اشتراک گذاری

ویز ویز ویز ...

صدای چیه؟متفکر

معلومه صدای زنبور کوچولو میاد..

درسا زنبوری وارد می شود

 

این عکس مال وقتیه که از خونه عمه عصمت برگشتیم

مامان چیکار می کنی دارم میفتمقهقهه

خیلی تکون می خوردم و اصلا با مامان همکاری نکردمنیشخند

بابا بیا اینطرف دارم تلویزیون نگاه می کنم از خود راضی

چقدر برنامه اش جالبه هالبخند

یه خنده کوچولوماچ

این عکس من مامان را یاد عکس سه ماهگی خودش می اندازه حتی خنده ام مثل مامانه..

و مامان هربار اینو می بینه کلی قربون صدقه ام میره..ماچخجالت

اگه خواستین بدونین من چقدر شبیه مامانم هستن برید ادامه مطلب و یادتون نره که حتما بگین آیا شبیه هستم یا نه؟؟؟و چقدر؟لبخند

مامان فدای اون خنده نازت بشه قند عسلماچ

مامان تازه با این سبک کار با فتوشاپ آشنا شده به نظرتون چطوره؟قلب

با اینکه یک هفته بیشتر از آخرین پستمون نگذشته، اما من کلی تغییر کردم...

حالا دیگه صداهای دور را هم خوب تشخیص میدم و سرم را برمی گردونم...

یا مسیر بیشتری را با چشم دنبال می کنم...

مثلا وقتی مامان اینطرف و اونطرف میره من باچشمای کوچولوم دنبالش می کنم

یا وقتی مامان مشغول کار تو آشپزخونه است و باهام حرف می زنه من براش می خندم...

خنده هام بیشتر و قشنگتر شده...

اکثر وقتایی که ازخواب بیدار میشم و البته قصد دوباره خوابیدن را ندارم، کلی خوش اخلاق میشم و برای مامان و بابا می خندم...

اول مامان شروع می کنه به حرف زدن و وقتی کلی براش می خندم انقدر میگه حمید بیا ببین چطوری می خنده ، وایـــــــــــــی خدا چقدر نازه..

ای جان مامانی بخند برام باهام حرف بزن کوچولوی من ...

منم یه خنده ناز با صدا تحویلش میدم و کلی براش ذوق می کنم....

اینجاست که بابا طاقت نمیاره و سریع خودش را به من می رسونهمژه

چند وقتیه که تعریف و تمجید از من جای شکایت ها را گرفته

و این همش به خاطر تلاشهای بی اندازه من برای خوب بودنه

من که نفهمیدم جوجه چرتی چه ربطی به دخمل خوبی بودن داره؟متفکر

یادتونه مامان از کم خوابی من ناراحت بود...

این روزا اکثر وقتم را به خواب می گذرونم..

تازه وقتی هم بیدار میشم خوش اخلاقم و دلم می خواد باهام بازی کنن...

دیگه کمتر پیش میاد که مجبورشون کنم من را راه ببرنتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

و اینجاست که از من به عنوان یه بچه آروم یاد میشه...

و مامان و بابا به خاطر آروم بودنم ازم قدردانی می کننخجالت

با اینکه مامان نی نی کوچولوهای بانمک زیادی دیده،ازجمله دایی کوچولو که نزدیکترینشونهقلب

اما هنوزم باورش نمیشه که بچه انقدر شیرین باشه...

بله مامانی،بچه خود آدم یه چیز دیگه استاز خود راضی

دیگه بدجوری به پستونکم وابسته شدم..

همش دلم می خواد تو دهنم باشه و اگه بیفته کلی گریه می کنم..

گاهی هم مثل این آیکونه  بازیم می گیره..تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 هی پستونکم را پرت می کنم و بعدش گریه می کنم..

مامان میاد نوازشم می کنه پستونکم را بهم میده و باز از اولقهقهه

به اعتقاد مامان وقت خوردن پستونک خیلی بامزه تر میشم...

راستش چند تا کار هست که انجام میدم و متاسفانه نمیشه ازشون عکس گرفتناراحت

یکیش اینکه وقتی می خوام بازی کنم و به زور بهم پستونک میدن...

منم تا یکم می گذره پستونکم را مثل توپ شوت می کنم بیرون...

که گاهی وقتا خیلی دورتر از من پیداش می کننتعجبخجالت

یکی دیگه اش وقتاییه که بعد کلی سرکار گذاشتن مامان و بابانیشخندقهقهه

وقتی بهم میگن درسا اذیت نکن دیگه ، شیطون شدیا نانازی..

منم درحالی که دارم پستونک می خورم براشون می خندم...

و این خنده ی به قول مامان زیر پستونکی خیلی بامزه است

گاهی هم پستونکم را میارم بیرون و سریع برمی گردونم تو دهنم تا نیفتهتعجب

گاهی هم بادستم پرتش می کنم...

تعریف از شیرین کاریهام بسه دیگه...

شما میدونین روز 27 دی چه روزیه؟؟؟؟متفکر

خوب اشکالی نداره ما می دونیم...

این روز به لطف همکاری های بنده و بخور بخور های مامانی روز بدون شیشه نام گرفتهقهقهه

دقیقا از بامداد روز 27ام تا بامداد 28ام من فقط شیرمامانم را خوردم

البته فرداشم تا ساعت 8 شب به همین روال گذشت...

که میشه گفت 40 ساعت بدون شیشه...

البته مامان هم کلی غذا که شیرش را زیاد می کنه خورده بود...

چند روزیه که مامان تصمیم گرفته دیگه بهم شیرخشک نده...

آخه وقتی خودش کوجولو بوده بعد یه مدت دیگه شیرمامانش را نمیخوره...

می ترسه منم مثل اون بشم و غصه بخوره...

بابایی هم گفته اگه دخترم یک گرم کمتر از قبل شده باشه من می دونم باتونگران

ولی مامان تصمیم خودش را گرفته...

سعی می کنه با پستونک آروم نگهم داره و خودش بهم شیر بده...

وقت شیرخوردن کلی برام آواز می خونه تا سینه اش را بگیرم...

گاهی دلش می سوزه چون حس می کنه گرسنه ام ولی هیشی نمیگمنگران

اما میگه اگه فقط شیرخشک بخورم دلش بیشتر برام می سوزه...

واسه همین همچنان سعی می کنه به من شیشه نده..

و در برابر بابایی که مدام میگه براش شیرخشک درست کنم؟؟مقاومت می کنه

به نظر می رسه ما تو خونمون بالشت نداریم...متفکر

آخه بابا هروقت می خواد بخوابه سرش را روی بالشت من میذارهتعجب

منم دستم را میزنم تو صورتش و گاهی هم چنگش می زنمنیشخند

ولی بابا بازم همونجا می خوابه و انگار ازاینکه من بزنمش لذت می بره

مامانی عاشق این حس زیبای پدرانه شده قلب

و هروقت من و بابا باهم بازی می کنیم با علاقه نگاهمون می کنه و لبخند میزنهماچ

پی نوشت: امروز واکسن خانوم کوچولو را زدیم یکم تب کرده و بی حاله .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

خاله هانیه
1 بهمن 91 23:48
وای زنبور خوجل خاله چقدر ناز شده . بالاخره مامان این عکس زنبوریاتو گذاشت تا من برات غش و ضعف برم عزیز دلم.
جیگر خاله خیلی خیلی شبیه مامانشه ها . مثل مامانشم میخواد خوجل خانوم بشه .


مرسی خاله ای خوجلی از خودتونه.
گل بانو
2 بهمن 91 11:17
اي جان چقدر دخترمون شبيهه مامانشه. نازي . قلبونش برم. ماشالا خيلي بانمكه. نازي نازي. منم مامانه يه دختر كوچولوام كه هنوز به دنيا نيومده
خاله سنا
2 بهمن 91 12:04
سلااااااام خاله جونم ماشاالله چه خوشمل مشمل شدی ناناس چه زنبوری بهت میاد منو نیش نزنییی که یه عالمه میترسم... خیلی شبیه بود عکس ادامه مطلب چه بانمککک
رقیّه
2 بهمن 91 15:15
ااااووووووووووووففففففففففف چه جیگری
رقیّه
2 بهمن 91 15:16
عسلم اینم یه شعر خوشمله دیگه ک چن وقت پیش تو وبم گذاشتم دویدم و دویدم به قلکم رسیدم زدم اونو شکستم تا پول بیاد به دستم هیچی نبود تو قلک به جز یه سوسک کوچک سوسکه بگم چی کار کرد ترسید و زود فرار کرد خونه ی اون خراب شد دلم براش کباب شد دویدم و دویدم رفتم برای سوسکه قلک نو خریدم
رقیّه
2 بهمن 91 15:17
2 ماهگیت مبالک موش موشک من
رقیّه
2 بهمن 91 15:17
رقیّه
2 بهمن 91 15:39
27 دی مبالک
رقیّه
2 بهمن 91 15:42
خیییییییییییییلی شبیهی عسلم خیییییییییلی
رقیّه
2 بهمن 91 15:43
خودمونیم خاله عجب تیپی زدیاااا
رقیّه
2 بهمن 91 15:46
بوس خیس
خاله هانیه
3 بهمن 91 0:03
قربونت بشم خاله ای چقدر زود گذشت و درسای خاله شد 2 ماهه 2ماهگی قند عسل مبارک
زهره(zohka)
3 بهمن 91 14:42
چقد شبیه مامانیشه وااااااااااای ناناز خوردنی
سآنـ ـ ـآز
3 بهمن 91 18:21
جیگلتو بخولم مــــــــــن نانـــــــاسِ خاله
عمه جون
5 بهمن 91 13:34
فدای تو زنبور کوچولو که اینقدر دل میبری من که با دیدن هر عکست میخندم وبرات دعا میکنم که همیشه سالم باشی
رقیّه
5 بهمن 91 15:23
سلام کلوچه ی من ینی مامانی الان دیگه عاشق فونته نیس؟
آتــریـســا جـون
7 بهمن 91 18:05
سلام درسا کوچولو به جمع بچه های وبلاگی خوش اومدی راستی مامان کوچولو قدم نو رسیده مبارک چون اون موقعه ای که درسا جون دنیا اومد من نتونستم بیام و الان هم زیاد به نت دسترسی ندارم ولی امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم
آتــریـســا جـون
7 بهمن 91 18:10
آره خداییش خیلی شبیه هم هستین